
هاعییی ببخشید دیر شد😅🤍
یه اتاق مخفی پشت کمد بود. اتاق فقط کمی از کمد لباس بزرگ تر بود ولی اریکا کاملا مطمئن بود که خاص ترین و شگفت انگیز ترین اتاق توی خونست. زبون اریکا بند اومده بود. با لکنت گفت: ای...این ممممعرکست جنی!! جنی لبخند ملیحی میزنه و وارد اتاق میشه. بعد به چشم های ابی تیره ی اریکا نگاه میکنه و سر تکون میده. اریکا دوباره اتاق مخفی رو نگاه میکنه. به سختی میشد دیوار های اتاق رو که به رنگ سفید ساده بود دید. سر تا سر دیدار با عکس های کوچکی از یه عده ادم پوشونده شده بود. بعضی از عکس ها فقط از یه نفر بودن. ولی بیشتر اونها دست جمعی گرفته شده بودن. فقط دیوار های اتاق نبودن که خاص و متفاوت بودن. دو تا دور دیوار های اتاق....
میز های چوبی خیلی خیلی قدیمی چیده شده بود و روی اون نیز ها وسایل عکاسی دیده می شد. جدا از اون تعدادی مجسمه ی چوبی و چند تا گلدون پر از گل های وحشی به چشم میخورد. اریکا حسابی گیج شده بود و بیشتر از همه چی به یه توضیح درست و حسابی نیاز داشت. به جنی نگاه میکنه و میگه: میشه توضیح بدی؟ مخم داره سوت میکشه! جنی به سمت دیوار بود و به یکی از عکسا دست میکشید. به سختی جلوی خودشو گرفته بود که اشکش سرازیر نشه. با صدای ارومی زمزمه کرد: وقتی دوازده سالم بود، یروز قوانین و شکستم و دهکده ی ادما رفتم. بالای دهکده پرواز میکردم و خیلی ذوق زده بودم. یه دشت خیلی قشنگ اونجا بود. رفتم توی اون دشته و روی یه درخت قدیمی نشستم بعد... چند قطره اشک اروم از گونه ی جنی چکید.
چند تا بچه که تقریبا هم سن خودم بودن اومدن اونجا. داشتن با هم دیگه صحبت میکردن و خب منم به حرفاشون گوش میدادم. ولی شاخه ی درخت شکست و....اونا منو دیدن. اریکا نفسشو تو سینش حبس میکنه. چند تا ادم واقعی جنی رو دیده بودن! جنی ادامه میده: من ترسیده بودم و اونا تعجب کرده بودن. هرچی نباشه من دو تا بال گنده ی کفش دوزکی پشتم بود. ولی اونا با من خوب بودن. اریکا بلند گفت: چییی؟! جنی تکرار کرد: با من خوب بودن. برخلاف چیزی که مامان و بابا گفتن اونا خیلی مودب و مهربون بودن. اریکا احساس میکرد ضربه ی بزرگی بهش وارد شده. با این حال چیزی نگفت. جنی پلک زد تا اشکش نریزه و گفت: از اون روز....دوستی ما شروع شد.
اریکا کم کم داشت از حالت شوک درمیومد: خب اینکه خیلییی خوبه! چرا سرش ناراحتی؟ جنی لبخند غمگینی زد و گفت : اره این خیلی خوب....بود. من با لوسی، جیمز، انا و جک دوست شده بودم. ما هر روز روی تپه های بین قلعه و دهکده قرار میذاشتیم تا اینکه.... جنی دیگه نمیتونست طاقت بیاره اشک همینجوری از صورتش میچکید و ادامه داد: تا اینکه یروز جیمز گفت بریم یه کار باحال انجام بدیم. یه درخت قدیمی مثل پل رو دره افتاده بود و توی تنه ی درخت برق میزد. جیمز میگفت توش گنجه و برای همین میخواست بره توی تنه ی درخت. همشون با هم دیگه رفتن ولی من.... من بال هام خیلی بزرگ بود برای همین نتونستم از سوراخ تنه ی درخت رد شم.
جنی دو زانو روی زمین میفته و به پهنای صورت داشت گریه میکرد: اونا رفتن توی تنه ی درخت. واقعا توش طلا بود! وقتی که جیباشون پر شد و اومدن بیرون جک متوجه میشه که من نتونستم بیام تو و طلا بردارم. برای همین برمیگرده برای من طلا برداره که خب برگشتش باعث میشه تنه ی درخت خیلی سنگین شه و هر چهار نفر.... جنی حالش خیلی بد شده بود. اریکا هل کرد. سریع دوید جلو و اونو بغل کرد ولی نمیدونست چی بگه. وقتی حال جنی کمی بهتر شد اریکا پرسید: اون اتفاق کی افتاد؟ جنی توضیح داد: دو سال پیش بود. اریکا: این عکسا پس چین؟ جنی سرش رو پایین میندازه: وقتی دنیای ادما رو دیدم خیلی از عکس و عکاسی خوشم اومد و بچه ها روز تولدم بهم دوربین عکاسی دادن و ازون روز ما از همه لحظات عکس گرفتیم:)

مرسی که تا اینجا اومدین:]💕 امیدوارم خوشتون اومده باشه🗿🤍 پارت بعدی یکشنبه🍃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خیلی خوب بوددد
مرسییی💖
خدایا
اخه چرا من ؟
یه خانواده ی شلوغ و هم تنهایی رو دوست دارم هم شلوغی
مگه چیشده؟😂🤍
امروز میان و تو هم پارت بعد رو امروز می زاری وای پسر داییم جایی که دنبالت نگرده نیست ختی تو جا کفشی هم نگاه می کنه ببینه کفشت هست یا نه راه فراری ندارم که بتونم بیام تستچی تا یکم دیگه هم میرسن
انرژی بی پایان هم داره پسر داییم و وقتی بیاد من از همه کوچیک ترم و باهاش بازی میکنم که حوثلش سر نره و...
هرچند انرژی بی پایان رو هممون داریم البته به جز دختر خاله ی 7 سالم
ای بابااااا عجب شانسی😂🥴
چرا یکشنبه ؟
من اینو شنبه شب ساختم برای همین همین میخواستم بزنم فردا که میشه امروز، ولی احتمال دادم دیر منتشر شه دیگه زدم یکشنبه که منظورم همین امروز بود🌝💖
اها
Ok