10 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 630 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
آدرین: مرینت رو با احتیاط خوابوندم روی تخت و سریع صندلی میز رو کشیدم روبروی تخت و نشستم روش. رو تختی رو روی خودش کشید و توی خودش جمع شد، میدونستم از من خجالت میکشه و الان منتظره سوال جوابش کنم ولی تنها چیزی که برام مهم بود اینه که حالش خوب باشه. داشتم دستم رو میبردم سمت پیشونیش تا ببینم تب داره یا نه که یه ثانیه نگاهم به چشمای لرزونش افتاد و دستم توی هوا خشک شد، کلافه دستم رو مشت کردم و عقب کشیدم. مدام توی سرم سوال چرا از من میترسه میچرخید و باعث شد عصبی از اینکه نمیتونم براش کاری کنم سرم رو بین دستام بگیرم. صدای لرزونش باعث شد دستم رو بردارم و به تقلاش برای نشستن نگاه کنم. به تاج تخت تکیه داد و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد آروم گفت: خوبی؟ چطور میتونستم خوب باشم؟ ولی باید سکوت میکردم، اصلا چرا باید از اون ناراحت باشم؟ کاملا درکش میکردم و تنها کسی که مقصر میدونستمش اول تام بود و بعد اون پسرا. چرا باید هرچی آدم عوضیه گیر مرینت بیفته؟ بین این همه آدم توی جهان باید برای مرینت همچین اتفاقی میوفتاد؟ اونم توی این مثلا امنیت کشور؟ باورم نمیشه مرینت چطور تونسته بود توی اون خونه دووم بیاره و قوی باشه. البته جواب حرفام واضح بود، همونطور که خونده بودم میدونستم مرینت فقط بخاطر من دووم میورد چون از همه ی طرفدارام میخواستم خودشون رو دوست داشته باشن و امید داشته باشن. اون موقع ها که این حرفا رو میزدم فکر نمیکردم عاشق یکی از طرفدارام که با این حرفام قویه شم. دوباره نوشته دفترچه خاطراتش با صدای قشنگش توی سرم پیچید: "من عاشق کسی ام که هر روز بی اینکه بدونه وجود دارم و هویتم رو بدونه بهم عشق میورزه. چی میشه اگه یه روز ببینمت و بهت بگم که شب و روزم پر شده از عشق تو؟ وقتی دیدمت بغلت میکنم، همه ی اون عشقی رو که درونم کاشتی بهت برمیگردونم چون تو لایق یه عشق پاکی. میدونم من تایپ تو نیستم، قطعا هرگز کسی مثل من رو دوست نخواهی داشت اما من قول میدم تا ابد عاشقت بمونم و هیچوقت فراموشت نکنم. " خوندن نوشته هاش باعث میشد دلم بگیره. حتی نمیتونم بهش فکر کنم اگه جاهامون عوض میشد چطور میتونستم پنج سال فقط با عکس و ویدیو های مرینت زندگی کنم. اون قوی تر از هرکسیه که دیدم چون اینکارو کرد، هرکی بود قطعا نمیتونست توی این وضعیت تسلیم نشه و صاحب یکی از مهم ترین شرکت های دنیا شه. با صدای مرینت از فکر بیرون اومدم: آدرین؟؟؟ سرم رو بالا اوردم و گیج گفتم: ها؟! معذب پتو رو روی شکمش صاف کرد: توی فکر بودی! نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم: اگه اذیت میشی لباست رو عوض کن، شب بخیر. قبل از اینکه به لب های نیمه باز از تعجبش اجازه ی حرف زدن بدم از اتاق بیرون رفتم و سریع درش رو بستم.
