
سلام سلام خب اینم این قسمت. امروز 14 اسفند پنج شنبه
{خانم مارلی من یک فکری دارم}و نگهبان نقشه رو درمیون گذاشت:{بالاخره زمان من رسید😈پاداش خوبی میگی آقای باستر😈}(خب ادامه)
فردا صبح در خانه اجاره ای خانم کیم:خمیازه{اااااا....چه قدر راحت خوابیدم}و بعد بلند میشه و سمت سارا میره پتو رو از روش میکِشه:{آهای پاشو تنبل خانم}{بابا میشه یکم بیشتر بخوابم.....}{چی میگی سارا؟}و سحر ایندفعه بالش رو از زیر سرش در میاره
اما سارا همراه باهاش میوفته روی پاهای سحر،و سحر برای اینکه نیوفته پتو آرشیدا رو میکشه{آخ پتو کج.....🗣️هاهاها[خنده]هاهاها😂شما دوتا چی کار میکنین🤣}و سحر سارا پس از سال ها گم شدن توی هزار تو پتو میان بیرون😂:{هیچی مثل اینکه این سحر خانم اومده بودن من رو اذیت کنن که خودشون هم گرفتار شدن😂}خانم کیم بیدار میشه:{شما دختر ها اول صبح چی کار می کنین؟}هر سه دختر:{هیچی خانم}
در پایگاه خانم مارلی:{نقشه رو باید همین روز ها اجرا کنیم باستر!}{اما خانم بهتر این چند روز صبر کنیم؟}{🗣️نه!}خب دوباره بر می گردیم پیش دختر ها:سر صبحانه:{خانم می خوایم چی کار کنیم حالا؟}{بعد صبحانه باید با تمرین روی گردنبند ها کار کنیم ولی فقط تو و آرشیدا}{پس من چی،من تازه روش کار کردن رو کار کردم!نباید قویتر بشم؟}{نه تو مشکلی نداری برای تمرین تو قوی هستی پس دلیلی نیست. خب دخترا شروع می کنیم!}سارا آرشیدا:{الان؟}{آره چرا که نه}
{خب سارا سعی کن اون قاشق رو بلند کنی و سمت من بیاری}{باشه}سارا دستش رو به سمت سوسک مصری میبره و سعی میکنم تمرکز کنه سوسک روشن میشه و رنگ آبی در رنگ از دست های سارا بیرون میزنه و قاشق بلند میشه{آفرین سارا حالا سعی کن به سمت من بیاری}سارا به سمت خانم کیم می بره و قاشق را در چایی می زاره{آفرین سارا👏🏻👏🏻خب حالا برو اتاق و سعی کن سریع تر حرکت بدی}{چشم}[عجب😐]
{خب آرشیدا می خوام کاری کنم با لک لک کار های دیگه هم بکنی!خب تمرکز کن و سعی کن وارد ذهن سحر بشی و ببینی به چه چیزی فکر میکنه}{چرا من😐}{آخجون😈}{خانم تو رو خدا این وارد ذهن من بشه من بد بخت می شم توروخدا یک کاری بکنین}{نخیرم}و خانم کیم با استفاده از قدرت زبون آفتاب پرست سحر رو روی صندلی نگه می داره{🗣️سارا بیا ببین سحرت رو چی کار دارن می کنن!}[😂🤣]
{خب بزار ببینم تو ذهن این سحر خانم چه خبره😈}{🗣️وایی نه ماماننننن}[😂😂😂😂😂]و آرشیدا تمرکز می کنه و سعی میکنم وارد بشه بعد از یک ربع:{خانم من نتونستم😕}{می تونی ولی چون ذهن خوانی دیر تر و سخت وارد میشی}{چشم}و آرشیدا دوباره تمرکز میکنه{آها...}{وایی سرم😵}آرشیدا در سر سحر{وایی اینجا چه خبره برم یکم بگردم😈}خب تموم شد😂 ولی بزنید صفحه بعد
امروز ۱۴ اسفند پنج شنبه هستش و امید وارم دوست داشته باشین این داستان رو ممنونم.نویسنده سحر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)