
سلام اینم از پارت جدید این قرار بود پارت آخر باشه ولی نشد ببخشید
...از زبان نویسنده:..جیمین جای گویانگ را روی پایش درست کرد و سر اش را توی موهای گویانگ برد و عمیق بویید گویانگ تکانی در آغوش جیمین خورد و با چشم های معصوم اش به دفتر ای که در دست جیمین بود خیره شد با لحن مظلوم و کودکانه اش گفت:آپا تونستی با سامچول ها مامان و نجات بدین؟..جیمین لبخند غمگینی به دخترک توی آغوشش زد و به دفتر ای که یون سو ۴ سال پیش برای او نوشته بود خیره شد زبانش را بر روی لب خشکیده اش کشید و شروع به خواندن نوشته های بر روی دفتر کرد: ...-4 ژوئیه 2018- ۳ ماه از زمانی که برای آخرین بار تو را ملاقات کردم میگذرد با یاد تو زنده ام با تصور لبخند هایت میخوابم و با صدای زیبایت آزمایش هایم را انجام می دهم احساسی دارم که در طول زندگی کوتاهم تا الان تجربه نکرده بودم قلبم مانند قبل تند نمی تپد نمیدانم برای آزمایش های سخت ام هست یا برای تویی که دیگر از دست دادم ...فرشته من ،پارک جیمین اکنون چیزی را فهمیدم ،فهمیدم که من حاظر هستم جونم را به تو تقدیم کنم ولی برای آخرین بار هم که شده تورا ببینم امروز آزمایش را به دلیل پیدا کردن بچه ای کوچک در شکم من لغو کردند دوستت دارم ...
...قطره ای اشک از چشمان جیمین چکید گویانگ دست تپل اش را بالا آورد و قطره اشک را از گونه پدرش پاک کرد لب هایش را آویزان کردو گفت:آپا تو چند بار دفتر اوما رو خوندی چرا باز هم گریه میکنی؟...جیمین صفحه بعد را ورق زد و نگاهش را به دخترش دوخت گونه نرم و لطیف اورا به آرامی نوازش کرد و گفت:چون تمام دردی که اوما ات کشیده رو با تمام وجودم درک میکنم..با تک تک سلول هام با خوندن این نوشته های دردناک رو حس میکنم و درد میکشم ...و آرزو میکنم کاش من به جای اون این درد ها رو کشیده بودم...موهای گویانگ را پشت گوشش فرستاد و دوباره نگاهش را به دفتر دوخت .و به خواندن ادامه داد:فرشته پاک من ...من خیلی متاسفم..متاسفم که مادر بدی..هستم و مراقب خودم نبودم..اونا قراره..به فرزند مون هم آسیب برسانند ...لطفا بیا دنبالم..من میترسم .....- 15ژوئیه 2018 -..فرشته نجیب و پاک من بهترین دوست ام در آغوش عشقش جون میده من خیلی میترسم امیدوارم یه روز دوباره ببینمت..دوستت دارم. اگر من رو پیدا کردی و فرزند مان را سالم و سلامت بود لطفا از او خوب مراقبت کن ..و اسمش را نامسونگ بزار .این آخرین نوشته من برای تو هست.. امیدوارم روزی این دفتر را پیدا کنی.. .....هیبریدی که تو همیشه در قلب اش بودی و هستی. یون سو...
......سرعت و با قدم های بلند به سمت آخرین بخش آزمایشگاه میدویدند رو بروی در اتاق که مانند در اتاق icu بیمارستان بود ایستاده بودند تهیونگ با دیدن آن جا در جا خشک شد قلب اش درحال سوختن بود دوربین هایی که در گوشه های آن جا پنهان شده بودند و فیلم برداری میکردند یک انسان و هیبرید را در نزدیکی اتاق ممنوعه دیدن مردی که به آن دو نگاه میکرد با سرعت دست اش را روی علامت قرمز کوبید صدایی در تمام آزمایشی پخش شد و باعث شد تهیونگ و دخترک هیبرید از جا بپرند و به جان در بیوفتند...یون سو رمز های بی معنی را روی صفحه لمسی کنار در می زد تا در باز شود تهیونگ تند گفت:رمز درست و بزن...صدای پاهای گندشون که دارند به طرف اینج میدوند و از همین الان میشنوم.. اگر بلایی سر خرگوشم بیاد زندت نمیزارم...و با ترس به راهرو نگاه میکرد تا نگهبان ها و مامور ها به سمت آنجا نیایند