با صدایی که از طبقه پایین اومد سمت نرده ها رفتم و از بالا به بابا که طول هال رو میچرخید و با گوشی صحبت میکرد نگاه کردم. گابریل: آره میگم دیگه حتما یه چیزیش هست. کمی مکث کرد و به حرف آدم پشت تلفن گوش داد و در جوابش گفت: نمیدونم دقیقا چشون شده ولی بهتره چیزی بینشون نباشه... خوبه هرجوری شده هردو رو از زیر زبونش میکشی، یادت باشه شما دوستین اصلا خطایی نکن که حتی کوچکترین شکم نباید کنه، میخوام همه چیز بی عیب و نقص باشه. خوبه. گوشی رو از گوشش فاصله داد و همین که میخواست برگرده به این سمت سریع عقب عقب رفتم و از دیدش محو شدم. مغزم داشت میترکید، هر چی رو میخوام جمع کنم یکی دیگه قوز با قورز میشه. یکی اون رعد که هنوز نتونستم کاری در موردش انجام بدم از این ورم مرینت ازم میترسه از اونطرفم بابا باز معلوم نیست داره چه نقشه ای میکشه. چشمام رو چرخوندم و سمت یکی از اتاقای خالی محکم قدم برداشتم و زمزمه کردم: امیدوارم این اقدامت مربوط به چیزی باشه که من نخوام جمعش کنم. در اتاق رو بستم و چراغ رو روشن کردم، تیشرت چسبناک نوشابه ایم که به بدنم چسبیده بود رو از تنم بیرون اوردم و با نگاه کردن بهش لبخندی روی لبم نشست، وسط همه ی این بدبختیا بازم مرینت و بچه ها رو داشتم و لحظات خوبی رو سپری میکردیم. چی بهتر از این؟ مشکلات یکی یکی حل میشن بهتره تمرکزم روی بچه ها باشه تا بعد از تموم شدن همه چی، زندگیمون عادی بگذره. وارد حمام شدم و لباسم رو انداختم یه گوشه و دوش آب گرم رو باز کردم و بعد از پاک کردن چسبناکی نوشابه روی بدنم حوله رو دورم پیچیدم و از حمام بیرون اومدم و همونطور که کلاه حوله رو روی موهام میکشیدم تا خشک شه سمت کمد رفتم و یه تیشرت و شلوارک مشکی برداشتم و بعد از پوشیدنش موهام رو شونه کردم. میدونستم بازم تا خسته نباشم خوابم نمیبره پس الکی برای خوابیدن تلاش نکردم و از اتاق بیرون اومدم. آروم و بی سر و صدا از پله ها پایین رفتم و داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم تا بطری آبی بردارم که با دیدن تیشرت سفیدی، چند قدم مونده بهش برسم متعجب از حرکت ایستادم و دقیق تر بر اندازش کردم. این... این چیزیه که بیشتر از همه دوسش دارم، اون پاهای ظریف قطعا مال یه دختر بود که یه تیشرت لانگ سفید پوشیده. با لبخندی که نمیتونستم از بین ببرمش داشتم اون بدن خوش فرم که قطعا ورزشکار بود رو دید میزدم که اون دختر برگشت سمتم و با دیدن صورت مرینتی که بطری به دست چرخیده بود سمتم، چشمام از تعجب گشاد شد و اون هم با دیدن من همه ی آبا رو تف کرد توی صورتم.
سریع دستم رو جلوی صورتم گرفتم و آبا به دستم برخورد کردن. جز همه ش که ریخت چند قطره ازش روی دستم موند و از کف دستم شروع به حرکت کرد. پشت دستم رو به صورتم کشیدم و چند قطره آبی که قبل از واکنشم ریخته بود روی صورتم رو پاک کردم و در حالی که سمت ظرفشویی میرفتم خطاب به مرینت گفتم: خوشگل شدی! شیر آب رو باز کردم و داشتم دستام رو میشستم که مرینت متعجب گفت: آ... تو اینجا چیکار میکنی؟ دستم رو پر از آب کردم و از آرنج تا مچم که قطره آب ازش چکه میکرد رو خیس کردم و در همون حال گفتم: آها، یعنی باید برای اینکه بیام آشپزخونه ازت اجازه میگرفتم؟ شیر آب رو بستم و در حالی که چند برگ دستمال برمیداشتم ادامه دادم: یا فک کردی بروسلی جلوت سبز شده؟ مث یه آدم عادی اومدم آب بخورم دیگه، برگشتم سمتش و در حالی که خیره چشماش بودم دستمال خیس رو مچاله کردم و شوت کردم سمت سطل زباله. مرینت سریع نگاهش رو دزدید و دستی پشت گردنش کشید، با لبخند دندون نمایی گفت: ها؟ نه، فقط تعجب کردم! سریع و دستپاچه بطری توی دستش رو سمتم گرفت: بیا. ولی بخاطر دستپاچگی و لرزش دستش بطری از دستش افتاد. هردو خم شدیم تا بطری رو برداریم که سرامون به هم برخورد کرد. مرینت سریع خودش رو عقب کشید و بلند شد: ببخشید. از بامزگیش گوشه لبم بالا رفت و در حالی که سعی میکردم نیشم باز نشه سریع بطری رو برداشتم و بلند شدم: مشکلی نیست. در بطری رو باز کردم و آب باقی مونده رو سر کشیدم و وقتی بطری رو از لبم فاصله دادم با دیدن حالتی که مرینت خیره گردنم بود متعجب بطری خالی رو گذاشتم روی میز و برگشتم سمتش: چیزی شده؟ سریع سرش رو تکون داد و نگاه از گردنم گرفت: شاید، میدونم یکم مسخره به نظر بیاد ولی اولین باره یه مرد رو موقع آب خوردن میبینم. از این حرف یهویی خندم گرفت و دستی به جایی از گردنم که خیرش بود کشیدم تا نخندم: مگه مردا موقع آب خوردن چه شکلین؟ ولی توی پنهان کردن خندم موفق نبودم چون صدام از خنده میلرزید و مرینت که متوجه شد توی مغز مریضم چی گذشته در حالی که ریز میخندید گفت: نمیدونم. لبم رو بهم فشار دادم: متوجه شدم چی فکر می کردیااا من از اوناش نیستم داداش. مرینت دستش رو از خجالت روی صورتش فشار داد: نه توروخدا من منظورم اینه که سیب گلوت پیدا بود تقصیر خودته این فکر مریــــض. مریض رو با چنان غیضی گفت که توی اون حالت هرکی جز من بود میخندید.
مرینت: با صدایی که از پشت اومد هردو خندمون رو خوردیم و متعجب به آقای آگرست و امیلی خانوم که وارد آشپزخونه شده بودن نگاه کردیم. اوناهم از دیدن ما سرجاشون خشک شدن و ما اونارو بر انداز میکردیم اوناهم مارو. از اینکه آقای آگرست با این لباس اینجوری نگاهم کنه زیاد حس خوبی نداشتم و سریع لبه لباسم رو گرفتم و تا جایی که میشد پایین کشیدم. با صدای متعجب امیلی نگاهش کردم: مرینت؟ تو از کی اینجایی؟ با انگشتم خودم رو نشون دادم: من؟ چیز... ما... آدرین که دید چیزی نمیگم دستی روی هوا تکون داد: وااا مامان من که همه چیز رو برات تعریف کردم. امیلی متعجب نگاهش رو بین ما گردوند: یعنی... الان چیزین... نوک انگشتای اشارش رو به هم چسبوند و با صدای آروم تر و سوالی ادامه داد: دوست دخترته؟ با این حرف دیدم آدرین چطوری وا رفت، معلوم بود نمیخواست جلوی آقای آگرست حرفی از اینکه دوباره با همیم زده شه چون وقتی تازه اومده بودیم هم به جای اینکه بگه دوباره دوست دخترشم سکوت کرد. سریع صاف ایستادم و برای جمع و جور کردن اوضاع کف دستام رو به هم کوبیدم: بیخیال. دستم رو دور بازوی آدرین حلقه کردیم: بریم اتاقت؟ برای صورت متعجب آدرین چشم و ابرو اومدم و آدرین هم گیج باهام راه اومد و از آشپزخونه و نگاهای سنگین آقای آگرست در رفتیم. سریع بازوش رو ول کردم که با دیدن کسی که جلومون بود از حرکت ایستادم، همین و کم داشتیم. آسلی متعجب در حالی که چشماش رو میمالوند خطاب به ما گفت: چه خبر شده؟ چرا انقد سر و صدا میکنین؟ من متعجب به آدرین و آدرین متعجب به من نگاه کرد و همزمان گفتیم: مااا؟؟ آسلی پوکر گفت: گاوای قشنگ و هماهنگی هستین ولی کاراتون رو بذارید برای بعد و خیر سرتون بگیرید بخوابید. آدرین نگاهم کرد: احیانا منظورش از "کاراتون" چی بود؟ سریع ابروهام رو بالا دادم: گاوا دوتا معده دارن که اکثر شبا غذا هایی که روز خوردن رو از این یکی بیرون میارن و ریز میکنن و میفرستن برای معده دومشون احتمالا منظورش اون بوده. آدرین شگفت زده سر تکون داد: چه حال بهم زن ! با خنده انگشت اشارم رو روی تتوی بازوش کشیدم: باشه ولی از اون چیزی که توی فکر تو بود بهتره. موهاش رو یه طرفی ریخت توی صورتش و مثلا مظلوم گفت: به این قیافه میاد آخه؟ چشمام رو ریز کردم و سریع قبل از اینکه متوجه شه موهاش رو درست کردم: ببین حالت این موها رو هیچوقت خراب نکن. آدرین اومد حرفی بزنه که با اهم اهم آسلی برگشتیم سمتش. دست به سینه سر تاسفی تکون داد: اگه لاو ترکوندنتون تموم شد تشریف بیارین بخوابین. و بعد حرفش راهش رو سمت پله ها کج کرد و رفت. شونه ای بالا انداختم: با خودشم درگیره این بشر؟ آدرین هم شونه ای بالا انداخت: نمیدونم و برام مهم نیست، ترجیح میدم بخوابم. خندیدم: منم همینطور. شب رو توی یکی از اتاقا خوابیدم و آدرین به اتاق خودش برگشت.
***** با رعد و برقی که زد اون بدن بی جون معلوم شد، میخواستم جیغ بکشم یا کاری کنم بابا رو نبرن که با احساس چشمام، سریع بازشون کردم و ترسیده توی جام نشستم، دور و بر رو نگاه کردم ولی خبری از بابا، پلیسا و اون بدن بی جون نبود. نفس راحتی کشیدم، خوب شد قدرت باز کردن چشمام رو داشتم! چرا هر شبی که توی این خونه میخوابم خواب میبینم بابا قا.تل شده؟ (چون تو این خونه یکی به خون بابات تشنس😐) لباسم انقدر که عرق کرده بودم به بدنم چسبیده بود و کاملا شفاف شده بود. بعد از گرفتن دوش کوتاهی یه دست لباس پوشیدم و موهای خیسم رو شونه کردم و از اتاق بیرون اومدم. همزمان آدرین از اتاقش بیرون اومد اما متوجه من نشده بود. خمیازه ای کشید و کش و قوصی به بدنش داد. با لبخند گفتم: صبح بخیر! با حرفم ترسیده دستاش که برای کش اوردن بدنش رو باز کرده بود سریع پایین انداخت و چند قدم عقب رفت که با خوردن به در اتاقش نگاهش به من افتاد و سریع ترسش از بین رفت. صاف ایستاد و گفت: صبح بخیر! نگاهی به دور و برش کرد: میدونی این سر و صداها برای چیه؟ متعجب گفتم: کدوم صدا؟ سری تکون داد: نمیدونم توی اتاقم سرو صدای کلی آدم که مدام حرف میزن و سوالای حاشیه دار میپرسیدن شبیه خبرنگار میومد ولی از پنجره نتونستم چیزی ببینم. گردن کج کردم و خواستم بگم نمیدونم ولی با یاد آوری شرکت و اینکه دیروز همه ی کارکنای شعبه پاریس صورتم رو دیدن و امکان داره خبرنگار ها ازش با خبر شده باشن حرفی نزدم. شاید حتی بدتر و آلیا که الان خبرنگاره به همکاراش گفته باشه! مضطرب آب دهنم رو به سختی قورت دادم و لب زدم: ن... ه! آدرین متعجب گفت: چی شد؟ دستی به سرم کشیدم و خواستم بگم بدبخت شدم ولی باید اول مطمئن میشدم، سریع دستم رو از روی صورتم برداشتم و تکون دادم: ه.. ا؟ هیچی! آدرین ابرویی بالا انداخت و مردد گفت: باشه... پس... من میرم پایین. براش سر تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم. وقتی رفت پایین نفس عمیقی کشیدم و یواش از پله ها پایین اومدم و از هال رد شدم و رفتم توی حیاط. همین که با احتیاط در رو روی هم گذاشتم صدای کلی آدم که توی هم میپیچید بلند شد و باعث شد ترسیده دستم رو روی قلبم بذارم، اگه الان قیافم رو ببینن همه جا پخش میکنن و جدا از هر اتفاقی مهم تر از همه آدرین ممکنه فکر کنه گولش زدم و از قصد ایده ی پدرش رو دزدیدم و خودم رو مظلوم جلوه دادم. با فکری که به ذهنم رسید برای اینکه بتونم توی کوچه و منبع صدا رو ببینم سریع به سمت درخت بزرگ توی حیاط دویدم و شاخه های محکمش رو گرفتم و با پاهام روی تنه ش راه رفتم و همین که میخواستم با استرس پام رو روی شاخه بالاتری بذارم صدایی اومد: هعی!
