10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ساینا انتشار: 4 سال پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ببخشید که یه کم دیر شد. فصل 6: در زندان
کاترین الکساندر (Katrin Alexander)
15 ساله- موهای فر بلند تا یک وجب زیر شانه قهوه ای طلایی- چشم های عسلی- عاشق آرایش کردن- دوست داره خفن به نظر بیاد- بهترین دوست هاش بتی و لیانا- یه برادر دوقلو به اسم کریستین داره- رابطه ی خوبی با خانوادش داره- قدرت: ویرانگری (با دست زدن به هر چیزی به غیر از موجودات زنده میتونه اونو تخریب کنه)
بتی از خواب پرید؛ نفس نفس می زد و عرق از سر. و رویش می چکید. کابوس همیشگی که با آمدن به برج سیاه (black tower) تشدید شده بود. دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد. پس از چند دقیقه با صدای زنگ ساعت که روی هشت کوک شده بود به خود آمد. ساعت را خاموش کرد، آماده شد و از اتاق بیرون رفت. اتاقش یک اتاق دو در دو که شامل یک تخت کشو دار و یک میز تاشوی قدیمی بود و مانند تمام اتاق های دیگر طبقه ی منفی یک برج، حکم خوابگاه را داشت.
همین که اتاق های جداگانه به سربازان داده می شد، امتیاز خیلی خوبی بود. برج سیاه، مقر فرماندهی و قصر مارک لئونارد ادواردز ملعقب به پور لرد بود و 12 طبقه داشت و بخاطر سنگ مرمر های سیاهی که با آن ساخته شده بود، برج سیاه نام داشت. بتی وارد آسانسور شد و به طبقه ی منفی دو رفت. طبقه ی منفی دو آخرین طبقه بود که زندانها در آنجا قرار داشت. بتی چون از ابتدا بخاطر پدرش که در زندان بود به آنجا آمده بود، در بخش زندانها مشغول کار شده بود.
وارد راهروی زندانها شد. با شنیدن صدای شلاق های الکتریکی در جایش میخ کوب شد؛ این صدا از اتاق شکنجه ی پدرش می آمد. مدتی دست از سرش برداشته بودند اما مثل اینکه با آمدن نورا دوباره دست به کار شده بودند. بتی چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد. به سمت سلول تام رفت. امروز نوبت بتی بود که تام را شکنجه کند. در مدت این سه ماه آنقدر اعتمادشان را جلب کرده بود که اجازه داشت از چنین زندانی مهمی بازجویی کند. با خشونت تام را که خواب بود بیدار کرد و او را کشان کشان به اتاق باز جویی برد. میدانست که تا نیمه های شب او را شکنجه کرده اند و دلش به حال او میسوخت اما جلوی نگهبان ها و دوربین ها نمیتوانست جور دیگری رفتار کند. وارد اتاق شکنجه شد، در را قفل کرد و تام را روی سکوی شکنجه برد. همانطور که داشت وانمود میکرد دست های تام را میبندد، داشت دوربین و سیستم امنیتی اتاق شکنجه را حک می کرد. پس از اتمام کارش دست های تام را دوباره باز کرد و روی زمین رو به روی او نشست.
بتی: ببین باهات چیکار کردن. تام: میشه یکم آب بهم بدی؟ بتی بطری آبش را از کیف کمری اش در آورد، در آن را باز کرد و آن را به تام داد. تام با ضعف زیاد آن را گرفت و تمام آن را نوشید. سپس با بی حالی گفت: خسته ام. بتی گیف کمری اش را در آورد و روی زمین گذاشت، به آن اشاره کرد و به تام گفت: بخواب. تام دراز کشید و سرش را روی کیف بتی گذاشت. سپس بتی سویشرتش را در آورد و روی او انداخت. تام: راستی، از نقشتون چه خبر؟ -قرار شد من هم اینجا بمونم و بیان ما دو تا رو با هم بدزدن. -فکر خوبیه. چند لحظه بعد تام به خواب فرو رفت.