...تهیونگ جلو آمد و یون سو را عقب کشید رمزی که روزی اشتباهی از مامور هایی که درحال صحبت کردند بودند را اشتباهی شنیده بود را زد*۲۵۷۸* با صدای تیک مانندی در باز شد یون سو با نگرانی سریع وارد اتاق شد و پشت سر او تهیونگ ...جا به جای اتاق را میگشتند تا جونگ کوک را پیدا کنند مدت زیادی از بردن جونگ کوک گذشته بود ولی هنوز امیدی بود درسته؟..جونگ کوک زندست؟ اگر دیر رسیده بودند چی؟..یون سو با پشت دست اش تند تند اشک هایش را پاک میکرد هنوز کمی امید برای زنده ماندن جونگ کوک برایش مانده بود محفظه های شیشه ای استوانه ای که با آب پر شده بودند را زیر نظر میگذراند که.ناگهان...چشمان باز و بدن بی حال دوستش را دید بلند فریاد زد:تهیونگ!!!...تهیونگ با شنیدن صدای دختری که نمیشناخت به سمت آن صدا دوید نگاه یون سو را دنبال کرد و جونگ کوک که درون استوانه بود و دست و پا میزد را دید با دیدن وضعیت غم ناک جونگ کوک، معشوق معصومش ارادی به سمت ناکجا آباد دوید و لوله ای آهنی را برداشت و محکم به استوانه شیشه ای پر از آب ضربه زد...ضربه زد..و ضربه زد...استوانه ترک ای خورد ..ولی با ضربه آخر تهیونگ...استوانه شکست و جونگ کوک بیحال بر روی زمین افتاد تهیونگ ب روی شیشه ها زانو زد سر جونگ کوک را روی زانو های خود گذاشت ...تهیونگ با گریه التماس میکرد:جونگ کوک لطفا ترکم نکن...التماست میکنم..تو تنها داراییم هستی..من عاشقتم منو ول نکن...لبخندبی حسی روی لب جونگ کوک نشست جونگ کوک به آرامش لب زد: خوش..حالم آخر..رین..ادمیکه توی...زندگیم میبینم...تو هستی ..تهیونگ تهیونگ با درد فریاد زد:نه اینجوری نگو...تو حق نداری منو ترک کنی من عاشقتم تو هم عاشقمی نباید ولم کنی بری...جونگ کوک از تمام انرژی هایی که در درونش باقی مانده بود استفاده کرد و گفت:تهیونگ...تهیونگ دست های لطیف جونگ کوک را در دست خود فشردو با در لب زد:جانم جونگ کوک..:میدونی چرا همو بغل میکنن؟..تهیونگ همانطور که اشک هایش را پاک میکرد گفت:چرا؟..کوک چشم هایش را بست و گفت:آدما وقتی همو بغل میکنن...دوتا قلب دقیقا مماس و روبه روی هم قرار میگیرند..برای همین میتونن آروم شن ...هروقت آشفته بودی یادت باشه..یادت باشه که قلب من..آماده ی خدمت به تو هست..تا اون روز صبر کن...ما دوباره هم رو میبینیم..اون دنیا ..اون جا جای خوبیه برای هیچ کدوممون مشکلی پسش نمیاد و میتونیم توی دنیای به دور از قضاوت به دور از هموفوبیک و آدم هایی که با حرفاشون دیگرانو اذیت میکنن باشیم.. تهیونگ..تهیونک با غم سرش را بالا کرد..جونگ کوک مظلوم لب زد:میشه برای بار بغلت کنم؟..تهیونگ ناله ای از درد کرد و جونگ کوک را در آغوش گرفت....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا جدیدا هر فیکی میخونم اشکمو در میاره، نکنین اینکارو با من اخهههه، قلبم ضعیفه بوخوداااا 🥺😭😭😭😭💔
اجی چرا من دارم. گریه می کنم😭😭😭
الی گروه قاتلات اماده باشن عزیزممم اگه کشته بشی کی برامون رمان بزاره؟ جواب مردمو کی میده؟
خیلی خوب بودددد🐚🐚
عرررررر عالی بوددددد
قربونت
💜🖤
لازمه باز تکرار کنم ک عالی بود؟:)))
قربونت
شیفت فکر کنم یعنی اینکه توی ذهنت توی یه رویایی که خودت میخوای بری میری مثلا هاگوارتز و اونجا میتونی رنگ چشمت لباست و اینا رو مشخص کنی توی اینترنت بزن خیلی جالبه
رویا نیس همه چی واقعیه اونا احساس دارن و همه چیز مثله اینجاس
اوووه:))
فک کنم قبلا راجبش شنیدم آشنا میزنه
اونی
میدونی به چندین روش تو ذهنم کشتمت
پی منم تورو میکشم به زجری توی داستان جدیدم بدم تورو
آرزو کنی کاشکی ابن کارو نمیکردم
من خوب زجر میدم :))))))
موافقین
دستا بالا🤚
ببخشید دیر خوندم بیرون بودم
بود*
عالییی بودند🥰🥰🥰🥰
قربونت