آدرین: وارد آشپزخونه شدم و نگاهم رو چرخوندم، مامان پشت به من درحال آماده کردن صبحونه خودش بود و آسلی پشت میز نشسته بود و آب پرتقال میخورد. یه قدم جلوتر رفتم که آسلی لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت و نگاهم کرد: صبح بخیر! با این حرف مامان برگشت سمت ما و با دیدن من حالت صورتش از پوکر یهو تبدیل به یه لبخند بزرگ شد. متعجب در حالی که خیره صورت خندون مامان بودم به آسلی صبح بخیر آرومی گفتم. مامان با همون لبخند با نشاط و شیطون گفت: صبح بخیر! لبخندی زدم: صبح بخیر! صندلی رو عقب کشیدم و ادامه دادم: چیزی شده انقدر پر انرژی ای؟ نشستم و با لبخندی که بخاطر حال خوبش روی لبم بود سوالی نگاهش کردم. مامان دستی گوشه لبش کشید: مرینت کجاست؟ به بالای پله ها نگاه کردم: نمیدونم. در حالی که لبخندش بزرگ تر شده بود تکه ی موزی از توی بشقاب روی کابینتی که بهش تکیه زده بود برداشت و خورد: هنوز بیدار نشده؟ متعجب از این حالتاش سر تکون دادم: چرا بیدار که شده، فکر کنم رفته توی حیاط. سریع و خشن چاقوی توی دستش رو محکم فرو کرد توی نون تست و سمتم اومد و روبروم نشست. بخاطر قیافه ترسناک و حرصی قدم برداشتناش به صندلی چسبیده بودم و متعجب نگاهش میکردم که روی میز سمتم خم شد و به چشمام نگاه کرد: چرا هیچوقت چیزی که باید رو نمیگی؟ هنوزم متعجب تر نگاهش میکردم که با حرفی که زد همه ی تعجبم از بین رفت. امیلی: تکلیف چیه؟ کی ازدواج میکنین؟ عصبی نفسم رو فوت کردم، بازم همون مامان عجول. جدی نگاهش کردم: ازدواجی در کار نیست! متعجب عقب رفت و صاف نشست: ی.. یعنی چی؟ چشم چرخوندم و در حالی که بلند میشدم خطاب بهش گفتم: زیاد منتظرش نباش ما اصلا به ازدواج فکر نمیکنیم. از آشپزخونه بیرون رفتم و در حالی که سمت در میرفتم دستی لای موهام کشیدم، مامان هیچوقت عوض نمیشد پس نباید خودم رو اذیت میکردم. توی حیاط رفتم و با دیدن مرینتی که سعی داشت از درخت بالا بره متعجب سمتش رفتم و پایین درخت که رسیدم چیزی گفتم تا متوجه حضورم شه: هعی! مرینت که حسابی ترسید پاش روی شاخه ی درخت لیز خورد و کم مونده بود بیوفته که بخاطر واکنش سریعش و گرفتن شاخه ی درخت آویزون شد و دستای من که منتظر بودن مرینت بیوفته توی بغلم بی استفاده موند. با یه حرکت سریع خودش رو کشید بالا و شاخه ی درخت رو ول کرد و چرخید و دوباره شاخه رو گرفت، کمکی که اینکار کرد این بود که برگشت سمت من و تونست ببینه کسی که به این وضع انداختتش منم.
