10 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 650 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
از پشت شیشه فقط تماشاشون میکردم که با دیدن انگشتای فیلم بردار که داشت از ده به پایین میومد و نشون میداد تا 10 ثانیه دیگه پخش زنده شروع میشه بی فکر کردن در اتاق رو باز کردم و خودم رو داخل انداختم. وقتی نگاهم رو توی اتاق چرخوندم همه ی چشما روم بود، سریع دستی پشت گردنم کشیدم: آقای آگرست میشه لطفا تشریف بیارید؟ و با چشم و ابرو به بیرون اشاره کردم. بابا گیج نگاهم میکرد که فیلم بردار سریع گفت: پخش زنده داره شروع میشه لطفا دردسر ایجاد نکنید آقا. بابا هنوزم گیج نگاهم میکرد و نمیخواست کاری کنه پس خودم دست به کار شدم و سریع نشستم روی مبل کنارشون و قبل از اینکه کسی بخواد واکنشی نشون بده پخش زنده شروع شد. خانومی که کنار بابا روی مبل نشسته بود و از سیسش و برگه های توی دستش معلوم بود خبرنگاره گفت: سلام من نادیا شماکم و این اخباره. ما الان کنار آقای آگرست صاحب یکی از معروف ترین شرکت های جهان، شرکت آگرست هستیم. بابا سریع خودش رو جمع کرد: بله، سلام نادیا. نادیا رو به من گفت: و شما؟ آب دهنم رو قورت دادم و دستام رو مشت کردم: من... من آدرین آگرستم. نادیا هیجان زده گفت: نسبت شما با آقای آگرست چیه؟ نگاهی به دوربین و نگاهی به نادیا انداختم، انگار زبونم توی دهنم نمیچرخید که حرفی بزنم و بابا سریع برای جمع کردنش دستش رو روی شونم گذاشت: آدرین پسرمه. نادیا که معلوم بود منتظر همچین چیزی بوده لبخند بزرگی روی صورتش بود و با همون لحن سریعش گفت: در واقع وارث شما هستن. بابا سر تکون داد و نادیا به برگه هاش سریع نگاهی انداخت و گفت: خب ما در واقع برای پروژه ی جدید شما اینجاییم. چیزی هست که بخواین دربارش بهمون بگین؟ همین که بابا دهن باز کرد سریع صاف نشستم و گفتم: نه! با این حرفم دوباره همه نگاهم کردن که تکونی توی جام خوردم: منظورم اینه که... مسئول این پروژه منم باید با من دربارش مصاحبه کنین. نادیا متعجب گفت: شما؟ وقتی دید همونطور نگاهش میکنم سریع نگاه خیرش رو از چشمام گرفت و گفت: درسته. خب، چیزی هست که شما بخواین دربارش بهمون بگین؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم: نه. ترجیح میدم درباره چیزی که به احتمال زیاد ممکن نیست صحبت نکنم. نادیا: پس از کامل کردنش مطمئن نیستین؟ دستی به موهام کشیدم: همینطوره. نادیا رو کرد به بابا: پس درواقع پسرتون هم همکار شماست و شما قصد دارید امروز درباره ی شرایط شرکتتون صحبت کنید. بابا هنوزم گیج من رو نگاه میکرد و نمیدونست چی بگه پس سریع جواب دادم: بله. آروم زیر گوش بابا گفتم: میدونی که اون پروژه برای منه؟ بعد مصاحبه درست صحبت میکنیم. بابا فقط سر تکون داد و دوباره حواسش رو داد به نادیا که سریع و پشت سر هم حرف میزد.
