
سلاممم💓حمایت کمه😢😭لطفا حمایتم کنین میصی❤
مامان اون سو دعوتم کرده بود خونشون.راستش حال نداشتم ولی نمیشد رد کرد.کنار اون سو نشسته بودم داشت برام خیار پوست میکند و مثل همیشه فقط حرف میزد. با ضربه ی محکمی که به بازوم خورد یهو برگشتم.اون سو:اوی اصلا حواست به من هست . گفتم:اره بگو. اون سو: دهنتو باز کن. یهو خیار به اون درازی رو کرد تو حلقم.که با دست درش اوردم.گفتم: چتههههه. یه لبخند دندون نما زد و گفت: خو حواست بهم نبود.گفتم: هرکی حواسش بهت نباشه یه خیار به این گنده ایو میکنی تو حلقش؟؟؟ با همون نیش شُلِش سرشو تکون داد.حال و حوصله ی دعوا باهاشو نداشتم.یه نگا به ساعتم کردم : دیر وقته برم من.اون سو:کجا؟! امشب بمون گفتم: نه برم خدافظ.اون سو:باشه پس مراقب خودت باش.کولمو برداشتم و سوار موتور مشکیه زیبام شدم. بچه که بودم موتور خیلی دوست داشتم بزرگتر که شدم بابام یدونه برام گرفت. با اینکه مامانم راضی نبود و میگفت خطرناکه و بیشتر اوقات نمی ذاشت سوار بشم. اون سو: یادمه مامانت همیشه میگفت سوارش نشی!:اره ولی دیگه نیست که بگه! از مادر پدرش تشکر کردم و کاسکتمو کردم سرم.با سرعت میروندم .خیابون خلوت بود. یهو چندتا ماشین مشکی رنگ جلومو گرفتن پشتمو نگاه کردم پشت سرمم بودن. مردان سیاه پوشی از ماشین با اسلحه بیرون اومدن و دور من حصار کشیدن.یکی از مرد ها گفت:راه بیوفت راه فراری نداری! از موتور پیاده شدم . رفتم سمتشون و اونا منو گشتن.سوار ماشین شدیم و من رو بردن .در ماشین رو باز کردن و پیاده شدم.به کاخ رو به روم نگاه کردم بزرگ و زیبا بود ولی بو میداد!بوی مرده بودن!انگار مردگی از در و دیوار این کاخ میریخت!وارد شدیم من رو بردن به سمت یه انباری که کنار کاخ بود.من رو به صندلی بستن و رفتن. به در و دیوار نگاه نگاه کردم.انگاری که هرکی وارد اینجا میشد زنده خارج نمیشد! به در و دیوار ابزار و وسایل شکنجه اویزون شده بود.بعد از گذشت چند دقیقه در باز شد .....
در باز شد.کسی که وارد شده بود رو نمیتونستم ببینم.اومد جلوتر حالا میتونستم ببینمش. یه پسر با تیپ سر تا پا مشکی.وقتی نگام به چشماش افتاد،هیچ حسی توی چشماش نبود انگار مرده بودن!با صدای خش دار و ارومش گفت:چطور جرئت کردی جلوی کار منو بگیری؟تمام عزممو جزم کردم تا ترسم دیده نشه گفتم:کاره تو؟اصلا تو کی هستی؟من چرا باید جلوی کار تو رو بگیرم؟اصلا من کی همچین کاری کردم؟گفت:دو هفته پیش.وقتی که اون دختر رو نجات دادی.پس مشکلش اون دختر بود.با ترس گفتم:واسه ی چی میخواستی اون دختر رو بدزدی؟گفت:اونش دیگه به خودم ربط داره.تو چرا دخالت کردی؟گفتم:خب..خب دیدم ترسیده گفتم حتما احتیاج به کمک داره.با غرشش تنم لرزید:احتیاج به کمک داره؟اصلا میدونی با اون کاری که کردی چه بلایی سره من اومد؟ میدونی پدرش با من چیکار کرد؟؟هااان؟ با هانی که گفت لرزیدن فکمو حس میکردم گفتم:خب به دخترش چه؟که خوابوند تو دهنم!گفت:دوست داری بمیری؟خونی که توی دهنم بود رو تف کردم بیرون و سرمو اوردم بالا و با بغض گفتم:خیلی!تعجب کرد!واقعا دوست داشتم بمیرم!دیگه یه ادمی که هیچکسو نداره و تنهای تنها عه واسه ی چی باید زنده بمونه؟ سریع به حالت طبیعیش برگشت:نمیخواد بمیری!شروع کرد به قدم زدن:شنیدم پدرو مادرتو توی یه تصادف از دست دادی.و همچنین شنیدم خیلی باهوشی!میخوام برای من کار کنی!با گستاخی گفتم:نمیخوام!یهو برگشت طرفم خم شد روی صورتم:اینارو میبینی؟به وسایلی که به در و دیوار اویزون بود اشاره کرد:وقتی همش شونزه سالم بود میومدم اینجا و زبون ادمایی مثل تو رو کوتاه میکردم.انقدر ترسناک حرف میزد که نمیتونستی حتی نفس بکشی ادامه داد: اگه دوست نداری به سرنوشت اونا دچار بشی باید برامکار کنی! ازم فاصله گرفت .گفتم:چ..چه کاری؟گفت: دیدم چیجوری افرادم رو میزدی،میخوام بشی بادیگارد شخصیم!