با دیدنم چشماش رو روی هم فشار داد و بعد نفس عمیقی کشید. همینطور خیرش بودم که خودش رو تاب داد و با یه حرکت دوباره پاهاش رو روی شاخه ی درخت گذاشت. متعجب گفتم: چیکار... مرینت سریع دستش رو روی لبش گذاشت: هیششش. حرفم قطع شد و متعجب نگاهش کردم که سریع و در عین حال تمیز و با احتیاط خودش رو به لبه ی یکی از شاخه های درخت رسوند و همونطور که بهش چسبیده بود کوچه رو دید میزد. چند ثانیه بعد با صدایی که تعجب ازش میبارید گفت: رفت! روی شاخه ی درخت نشست و برگشت سمتم که با دیدنم با حالت بامزه ای گفت: او تو هنوز منتظری مجوز صادر کنم؟ دیگه رفتن میتونی حرف بزنی. متعجب گفتم: رفتن؟ چه اتفاقی افتاد؟ سر تکون داد: نمیدونم اینجا چند تا خبرنگار بودن که همراه پدرت رفتن. کلافه دستی لای موهام کشیدم، باز داشت چیکار میکرد؟ چرا باید خبرنگار دعوت کنه؟ نکنه الان رفتن که مصاحبه کنن؟ با فکری که به سرم زد متعجب چشمام گشاد شد: نههه! مرینت کنارم پرید پایین: چی شد؟ آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: یعنی کجا رفتن؟ مرینت متفکر گفت: اگه درست شنیده باشم یکی از خبرنگارا قبل از سوار شدن به پدرت گفت پس پیش به سوی شرکت. البته! چطور به فکر خودم نرسید؟ شرکت! سریع توی خونه دویدم و کارت ماشینم رو برداشتم (همون سوییچ خودمون که همیشه میگیم، برای ماشینای تسلا کارته) کفشم رو پوشیدم و شروع کردم به دویدن سمت در که مرینت جلوم ایستاد: آدرین خوبی؟ شونه هاش رو گرفتم و آروم تکون دادم: اصلا خوب نیستم، باشه؟ جلوی چشمای متعجبش سریع از خونه بیرون زدم و درو محکم به هم کوبیدم. سوار ماشینم شدم و به سمت شرکت بابا روندم، نباید این اتفاق میوفتاد، باید هرطور شده جلوش رو میگرفتم!
مرینت: متعجب به جایی که آدرین مث میگ میگ ازش رد شده بود خیره بودم که با یادآوری کلویی چشمام گشاد شد. قرار بود دیشب هم رو ببینیم! سریع توی خونه رفتم و کارت ماشینم رو از توی اتاقی که توش خوابیده بودم برداشتم و پله ها رو یکی دوتا پایین اومدم که آسلی جلوم سبز شد: جایی میری؟ میخواستم به صبحونه دعوتت کنم و یکم گپ بزنیم! نیم نگاهی سمت امیلی که از آشپزخونه فنجون به دست خیرمون بود انداختم و با عجله دوستانه به شونش ضربه زدم: باشه برای بعدا. سریع از خونه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم. گوشیم رو برداشتم و با دیدن پی ام و تماس های زیاد از کلویی زود شمارش رو گرفتم و به یه بوق نکشیده جواب داد و بی سلام، طلب کار سریع گفت: میری پی عشق و حالت و من هم هیچ، آره؟! از این لحن شاکیش اخمام بهم گره خورد. این فسقلی میخواست برام تایین تکلیف کنه؟ یادش رفته من کیم و اون جایگاهش چیه؟ ماشین رو روشن کردم و با اخم گفتم: فک نکنم مجبور باشم به تو جواب پس بدم که کجا بودم. قبل از اینکه حرفی بزنه ادامه دادم: الان بیا شرکت بررسی میکنیم. تلفن رو قطع کردم و به سمت شرکت به راه افتادم*** از ماشین پیاده شدم و داخل شرکت شدم و به آشپزخونه رفتم. روی صندلی کنار کلویی نشستم: خب؟ لپتاپش رو برگردوند سمتم: اینطور که فهمیدم فقط توی پاریس یه شعبه داره و فعالیت های کم اما با کیفیتی داشته. سری تکون دادم: پس نتیجه گیری اینه که شرکت کوچیک، کارکنای کم اما خوب و با استعدادی داره. کلویی: دقیقا. و این کار مارو سخت تر میکنه. پوفی کشیدم: میخوای بگی بچه هایی که فرستاده بودم هیچ اطلاعاتی نتونستن پیدا کنن و هیچکدوم از جاهایی که مشکوک بودم شرکتشون نبود؟ سر تکون داد: متاسفانه. پوفی کشیدم: خیلی خب ناامید نشو همینطور ادامه بده. کلویی سری تکون داد که یکی از کارکنا اومد سمتمون: رییس! یه مشکلی درمورد رعد هست. سریع بلند شدم و تبلتش که رو به من و کلویی برگردونده بود رو گرفتم تا کلویی نبینه و چشم غره ای بهش رفتم: هر مسئله ای رو توی بخش مربوط به خودش حل میکنیم. به وضوح دیدم رنگش پرید و من من کنان گفت: بب.. ببخشید! نگاهی به تبلت انداختم: مشکل چیه؟ دستپاچه و سریع خم شد و تصویر رو بزرگ کرد: اینجا نوشته رنگ اصلی رعد صورتی و مشکی عه ولی عکس رعد اصلی که پیش شماست قسمت سرش زده. نفس عمیقی کشیدم تا فوران نکنم: فقط همین؟ کلویی خندید: همه ش شکل این نمونه ای که ساختیم باشه و از اینجا دور شو تا بلایی سرت نیاره. دختره تبلتش رو محکم گرفت و سریع ازمون دور شد. کلویی مشتاق گفت: خب، آخر نمیخوای این رعد مرموز رو بهم نشون بدی؟ رنگ سرش بخاطر من زرده ولی حتی نشونم نمیدی چیه؟ چند بار هم خواستم فضولی کنم ولی زویی نذاشت. خندیدم و سر تکون دادم: آخر که من سر تو و اون زویی که به حرفت گوش کرد و سرش رو زرد کرد با هم میکنم. کلویی خندید: ببین داری طفره میریا! چرا بهم نمیگی چیه؟ اصلا چرا نمیذاری بخشای دیگه از پروژه یه بخش مطلع شن؟ چشم ریز کردم: قانونه عزیزم!
کلویی: مرینت که رفت قسمت مدیریت سریع رفتم قسمت رباتا، ایندفعه دیگه زویی نبود که جلوم رو بگیره تا بفهمم این پروژه چیه! با دیدن همون دختری که اومده بود پیشمون سریع جلوش رو گرفتم: من و یادت میاد؟ متعجب نگاهم کرد: همین الان دیدمتا، معلومه! لبخند دندون نمایی زدم: میشه بروشور پروژه ی رعد رو به من بدی تا دقیق چکش کنم؟ جدی سر تکون داد: نه! رییس گفته نباید هیچکدوم از بخشای دیگه از اتفاقات این بخش مطلع بشن! منم مثل خودش اخم کردم: تو اصلا من رو میشناسی؟ منم از همین بخشم ولی شعبه ی نیویورک. تازه اومدم پاریس و دوست مرینت ام، و الان بخاطر خواسته ی دوستم اومدم پروژه رو چک کنم، چی میگی بازم میخوای اخم کنی؟ اخماش از هم وا شده بود و متعجب گفت: واقعا؟ از آمریکا؟ مغرور گفتم: نیویورک. به یکی از میزا نگاه کرد و خطاب بهم گفت: وایستا الان برات میارم. سریع اومد سمتم و بروشور رو داد دستم. با خوشحالی بازش کردم و با دیدن ربات چشمام گشاد شد! چطور ممکنه؟؟؟ آدرین: از ماشین پیاده شدم و دویدم توی شرکت. همینطور توی راهرو میدویدم و از پشت شیشه بخش های مختلف رو نگاه میکردم که با دیدن بابا و چند تا خبرنگار و کلی دوربین از پشت شیشه سریع با دست خودم رو باد زدم چون انقد گرمم شده بود که نمیدونستم چیکار کنم. دور خودم میچرخیدم و خودم رو باد میزدم و فکر راهی بودم تا این مصاحبه انجام نشه که با دیدن بابایی که گوشی به دست داشت میومد بیرون سریع دری که نزدیکم بود رو باز کردم و رفتم داخل و درو بستم و پشت در گوش ایستادم. صدای پا نشونه از این میداد که بابا از اتاقه بیرون اومده. گابریل: الو... چند ثانیه مکث کرد و بعد فریاد زد: چییییی؟؟؟؟؟ صدای نفس نفس زدنش از خشم رو میشنیدم. چند ثانیه بعد که معلوم بود آروم تر شده خطاب به کسی که پشت تلفن بود گفت: چطور ممکنه؟... یعنی چی نمیدونم؟ چند ثانیه سکوت و بعد گفت: میکشمش! اون دختره دزد رو میکشم... یعنی چی آروم باشم؟؟ مگه نمیبینی؟ همه چی، همه ی ایده هاش دزدیه اون قطعا یه جاسوس توی شرکت من داره! چی؟ ... باشه باشه فعلا توی این مصاحبه چیزی راجبش نمیگم ولی تو تاتوش رو در میاری برام، فهمیدی؟ خیلی خب خداحافظ! صدای در نشونه از این میداد که بابا برگشته توی اون اتاق و آماده ی مصاحبه است! نباید درباره ی پروژه ی رعد چیزی میگفت! خیلی دیر کرده بودم که تا همین الانشم اون پروژه رو نابود نکرده بودم. باید در عرض 30 ثانیه یه فکر محشر میکردم که این مصاحبه سر نگیره و خبر این پروژه همه جا پخش نشه و مرینت چیزی از حماقتم متوجه نشه.
عکس مجازات ها رو گذاشته بودم و بخاطر همین رد شده بود🙂🙂 آخرین چتم با دوستم اینه که دوستم کرم ریخته بود و صدای پیشواز باب اسفنجی برای دوستش گذاشته بود و عکسای گالریمم مربوط به میراکلس بود و احتمالا بخاطر کیسی که سانسور کرده بودم رد شده 😀🤝🏻 سوال این پارت: سه تا از آپشنایی که بالای صفحه تون فعاله رو بگین، میشه دلیل مرگتون. خودم: وای فای، سایلنت، دارک مود😀😀🤝🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
خیلی عالیه ولی اینجور که به نظر میاد اونی که سواستفاده کرده مرینت داستان باشه تا آدرین
وای فای . سایلنت . بلوتوث. دارک مود. پاور سیوینگ
خدایا چرا اینقدر ناظرا دیر منتشر میکنن تست هارو نابود شدیم تا پارت بعدی بیاددد
و اینکه مایلی فرند بشیم؟:)
البته :>
خیلیم عالی
مانیام و 14 سالمه و تو..؟
هدیه ام.. 13 سالمه
بعدی کوو🧐
نقاب کم رنگ 38 (بررسی)
10 سوال صحیح/غلط 0 نظر 0 مرتبه انجام شده 4 روز پیش ثبت شده دسترسی: عمومی
لطفا پارت بعد رو فردا پسفردا بزار❤
عالی بود❤
ج.چ: وایفای حالت سکوت و ساعت
عالی بود ببخشید چند روز نبودم
چالش: اپشناسم بیشتر از سه تا است
داده تلفن_حالت تاریک_محافظ راحتی چشم_تقویم_مکان_همگامسازی
عالی بود❤
۶۴ درصد شارژ
وای فای
خیلی عالییی بودد.
ببخشید این چند وقت زیاد نیومدم تستچی همش داشتم انیمه میدیدم:/
واس همین نتونسم داستانتو بخونم:/
۳۰ درصد شارژ اینترنت بلوتوث