مرینت: از پارکینگ بیرون اومدم و در حالی که سمت خونه میرفتم کلیدم رو بیرون اوردم. کلید انداختم و رفتم داخل و درو بستم و سمت آشپزخونه رفتم. با صدایی که اومد یه قدمی در ایستادم و یکم سرم رو جلو بردم تا بتونم توی آشپزخونه رو ببینم. با دیدن مامان و بابا که همدیگه رو بغل کرده بودن لبخند محوی زدم و با سر و صدا وارد آشپزخونه شدم و مامان و بابا سریع از جا پریدن و به من نگاه کردن. اهمی کردم تا جدی به نظر بیام و خندم نگیره و جلو رفتم: بدون من زیادی خوش گذشته؟ مامان و بابا زیر چشمی بهم نگاه کردن و شونه بالا انداختن، انگار باورشون نمیشد من همون دختر اخمو و بد خلقشونم و فک میکردن آفتاب از کدوم طرف در اومده حالم خوشه. یه صندلی رو عقب کشیدم و نشستم روش و با لبخند نگاهم رو روشون گذروندم. بابا متعجب در حالی که چشم از لب خندونم نمیگرفت با انگشت شست به بیرون آشپزخونه اشاره کرد: من میرم کتابخونه. لبم رو به هم فشار دادم و با خنده ی مهار شده ای گفتم: اون کتابی که 16 روز پیش شروع کرده بودی رو تموم کردی؟ ابروهای بابا بالا پرید و متعجب گفت: ها؟ تو از کجا میدونی؟ زبونی روی لبم کشیدم و در حالی که هنوزم توی کنترل خندم موفق بودم گفتم: قله ها و دره ها خیلی خوبه، اینکه بعد از این همه گیر دادن مامان خوندیش هم خوبه! حالا هردو متعجب نگاهم میکردن. با خنده گفتم: تصمیم گرفته بودی از امروز ملت عشق رو شروع کنی؟ خیلی جالبه، مامان خوندتش. رو کردم سمت مامان: چیزی هست که دوست داشته باشی بابا دربارش بدونه؟ مثلا اینکه کتاب مورد علاقته؟ مامان با ابروهای بالا پریده گفت: اینم میدونی؟ لبخند دندون نمایی زدم: فقط درمورد کتابا میدونم خیالتون راحت. بابا چپ چپ نگاهم کرد: پدر سوخته! دیگه نتونستم خندم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده. بابا فقط سر تاسفی تکون داد و رفت کتابخونه ای که پایین پله ها بود و مامان همچنان من رو تماشا میکرد. روی میز خم شد سمتم: چیزی شده؟ با نوک انگشت اشارم اشکم رو پاک کردم و نگاهش کردم: چی میخواستی بشه؟ شونه بالا انداخت: عجیبه با این اوضاع این جوری... بقیه حرفش رو ادامه نداد و منظورش رو گرفتم، خب معلومه هیچوقت باهاشون گرم نمیگرفتم و مثل یه خانواده واقعی نبودیم اما الان با دیدن عشقشون انگار یه چیزی وادارم میکرد باهاشون صحبت کنم و صمیمی باشم و احساس داشتن یه خانواده رو درک کنم! سکوت کرده بودم و این فکرا توی سرم چرخ میخورد که مامان سریع گفت: راستی چیز رو دیدی؟ خواستم بگم چی که با صدای زنگ گوشیم حرفم قطع شد و از جیبم بیرون اوردمش. با دیدن سیو "نینو" زیر چشمی نگاهی به مامان انداختم و بلند شدم: باید جواب بدم. از آشپزخونه بیرون اومدم و تماس رو وصل کردم: الو؟
صدای مضطرب نینو اومد: سلام مرینت. متعجب از این رسمی بودنش گفتم: سلام از ما رفیق! چیزی شده؟ میتونستم بفهمم داره توی ذهنش با خودش کلنجار میره و نمیدونه چجوری حرفش رو بگه پس صداش زدم: اتفاقی افتاده؟ نینو: خب نه. یعنی... آره! خسته از این همه من من کردن پوفی کشیدم: میدونی که الان بجای سکوت باید بگی مسئله چیه و چه کمکی از دست من بر میاد دیگه، درسته؟ انگار با این حرفم از فکر بیرون اومده باشه سریع گفت: هان. آره! میشه بیای کافه؟ متعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به اسم تماس گیرنده نگاه کردم، نینو بود که داشت اینجوری با تته پته ازم میخواست برم کافه؟ با صداش به خودم اومدم و بهش گوش دادم: مرینت؟ اونجایی؟ آروم سری تکون دادم و همه ی فکرام رو دور کردم: باشه آدرس رو بفرست. تماس رو قطع کردم و با کنجکاوی جدیدم که از مسئله ای که مامان میخواست بهم بگه، اون "چیز" به موضوعی که نینو میخواست بهم بگه تغییر کرده بود از خونه بیرون زدم و به سمت کافه ای که آدرسش رو برام فرستاده بود رفتم.** موهام رو پشت گوشم زدم و در کافه رو هل دادم و رفتم داخل. چشم گردوندم و با دیدن میزی که آدرین و نینو پشتش نشسته بودن متعجب با قدم های بلند سمتشون رفتم. پسرا متوجهم شدن و نینو بجای سلام کردن و خوش آمد گویی سریع دستش رو کوبوند روی میز. متعجب صندلی خالی رو بیرون کشیدم و روش نشستم و نگاهم رو روی صورت نگرانشون چرخوندم: چیزی شده؟ آدرین چند ثانیه خیره صورتم شد و انگار از چیزی مطمئن شده لبخندی زد و خطاب به نینو گفت: چیکار میکنی؟ نینو با زاری چونه ش رو گذاشت روی میز: نمیدونم، مطمئن نیستم. من متعجب و آدرین با خنده نینو رو نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه که توی همین حالت گذشت حرصی و با اخم گفتم: اه جون به لبم کردین، چه مرگتونه خب؟ نینو با تعجب سرش رو از روی میز بلند کرد و نگاهم کرد. آدرین خندید: دیوونه بالاخره که چی؟ انگشترو خریدی و حالا میخوای درباره ی بقیش فکر کنی؟ اگه جرئت خریدنش رو داشتی پس دیگه نباید به ادامش و اینکه قراره چی بشه و نشه فکر کنی، فقط فضاش رو آماده کن و پیشنهاد رو بده! تازه با گرفتن رد نگاه آدرین متوجه شدم دست نینو روی هواست و این یعنی با دستش یه چیزی رو پوشش داده بود که نمیخواست من ببینم. نینو سر کج کرد: آخه... آدرین: آخه که آخه، از چی میترسی؟ وقتی تا اینجا پیش اومدی دیگه راه برگشتی نداره، یا جوابش مثبته یا منفی. نینو با لب و لوچه ی آویزون دستش رو از روی میز و اون شی برداشت و با دیدن جعبه ی انگشتر قرمز مخملی چشمام گشاد شد.
با چشمای گشاد شده گفتم: چی؟ متوجهی داری چیکار میکنی؟ سمت آدرین برگشتم: آدرین! نمیخوای چیزی بگی؟ آدرین متعجب گفت: چی؟ چی بگم؟ با دهان باز گفتم: خودتم داری برای پیشنهاد دادن کمکش میکنی؟ هیچ معلوم هست چت شده؟ آدرین متعجب گفت: مگه کار بدی میکنم؟ با چشمایی که هر لحظه از تعجب گشاد تر میشد نگاهش میکردم: بد نیست؟ آدرین متعجب از این حالتام شونه بالا انداخت: ازدواج چیش بده؟ چند بار پلک زدم تا مطمئن شم درست میبینم و گفتم: اما با من؟! آدرین با قیافه ای که wtf توش معلوم بود گفت: خب ایراد اینکه از تو کمک بگیریم چیه؟ تعجبم از بین رفت و گیج گفتم: کمک؟ با حرف نینو نگاهم رو از آدرین گرفتم و نگاهش کردم: آره دیگه، کمک! یعنی تو نمیدونی آلیا از چه فضایی برای پیشنهاد ازدواج خوشش میاد؟ چند ثانیه توی ذهنم مرور کردم و با فهمیدن قضیه و اسکل بازی ای که در اوردم زدم زیر خنده. نینو متعجب گفت: این خنده داره؟ برای اینکه از این حال نگران بیرون بیاد و یکم بخنده فکرم رو با خنده و بریده بریده براش تعریف کردم: آخه... آخه. اولین بار بود انقد استرس داشتی و نگران بودی، با این حرفاییم که زدین فکر کردم... فکر کردم منظورت منم. و در ادامه ی حرفم به خودم اشاره کردم. آدرین و نینو به هم نگاه کردم و ریز ریز و زیر پوستی خندیدن. خنده رو تموم کردم و خطاب بهشون جدی گفتم: بسه دیگه ببندین اون گالنا رو، میخواستم یکم بخندین سوژه گیر نیارینا! نینو سوت