نگاه ترسناکی بهم انداخت و رفت.خدایا خودت بخیر کن این دیگه کیه؟ولی از جدیتی که توی صداش بود معلوم بود که اگه کاری که میگه رو نکنم حتی جنازمم سالم از اینجا بیرون نمیره.باید چیکار میکردم؟...در باز شد و چند مرد وارد شدن و دستام رو باز کردن و منو کشوندن بیرون.دنبالشون راه افتادم.داخل کاخ شدیم.(بچه ها من خیلی دیگه نمیخوام سمت حاشیه ها برم و براتون داخل خونه رو توضیح بدم ولی تم خونش سفید مشکیه)همه چیز شیک و مدرن بود.من رو بردن طرف دری که فهمیدم آشپزخونس.کنارش یه اتاق بودکه منو بردن طرفش توش چهارتا تخت تک نفره بود و خیلی ساده چشده شده بود.یکی از اون مرد ها:اینجا اتاقته. و در رو بستن.روی یکی از تختا نشستم.خون کنار لبمو پاک کردم و بهش فکر کردم.که انقدر بی حس و بی احساس بود!که انقدر زورگو بود!اخه چرا باید منو زور میکرد تا براش کار کنم؟؟اصلا برای چی باید با همچین مرد عجیبی که از کارا و رفتار ها و همچنین انباری خونش معلومه که خطرناکه، کار کنم!؟ولی خب اگه خطرناک بود باید آروم نگهش میداشتم!چون دوست نداشتم بلایی سرم بیاد!توی افکارم بودم و داشتم تصمیم میگرفتم که در باز شد و دختر خوشگل با لباسای مخصوص و همچنین یه لبخند شیرین وارد شد:سلام خانوم خشن!در و بست و بغلم نشست و کوله ای که دستش بودو بهم داد:بیا!رفتم برات لباساتو جمع کردم .کیف رو ازش گرفتم:تو دیگه کی ای؟با همون لبخند گفت:من بونام! اینجا برای رییس جئون کار میکنم!گفتم:اسم اون روانیه جئونه؟انگشتشو گذاشت روی بینی و دهنش:هیشششش الان میان بدتر از این میکننت!و به زخم گوشه ی لبم اشاره کرد!
بونا:خب فردا قراره رئیس بره یه قرارداد ببنده توعم اماده باید باهاش بری!گفتم:یعنی چییی؟بونا:هیشششش!با داد گفتم:یعنی چی هیش؟به زور منو اورده اینجا الکی الکی و یهویی میگه بیا برام کار کن؟ نخیر!مگه شهر هرته؟؟؟دستم و گرفته بود همش میگفت اروم باشم .بلند شدم و در و باز کردم که با صورت خشن همون جئونه مواجه شدم!قشنگ یه نیم پریدم عقب!که اون با یه قدم اون نیم متر رو طی کرد!با همون صورت عصبی روم خم شد!با صدایی که معلوم بود داره سعی میکنه خیلی بالا نبرتش گفت:اره!شهر هرته!توعم باید برام کار کنی!دفعه ی آخرتم باشه توی خونه من صداتو میبری بالا!نفسای داغش داشت پوستمو میسوزوند!ازم فاصله گرفت و میخواست بره که گفتم:تو دیوونه ای!که با همون نگاه ترسناکش برگشت:اره!من دیوونم!فکم داشت زمینو حس میکرد!گفتم الان میاد دوباره میخوابونه تو دهم!داشتم از حرص منفجر میشدم!واسه ی چی باید یه آدم انقدر حرص ادمو دراره؟؟؟رفت!چشمامو با حرص بستم و با نفسای عمیقی که میکشیدم سعی داشتم جیغ نکشم!بونا اومد طرفم و گفت:دیدی بهت گفتم.حالا برو استراحت کن که فردا قرار باهاش بری!......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو به این کیوتی بودی به مظلومی بودی بانی چی شدد؟
راستیتش تقریبن تو نود درصد فیکا کوکی خشن، مافیا، خر پول، معمولن قاچاقچی...
ولی تو فیک من جیمین اینجوریه😐😂
کوکی پسرم در تربیتش چه اشتباهی کردم؟؟؟ 😔💅💔
وا کوک که یه بانی بود چیشد یهووو
کی این اخلاق بدووو یاد پسرم دادهههه
برم پارش کنمممم😔🤝
من بچم کوکو رو اینطوری بزرگ نکردم کی این طوری ش کردع😐🗿
😂😂
نمیدونی من موتور دوست دارم مممممم
می تو لاوممممممم
عررر
عالییییی!
خیلییییی عالییییی بوددددددد