بتی با دلسوزی به او نگریست. تا به حال هم خیلی دوام آورده بود. از وقتی که نورا آمده بود هم دیگر برایش سنگ تمام گزاشته بودند. دیگر یک جای سالم در بدنش نمانده بود، لباس هایش پاره و زیر چشم هایش از بی خوابی سیاه شده بود. بعد از دو ساعت با صدای بتی بیدار شد. بتی: شیفت من چند دقیقه دیگه تموم میشه. دیگه باید بلند شی. -باشه، مرسی. -خواهش. بتی دست های تام را بست و برگشت که برود. تام: نمیخوای صحنه سازی کنی. بتی با ناراحتی برگشت. دستش را مشت کرد. -معذرت میخوام. و مشت محکمی به صورت تام زد. صورت تام از درد در هم رفت. _بهت گفته بودم دستت خیلی سنگینه؟ بتی لبخند تلخی زد. دوربین ها را از حک آزاد کرد و از اتاق خارج شد.
-بتی جونز. حالا باید بری پیش پروفسور اسمیت. صدای نگهبان دیگری بود که شیفتش را به او یاد آوری می کرد. -میدونم گری، تو به کار خودت برس. -امروز اعصاب نداری ها. -نه، امروز هم مثل همیشه هیچی نگفت. -آره، این پسره خیلی سگ جونه. اما امروز خودم حسابشو میرسم، نگران نباش. بتی با اخم از او دور شد و به سمت سلولی که پدرش در آن شکنجه می شد رفت و وارد شد. قبل از ورود دوربین ها و سیستم امنیتی اتاق توسط او حک شده بود.
-سلام. -سلام. -صدای شکنجه هاشونو شنیدم. امروز خیلی بهت سخت گذشته. -انقدرا هم بد نبود. نگران من نباش. از نقشه چه خبر؟ -هیچی قرار شد من اینجا بمونم و اونا بیان ما رو با هم بدزدن تا من هم بتونم کمکشون کنم. -فکر خوبیه. اما اونا چرا باید تو رو بدزدن؟ -خب، شاید بخاطر اینکه گروگان داشته باشن. شاید هم چون میخان از من اطلاعات بگیرن. چطوره؟ -خوبه، به نظر من از اینکه تو خودت بری خیلی بهتره. حالا کی میان؟ -قرار شد تاریخ رو بهشون اطلاع بدم. به نظرت کی باشه؟ -همین شنبه ی آینده خوبه، بهتره زود تر تمومش کنید. میتونی کل سیستم های امنیتی رو حک کنی؟ -80% فکر میکنم که بتونم. -وقتی میگی 80% مطمئن باش میتونی.
-باشه بابا، من تمام تلاشمو میکنم اما مطمئنی که لازم نیست تو رو هم ببریم؟ -آره، اینجوری هم کارتون سخت تر میشه و هم احتمال لو رفتنتون بیشتر میشه. -آخه... -نگران من نباش. بهتره مراقب خودت باشی چون اگه تو رو بگیرن من تمام اطلاعاتو لو میدم. -باشه پس من تمام تلاشمو میکنم پروفسور اسمیت. -راستی از تام چه خبر؟ -اون هم تو این چند روزه خیلی شکنجه شده.
-هیچی نگفته؟ -نه، راستش اولش که دیدمش فکر میکردم از اون بچه سوسولاس که با دو تا چک به حرف میان ولی الآن می بینم که از تو هم بیشتر دووم آورده. -نگران نباش، چند روز دیگه فراریش میدین. -امیدوارم بتونیم. -مطمئن باش میتونین. انقدر انرژی منفی نده. -باشه بابا. بخاطر اینکه تو زود تر آزاد بشی هم که شده باید موفق بشیم. و پس از یک ساعت و نیم با لبخند از او خداحافظی کرد ولی با اخم از سلول بیرون رفت.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
واو عالیه
دوست دارم بدونم دیدار تام و نورا چجوری میشه
به تست منم سر بزن ساینا =)
حتما اون هم به زودی اتفاق میوفته
مث همیشه عالی آجی بعدیو بده دق نده منو من همینجوریش تو فشارم😐😂
مرسی آجی ولی متاسفانه تا بعد عید نمیتونم بزارم. ببخشید.
مثل همیشه عالی بود💙
به داستان جدید من هم سر بزنید
ممنون باشه حتما