زنان دیوار پشت سرش رو نگاه کردم و آدرین شروع کرد به دست کشیدن پشت گردنش و این خبر از این میداد که قراره دوتایی این سوژه ی جدید رو بچسبن، چون تا جایی که خبر داشتم از اولین باری که با هم گیم زدن الان سه سال میگذره و اونا یه سوژه داخل اون بازی گیر اوردن و هنوز که هنوزه بعضی وقتا به هم نگاه میکنن و میگن خوبی خوشگلم؟! و بعد این حرف از خنده پاره میشن. دستم رو کوبیدم روی میز: هوی، اگه اذیتم کنین کمک نمیکنما. نینو سریع برگشت سمتم و جدی گفت: باشه تو اول کمک کن بعدش اذیتت میکنیم. چشم غره ای بهش رفتم که خندید: باشه، باشه! اهمی کردم و پشت چشم نازک کردم: خب، من باید چه کمکی کنم؟
متفکر دستم رو زدم زیر چونم: یعنی همه چی اوکیه فقط مونده فضا و شرایط که از من میخوای دربارش کمک کنم؟ نینو سر تکون داد. کمی فکر کردم: هوووم... از 16 تا 23 ماه نمیشه. آدرین شروع کرد به با انگشت شمردن و نینو متعجب گفت: چی؟ چرا؟ اخم کردم: حتما یه چیزی میدونم دیگه! آدرین اهمی کرد و انگشتاش رو بست و سرش رو نزدیک نینو برد و آروم زمزمه کرد: از 16 تا 23 یه هفته است. نینو که تازه گرفته بود سریع صاف نشست: ای بابا از اون نظر. سری به تاسف تکون دادم: از همون نظر. نینو دستی به جعبه کشید: خب، فضا و شرایطی که باید درست کنم چی؟ بشکنی زدم: آها! اگه گفتی آلیا چرا فیلمای درام رو بیشتر از رمانتیک دوست داره؟ نینو فکر کرد و بعد از کلی علاف کردن ما گفت: نمیدونم. چرا؟ دستی به پیشونیم کشیدم و بعد از اینکه آروم شدم نفسی گرفتم: چون توی فیلمای رمانتیک پسره به طرز گوگولی با کلی گل رز و یه حلقه خوشگل توی یه فضای رمانتیک خواستگاری میکنه. نینو لبخندی روی لبش اومده بود که نشون میداد خودشم میخواسته همینجوری اینکارو کنه ولی با ادامه ی حرفم لبخندش از بین رفت و متعجب نگاهم کرد: ولی توی فیلمای درام همش شکست عشقیه و پسره که میخواد رمانتیک بازی در بیاره به طرز زیبایی ر*ده میشه بهش. در جواب به چشمای متعجبش گفتم: میدونم خیلی رکم ولی میخواستم حقیقت رو قشنگ فرو کنم که فکر یه خواستگاری رمانتیک با گل و شمع و قلب رو به کل فراموش کنی. نینو با حیرت سر تکون داد: عالی! متقابل سر تکون دادم: بله. نینو: خب اگه رمانتیک نباشه پس چیکار کنم؟ با ناز موهام رو به بازی گرفتم: نمیدونم. نینو: نمیدونی؟ انقد فیلسوف بازی در اوردی که آخرش به نمیدونم ختم بشه؟؟ آدرین خم شد سمت نینو و توی گوشش چیزایی گفت که نینو با شنیدنش سر تکون داد و برای گارسون دست بلند کرد. چند ثانیه بعد گارسون بالای سرمون ایستاد: بله قربان؟ نینو چیز کیک شکلاتی و معجون مخصوص سفارس داد و گارسون سر تکون داد و رفت. متعجب به نینو نگاه کردم که لبخند زد: برای خریدن نازت بسه؟ بازم متعجب نگاهش میکردم که با دیدن قیافشون تازه گرفتم آدرین بهش فهمونده الان دارم ناز میکنم. با خنده سری تکون دادم: تو واقعا هیچی از دخترا نمیدونی! با آوردن چیز کیک و معجون خوشگلم همه ش رو با اشتها خوردم و با صدای بدی که بخاطر خالی بودن لیوان به وجود اومد متوجه شدم معجون تموم شده و نی رو ول کردم: اهم... حالا میگم. باید توی یه فضای غیر رمانتیک و غیر منتظره ازش خواستگاری کنی. نینو: فقط همین؟ سر تکون دادم: آره یه جور فضا توی ذهنم هست ولی به وجود اوردنش زیاد آسون نیست. نینو پوفی کشید: پس یعنی میگی بقیش با خودمه؟ لبخند دندون نمایی زدم و سر تکون دادم: آفرین دقیقا.
