4 اسلاید صحیح/غلط توسط: mati انتشار: 2 سال پیش 2,387 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به ارمی های کیوت🐘امیدوارم خوب باشین!تولد کوکیمون مبارکککک🐰🤩ایشالا 120ساله شه برامون بمونه❤❣خب من یه فیک نوشتم که همونطور که مشاهده میکنید☝️برای کوکه امیدوارم خوشتون بیاد سانشاینا💓
در مطب رو باز کردم.منشی به احترامم بلند شد: خانم بیمار داخل هستن...گفتم: باشه.وارد شدم .دختره سر برگردوند.چشاش کاسه خون بود.زیر چشاش گود افتاده بود.گفتم: سلام!.با سر جوابمو داد.نشستم روی صندلیم : خب، شروع کن.شروع کرد.گفت و گفت.با شنیدن داستان زندگیش یاد داستان زندگیه خودم افتادم .برگشتم به پنج سال۵پیش ...........
( فلش بک پنج سال پیش) دستکشا رو دستم کردم.بی وقفه شروع کردم به زدن .میزدم و همزمان نمیتونستم جلوی ریختن اشکام رو بگیرم.هقهقه میکردمو مشت میزدم.سوآ تنها شدی! دیگه هیچکیو نداری! . لعنت بهت!. تازه بلایی که سرم اومده رو وقتی با دستای خودم به دله خاک دادمشون فهمیدم.الان دیگه کیو دارم؟؟؟؟ هیچکی! .دیگه کی پشتمه؟؟؟هیچکی!. یهو داد زدم : آخه چراااااا؟؟؟ برای چی من انقدر بد بختم؟ چرا تنهام گذاشتین ؟؟؟ الان دیگه کیو دارم.هقهقه هام سر گرفت.یه گوشه نشستم و توی خودم جمع شدم............ سوآ .....سوآ ...سوآ عزیزم؟ ...یهو از خواب پریدم.اون سو بالای سرم بود.عرق روی پیشونیمو پاک کردم.دیشب اینجا خوابم برده.اون سو: عزیز دلم خوبی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ دیشب اینجا بودی نه؟ آخه عزیز من میدونم، حق داری ولی داری خودتو میکشی حالا خوبه دیگه توی خودت نمیریزی.دوباره گریم گرفت! اون سو: بیا عزیزم بیا..و آغوششو باز کرد چقدر بهش نیاز داشتم .گریه کردم ..اون سو: پاشو عزیزم بریم دیگه.راه افتادیم .اون سو اصرار کرد که بریم خونه ی اونا ولی قبول نکردم.تا بعد از ظهر داشت توی خیابونا دور دور میزد که شاید حالم خوب شه.ولی نه نمیشد! .به در و دیوار خونه نگا کردم . هنوز بوشون میومد میتونستم صداشونو بشنوم ..صداهاشون توی سرم اکو میشد. دور خودم می چرخیدم هر جای خونه یه خاطره بود نمیتونستم خونه رو تحمل کنم با گریه زدم بیرون.کلاه سویشرتم رو کشیدم روی سرم . بی هدف راه میرفتم و به زندگیم فکر میکردم.و البته گریه میکردم.توی افکارم غرق بودم که با شنیدن صدای جیغ دختری به سمت صدا سرمو برگردوندم.
چند مرد بازوهای دختری رو گرفته بودن میخواستن سوار ماشین مشکی رنگی که جلوشون بود بکنن.رفتم سمتشون.گفتم: اینجا چه خبره؟ ..یکی از اون مردا گفت: به تو ربطی نداره.دختره: نه خانم نرو.اینا میخوان منو ببرن..انقدر چشاش معصوم بود دلم نیومد ولش کنم.گفتم: واسه ی چی میخواین ببرینش؟ .مرد: به توربطی از اینجا برو..گفتم: تا نگی نمیرم. مرد کلتشو در آورد و گفت: اگه نری یه تیر حرومت میکنم . یه نگاه به دختره کردم استرس و نگرانی از قیافش میبارید.پس گفتم: عه؟ اینجوریه؟ با پا یدونه زدم زیر دست مرد که اسلحه از دستش افتاد . یکی دیگه اومد سراغم که با مشت زدم به پهلوش . بعدی به سمتم دویید که چرخی زدم و با پای راستم زدم توی گیجگاهش...اون مرد که به دختر نزدیکتر بود بازوشو کشید به سمت ماشین برد.به سمتش دویدم و با دوتا دست زدم روی گوش هاش گیج شد و افتاد زمین. دختر به سمتم دوید که دستشو گرفتم و با هم فرار کردیم.راننده که هنوز توی ماشین بود داشت دنبالمون میومد.همونطور که دست دختره توی دستم بود پیچیدم توی یه کوچه و چسبیدم به دیوار. بعد از چند دقیقه نگاهی به بیرون انداختم کسی نبود . بعد رو به دختره گفتم:واسه ی چی میخواستن ببرنت؟همینجور که نفس نفس میزد گفت:اونا..منوبا....دوستم...اشتباه گرفتن...ببخشید ولی من باید برم. و بعد هم دوید و رفت.چرا اون رو با دوستش اشتباه گرفتن ؟اصلا مگه چه اتفاقی برای دوستش افتاده که اونا دوستشو باهاش اشتباه گرفتن؟ .....با سوالاتی که داخل ذهنم بود و هیچ جوابی نداشتن راهمو به سمت خونه کج کردم........
توی اتاقش چرخ میزد و منتظر خبری از تهیونگ بود .یهو در باز شد و تهیونگ وارد شد.گفت:چی شد؟ تهیونگ:یکی دختره رو نجات داده؟گفت:چیی؟ کی نجاتش داده؟تهیونگ: افراد گفتن یهو یه دختره ای رسیده و شروع کرده به زدنشون بعد هم در رفتن. از عصبانیت مشتشو به میز کوبید:لعنتی!تهیونگ:فیلم دوربینای خیابونو داریم.گفت: پس منتظره چی ای؟ تهیونگ سریع گوشیش رو درآورد و فیلمی که بدست اورده بود رو نشونش داد.....تمام قصه رو دید.چطور افرادی به اون هیکل نتونستن جلوی اون نیم وجبی رو بگیرن؟ با عصبانیت گفت:یعنی این احمقا وایسادن تا این نیم وجبی بزنشون؟وای ته میبینی؟ همش تقصیر توعه تو اینا رو استخدام کردی. تهیونگ: وا داداش به من چه.نمیبینی دختره چیجوری داره میزنشون؟حالا میگم شاید بتونیم پیداش کنیما.گفت:نه فعلا وقت برای اون نداریم بگردین دختره رو پیدا کنین.تهیونگ سرش رو تکون داد و خارج شد. روی صندلی نشست.تعجب کرده بود.خب حق هم داشت.همیشه دخترارو لوس و ظریف میدید ولی این دختر با دخترایی که تا الان دیده بود فرق داشت.عملکرد بالا، ضربات محکم و بدنی آماده معلوم بود خیلی وقته که داره اموزش میبینه.اصلا شاید محافظ کسی که اون دنبالشه بوده . ولی خب بهش نمیخورد ، با حرفایی هم که افراد زده بودن انگار که واقعا یهو اومده.ولی اون کارای مهم تری داشت که باید به اونها رسیدگی میکرد. بعدا به حساب این دخترک عجیب میرسید......تهیونگ: نتونستیم...پیداش کنیم . فرار کرده.با عصبانیت گفت: ای لعنت! تهیونگ: تنها فرصتمون همون دو هفته پیش بود که دختره همه چیزو بهم ریخت. اره!تقصیر همون دختری بود که ذهنشو توی این دو هفته مشغول کرده بود!حالا باید حسابشو میرسید پس گفت:ته میخوام پیداش کنی تهیونگ: اونو که پیدا میکنم ولی میگم بیا بجای اینکه بکشیمش ازش استفاده کنیم.گفت: منظورت چیه؟تهیونگ: خب ببین من رفتم راجبش تحقیق کردم کیم سوآ 22 سالشه. حدودا یه ماه پیش هم خونوادشو از دست داده و دیگه کسیو نداره . پدرش کارمند یه شرکت بوده و مادرش خونه دار البته پدرش خیلی مدال ها برای انواع ورزش های رزمی کسب کرده که خب فکر میکنم پدرش به سوآ آموزش میداده.البته شنیدم که توی دانشگاهشون خیلی معروفه چون هوش بالایی داره. پس میتونی ازش استفاده کنی.گفت: ولی اگه بفهمه چی؟ اون وقت میره میگه تهیونگ :خب بهش نمیگیم. بعدشم اگه فهمید تهدیدش میکنیم! برای کار استخدامش کن. گفت: چه کاری؟ تهیونگ: بادیگارد بودن تو !.............
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
92 لایک
برای بار دومدارم مزخونمش
عالیی بودد
تنکککک
تازه رمانت رو شروع کردم و واقعا نمی تونم ازش دست بکشم خیلی عالیه💜😃🍡
پرفکتتت
فوق العادهههههه🙂
مرسیییی💜
عالیییی
عالی بوووودددد به داستان منم سر بزن
عالیه پارت ۲ رو بزار
میدونستیبکمیدم:>♡
ف:ف؛"
عالییییی بوددددد!✨✨✨