** از پارکنیگ بیرون اومدم و داشتم میرفتم توی خونه که با صدای زنگ گوشیم ایستادم و از جیبم بیرون اوردمش. با دیدن "آلیا" لبخندی زدم و با هیجان تماس رو وصل کردم: الو؟ آلیا: سلام سیندرلا. خندیدم: نمک! چند ثانیه سکوت بینمون بود پس گفتم: چیزی شده تماس گرفتی؟ آلیا: ها؟ حالت خوبه؟ با آدرین به مشکلی نخوردین؟ متعجب گفتم: چی؟ چرا؟ آلیا دستپاچه گفت: ها؟ هیچی. بعد انگار میخواست اون موضوع رو فراموش کنم با حالت بامزه ای گفت: آخه گفتم شاید بخاطر اینکه با من بهش خیانت کردی ازت دلخور باشه و جدا شده باشین. با یاد آوری شوخی های همیشگی ای که داشتیم و الان بعد از این همه مدت یاد آوریشون کرده بود ناخواسته لبخندی روی لبم نشست و کم کم خندم گرفت: آره بابا، بی جنبه بهش گفتم فقط 50 تا بچه داریم ولی باهام کات کرد! با خنده گفت: خوب کرد اگه نمیکرد سرشو میبریدم میدادم دستت. با خنده چرخیدم به پشت و خواستم چیزی بگم که با دیدن دیان پسر عموم در حالی که داشت به سمتم میومد خندم و خوردم و اخم ریزی کردم ولی با حرفی که آلیا زد فراموشش کردم و بی توجه بهش دوباره به پشت چرخیدم و خندیدم. آلیا: چرا همیشه من باید مرد باشم؟ خیلی سخته همش ناز بکشم توروخدا بیا جاهامون و عوض کنیم تو مرد شو. قهقه سر دادم: وای آره گفتی. اتفاقا خودمم همیشه دلم میخواست مرد باشم! انقده خوب میشه! با خنده گفت: اونقدام خوب نیستا. تو گلو خندیدم: چرا خوب نیست عشقم؟ ها؟ خیلی خوبه همسر به این گلی داشتن که! عشق زیبای من کیه؟ با این حرف آلیا شد بمب خنده: انگار تغییر جنسیت اونقدرام برات سخت نیست؟ با خنده لبام رو به هم فشار دادم و بعد از اینکه کمی کنترل روی خودم به دست اوردم با گونه ی سرخ شده ای گفتم: چرا بد باشه عزیزم؟ چیش بده؟ من برات 50 تا بچه به دنیا اوردم و حالا تو باید برام 100 به دنیا بیاری، خودت رو آماده کن! این تیر آخر بود و دیگه بدون داشتن کنترل شروع کردیم به خندیدن که با کشیده شدن گوشیم توی دستم سریع محکم گرفتمش و برگشتم به پشت. با دیدن چشمای آبی دیان و صورت سرخ شده از خشمش که داشت نفس نفس میزد متعجب خنده م قطع شد. نگاهی به گوشیم که نتونسته بود از دستم بکشه انداخت و با همون حالت عصبی گفت: این کیه؟ اخم کردم و با تکون دادن دستم به عنوان برو بابا خواستم بهش تنه ای بزنم و رد شم که مچ دستم رو گرفت: مرینت! دارم بهت میگم این کیه؟؟ با اخمی که شدید تر شده بود سریع با اون دستم مایک رو بستم تا آلیا صدامون رو نشنوه و دستم رو کشیدم: دستم رو ول کن!
دیان عصبی گوشی رو از دستم کشید و بهم پشت کرد تا نتونم ازش بگیرم و سریع گوشی رو به گوشش چسبوند: الو؟ آلیا همینطور داشت میخندید و هیچ صدایی از طرف من دریافت نمیکرد. دیان: به کی میخندی مرتیکه؟ تو کی هستی عوضی؟ سریع رفتم جلوش و سعی کردم گوشیم رو ازش بگیرم ولی دوباره پشت کرد بهم. یه نقشه کشیدم و با هدف گیری سریع قبل از اینکه بفهمه با دست چپم دکمه قرمز رو و با دست راستم دکمه خاموش کردن رو زدم. با این کار و دیدن صفحه ی خاموش گوشیم و قطع شدن تماس، اون رو گذاشت توی جیبش و برگشت سمتم و چیزی توی نگاه خشمگینش بود که باعث شد همه ی حرکاتی که میخواستم روش انجام بدم تا توی کارم فضولی نکنه یادم بره و بدنم و مخصوصا پاهام شروع کنه به لرزیدن. داد زد: میکشمت! با چشمایی که دو دو میزدن و آماده باریدن بود خیره ی نفس نفس زدن عصبیش بودم که دستم رو گرفت و تا بخوام حرکتی کنم در خونه رو باز کرد و هلم داد داخل که با دستی که فشارش داده بود به شدت زمین خوردم و دستم شروع به سوختن کرد. این تلنگری بود برای ریختن اشکام و بیشتر لرزیدن تن و بدنم. عصبی از کنارم رد شد و به سمت یکی از اتاقا رفت و من به زور بدن لرزونم رو کشیدم پایین مبل و بهش تکیه زدم و دست راستم که میسوخت رو نگاه کردم، هیچ نشونه ای جز قرمزی جای انگشتاش نبود و هنوزم نمیفهمیدم چرا اون کارو کرد. اشکام همینطور بی سدی میریختن و بغض گلوم رو گرفته بود و نمیتونستم جلوی هیچکدومش رو بگیرم و میون گریه و هق هق از خودم متنفر شده بودم که در مقابل پسرا انقد ضعیفم و وقتی اونکارا رو باهام کرد هیچ غلطی نکردم. یاد آوری مامان و بابا باعث شد نگاهی به خونه بندازم و با ندیدنشون متوجه شدم خونه نیستن!! همه ی این تنفرا باعث دادی که از ته گلو کشیدم شد. یه آن احساس کردم گلوم به شدت شروع کرد به سوختن و شروع کردم به سرفه کردن و میون گریه و سرفه تنفری بود که داشت قلبم رو از جا میکند. سریع با یاد اینکه میخواستم دیگه از هیچ پسری نترسم و نذازم برام قلدری کنه بلند شدم و اشکام رو پاک کرد و سعی کردم گلوم نلرزه. با قدم های بلند سمت دیانی رفتم که از اتاق بیرون اومده بود و روبروش ایستادم و شروع کردم به با داد حرف زدن: چه مرگته عوضی؟ ها؟ به تو چه که من با کی صحبت میکنم؟ نگاهی به جیباش انداختم: گوشیم رو کجا گذاشتی کثافت؟ اون همینطور فقط نگاهم میکرد و سر تکون میداد که از این همه خونسردیش وقتی باعث این حال من شده نفرتی درونم باعث شد دادم بزنم: ازت متنفرم! دوباره با اون قیافه مضحکش سر تکون داد: منم همینطور، منم همینطور! این که باز جلوش کم اورده بودم و دوباره تونسته بود اذیتم کنه و من جز گریه کردن کاری از دستم بر نمیومد باعث شد مث دیوونه ها به سمت اتاقی که ازش بیرون اومده بود راه بیوفتم: روانی عوضی، اون دوستم یه دختره، آلیا! گوشیم رو بیار تا باهاش تماس بگیرم! دنبالم اومد توی اتاق و گوشیم رو از توی کشوی میز بیرون اورد و سمتم گرفت: باز کن! نمیدونم چه مرگم شده بود که فقط میخواستم قیافش رو بعد فهمیدن اینکه آلیا دختره ببینم و باعث شد گوشیم رو باز کنم و برم توی صفحه چت آلیا و همینکه دستم رو بردم برای تماس گوشی رو از دستم کشید: نمیخواد زنگ بزنی.
شروع کرد به چک کردن پیامامون و تماسایی که داشتم: نینو کیه؟ بازم میگم نمیدونم این چه مرضی بود که باعث شد جواب بدم: دوست پسر آلیا. همینطور تماسام رو چک کرد و با رسیدن به آدرین نگاهی بهش انداخت: آدرین کیه؟ دستی به دماغم کشیدم: پسر گابریل آگرست. انگار فکر کرد مربوط به کاره و یکم بعد دوباره نگاهم کرد: چرا تماسات انقد کمه؟ فین فبن کنان گفتم: گوشی جدیدمه. دوباره پیامام رو چک کردن و با ندیدن چیز مشکوکی با لحنی که حالا آروم شده بود گفت: چرا همون اول جوابم رو ندادی؟ پوزخندی زدم، درواقع بیشتر به خود عوضیم بود که وقتی داشت گوشیم رو چک میکرد مث یه آشغال بی مصرف کنارش ایستادم و بهش گفتم دوست پسرم فقط پسر گابریل آگرسته! بی حرفی به سمت اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم و چند ثانیه بعد متوجه شدم بالای سرمه و شروع کرد به کشیدن پتو و هر چقدر محکم گرفتمش فایده ای نداشت و اون رو از روم در اورد و بغلم کرد: ببخشید! رو برگردوندم و اشکام بودن که میریختن و قدرت نداشتم هیچ حرکتی کنم. چند بار پشت سر هم صورتم رو بوسید: ببخشید باشه؟ با چندش چینی به دماغم دادم، همیشه هروقت گریم رو در میورد بعدش شروع میکرد به بوسیدن سر و صورتم. با صدایی قاطی که مظلومیت و گریه گفتم: بگم بخشیدم باور میکنی؟ بیشتر فشارم داد: ببخشید دیگه، اگه نبخشی ولت نمیکنما! قلبم داشت از جا کنده میشد، از تنفری که از این پسری که همدست بابام بچگیم رو سیاه کرد داشتم! اشکام همینطور میریخت: حتی اگه دوست پسر داشتم حق نداشتی همچین کاری بکنی فهمیدی؟ با عصبانیت دستش رو باز کرد و ازم فاصله گرفت: تو غلط میکنی دوست پسر داشته باشی! این همه سال من رو به بهونه ی آماده نبودن معطل کردی، دو سال رفتی خارج و آزاد هرکاری خواستی کردی، حالا که بعد این همه سرخودی اومدم دنبالت میگی دوست پسر داشته باشم به تو ربطی نداره؟ با هق هق گفتم: نشون دادی چقد پستی، دیگه بسه! از روی تخت بلند شدم و با قدم های بلند توی اتاق مامان بابا رفتم و درش رو بستم و خودم رو انداختم روی تخت. موهام رو میکشیدم و جیغ میزدم، به حدی از همه چی نفرت داشتم که فقط جیغ میزدم و جنون وار موهام رو میکشیدم و اشک بود که از چشمام سرازیر بود و قلبم داشت بخاطر این همه فشاری که روم بود میترکید! نمیدونم چقد جیغ کشیدم که گلوم دیگه میسوخت و درد دستم با هرباری که موهام رو میکشیدم بیشتر میشد و چند دسته موی آبی روی زمین ریخته بود که با صدای در خونه جیغام خفه شد و اشکم بند اومد، رفت! با گلویی که به شدت میسوخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و قدم گذاشتم بیرون تا دیوونه بازیام رو توی کل خونه ادامه بدم که با دیدن نینو، آلیا و آدرینی که با دیدن من سرجاشون خشک شدن بدنم اونقدری لرزشش خفیف شد که انگار زلزله زیر پام اومد و نتونستم کنترلش کنم و دو زانو افتادم جلوی اتاق و هر سه سمتم دویدن.
آلیا بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه، با نگرانی گفت: مرینت چی شدی؟ بی حرفی خودم رو توی آغوشش انداختم و فقط گریه میکردم. نمیدونم چند ثانیه، دقیقه یا اصلا ساعت گذشت که آلیا بلندم کرد: بسه دیگه گریه نکن! بیا بریم صورتت رو بشور. آروم سری تکون دادم و زیر چشمی نگاهی به قیافه نگران آدرین انداختم و همراه آلیا رفتم توی دستشویی... آدرین: با هر قطره اشکی که از چشمش میوفتاد قلبم بیشتر میلرزید و کلافه فقط به گریه کردنش نگاه میکردم و کاری از دستم بر نمیومد. آلیا میدونست چیکار کنه پس پشت در دستشویی گوش ایستادم. صدای آب قطع شد و آلیا گفت: بشین! چند ثانیه بعد گفت: چه اتفاقی افتاد؟ اول حرفی نمیزدی و بعد گوشی رو قطع کردی نگران شدم با بچه ها اومدیم. این وضعیت برای چیه؟ صدای بغض دارش باعث شد قلبم بلرزه: نمیدونم. از یه طرف احساس میکنم نیاز دارم باهات درد و دل کنم و خودم رو خالی کنم از طرف دیگه میگم یاد آوری دوباره ش فقط یه عذاب الهیه و اگه بخوای دلیلش رو بدونی باید کل داستان زندگیم رو برات تعریف کنم، که این رو نمیخوام چون به زور فراموشش کردم و بهش فکر نمیکنم. آلیا آه سردی کشید: باشه... میدونم، اون رو به یاد نیار. ولی چند دقیقه پیش رو که فراموش نکردی، میشه بگی چی شد که انقد آبغوره گرفتی؟ مرینت فینی کرد: آلیا بهت اعتماد میکنم، هیچکس نباید از این خبردار شه. چند ثانیه حرفی نزد که معلوم بود آلیا با سر تایید کرده و ادامه داد: وقتی داشتم باهات حرف میزدم از راه رسید و فکر کرد تو یه پسری و... چند ثانیه سکوت کرد و دوباره ادامه داد و با چیزی که گفت خونم به جوش اومد و صورتم قرمز شد: به نظرت حق داشت که روم دست بلند کنه؟ خون خونم رو میخورد و آلیا سوالی که داشت دیوونم میکرد رو پرسید: کی اینکارو کرد؟ راجب کی حرف میزنی؟ معلوم بود به زبون اوردن اسمش براش سخته و بعد از چند ثانیه طاقت فرسا با گریه گفت: پسر عموم... دیان! همش توی سرم چرخ میخورد: دیان، دیان، دیان، دیان! پسر عموی عوضیش که دربارش همه چی رو میدونستم. اون عوضی، برادر زاده ی عزیز تام! با یاد آوریش دستام مشت شد:" اون روانی چرا باید عاشق من باشه؟ بین این همه آدم من؟ اینکه یه روانی به بهونه ی دوست داشتن حق بیرون رفتن و ارتباط و زندگیم رو تو مشتش داره و پدرمم باهاش موافقه بیش از اونی که فکر میکردم عذاب آوره!" قبل از اینکه فکر اینکه الان کجاست توی سرم بگذره، صداش از پشت سرم اومد: آهای! شما کی هستین؟ اینجا چیکار میکنین؟ معلوم بود متوجه ما شده و اومده طبقه بالا ببینه کی هستیم. برگشتم سمتش و با دیدنش خشمی درونم زبونه کشید که بدون اینکه بدونم چیکار میکنم دو قدم باقی مونده بینمون رو پر کردم و دست مشتم رو بالا اوردم و اون رو توی صورتش خوابوندم.
نمیدونم چه مدت بود که بخاطر مشتام افتاده بود روی زمین و من پاهام رو دو طرف بدن هیکلی و گنده اش گذاشته بودم و تمام حرص و زورم رو ریخته بودم توی مشتام و روی اون خالی میکردم توی صورتش و دخترا بخاطر سر و صدا بیرون اومده بودن و تماشا میکردن، ولی هرچقدر میزدمش و خاطراتی که برای مرینت ساخته بود توی سرم میچرخید نفرتم نسبت بهش بیشتر میشد. هیچ تلاشی برای دفاع از خودش نمیکرد و انگار بدنش با چندتا مشت به قدری جون نداشت که حتی هلم بده یا دستم رو بگیره تا توی صورتش فرود نیاد. نینو بازوم رو گرفت و کنار کشیدم: آدرین بسه داری میکشیش. شونه ام رو از دستش کشیدم و بلند شدم و آخرین لگد رو بهش زدم که از درد توی خودش جمع شد و انگار چشماش بسته شد. مرینت: با صدای داد دیان سریع در دستشویی رو باز کردم و با آلیا توی چارچوب در ایستادیم و چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم. آدرینی که خشم کل وجودش رو پر کرده بود، دیان که در مقابلش پشه محسوب میشد و به باد کتک گرفته بود. هرچی نباشه 11 ساله ورزشکاره، آدمی مثل دیان که تو عمرش اسم باشگاهم به گوشش نخورده هیچ جوره به پای اون بدن قدرتمند نمیرسه. تازه متوجه شدم دارم توی تصوراتم قربون صدقه ی رگی که روی بازوی آدرین باد کرده بود و هم رنگ چشماش بود میرفتم! سریع تکونی خوردم و به خراب شدن تمام تصوراتم درباره ی آدرین نگاه میکردم، کسی که فکر میکردم سرش توی لاک خودشه و پسر آرومیه و دنبال شر و دعوا نیست ولی انگار حالا خودش رو نمیشناخت و فقط میتونست بدن بی جون دیان که افتاده روی زمین رو مشت بزنه و از خشم نفس نفس بزنه طوری که نبض زدن شقیقش رو میتونستم ببینم. نینو آدرین رو جدا کرد و سریع با آمبولانس تماس گرفت چون احتمالا اگه به بیمارستان نمیرسید میمرد! آدرین انگار اصلا براش مهم نیست خون دیان بیوفته گردنش برگشت سمتم و دستش رو جلوم گرفت: با من میای؟ نمیدونستم چیکار کنم و فقط نگاهم رو بین چشمای عصبی و منتظر آدرین که کم کم دوباره داشت مهربون میشد و بدن بی جون و چشمای بسته دیان میگردوندم. نمیدونستم بین عشق و نفرت کدوم رو انتخاب کنم! پسر عموی عوضیم رو ول کنم و با عشقم برم یا نگران حالش باشم و حرف آدرین رو رد کنم؟ (سوال این پارت: سه تا اموجی اخیرت نشون میده که مود پارتنر آیندت چیه. برای من: 🗿😂🌙 )
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
38 لایک
جچ : 😂🙄🤣
😍🥰🤣
سلام من روشنک هستم (همون مرینت♡)من اکانت قبلیم حذف شد و یکم طول کشید تا یک جدید بسازم
پس منو لطفا دنبال کنید
پارت 39 رو 3،4 بار گذاشتم بررسی ولی رد شد
تو کامنت، نظر سنجی و... هم نمیشه گذاشت چون 10 اسلایده و یکم اذیت کنندس
مجبورا باید صبر کنیم کمی بگذره تا لج ناظرا کم شه
متاسفم ولی دست من نیست، بابت صبوریتون ممنون❤
عالییی چالش: 💖❤️🔥😍
عالی بود چالش :😞🥰🧿
عالی بود
عالیییییییییییییییییی
😵💫🥺🐈⬛
راستی مرینت پیام رو ول کنه و بره با آدرین عشق و حال