
چشمهام رو باز کردم و خمیازهای کشیدم.. کمی جا خوردم.. صدای گنجشکها بهم خیلی نزدیکتر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم.. به اطراف نگاه کردم.. کمی اخم کردم.. من کجا بودم؟ نگاهی به اطرافم انداختم.. کمی طول کشید تا ماجرای دیروز رو به یاد بیارم و بفهمم کجام.. با حالتی که خستگی ازش میبارید، روی زمین نشستم و به نقطهای نامشخص رو زمین خیره شدم.. در اتاق با صدای غیژ مانندی باز شد و استاد سوهان در آستانهی در نمایان شد.. نگاهم رو از روی زمین به سمت در برگردوندم.. استاد سوهان خیلی جدی گفت (پاشو بیا اینجا..) بی هیچ اعتراضی خیلی آروم از سرم جام بلند شدم و ایستادم.. بعد به آروم ترین شکل ممکن [که گواه از خستگی بعد از خواب میداد] به سمت استاد حرکت کردم.. سوهان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت (همیشه انقدر میخوابی؟)
نه حوصله داشتم بپرسم ساعت چنده و نه دلم میخواست به برنامهی روزانهم [که من رو به یاد وقتی میانداخت که همه چیز عادی بود و به قولی دغدغهای نداشتم] فکر کنم، پس با کمال بیخیالی فقط شونه بالا انداختم.. سوهان رو به من گفت (خیلی خب.. سعی کن از این به بعد زودتر بیدار شی.. حالا دنبالم بیا..) با اینکه استاد راه افتاده بود، اما من هنوز همونجا ایستاده بودم.. به در چوبی اتاق تکیه زدم و با دستم چشمم رو مالش دادم و بعد دور شدنش رو تماشا کردم.. کمی بعد دنبالش راه افتادم.. با لحن خوابالودی پرسیدم (کجا میریم؟) جواب داد (میریم تا اول با هم گروهیهات آشنا بشی، بعد هم میریم سر تمرین) هیچکدوم از کلمهها برام معنیای نداشت.. نه هم گروهی ها و نه تمرین.. اصلا نمیدونستم دیگران از من چه انتظاری دارن و ازم چی میخوان..
**از زبون آدرین** آشفته بودم.. سوهان اومده بود و مرینت رو با خودش برده بود و من هیچکاری از دستم ساخته نبود و به نظر نمیرسید خانوادهی دوپن-چنگ علاقهای به موندن من و بریجت اینجا داشته باشن.. به هر حال برای اونا سخت بود که بریجت رو دختر خودشون بدونن و ازش بخوان بمونه.. برای اونا، بریجت بیشتر حکم یه غریبه رو داشت که اونا هیچ مسئولیتی در قبالش نداشتن.. و درمورد من، خانم چنگ گفته بود هرچقدر با پدرم تماس گرفته، اون جواب نداده، پس ازم خواست که بدون اینکه هیچ دردسری درست کنم خودم برم خونه.. درمورد بخش دوم جمله باید بگم که من به هیچ عنوان به اون خونه بر نمیگردم.. و در مورد بخش اولش.. یکم سخت بود که نخوام دردسر درست کنم، چون همین الان یه نقشههایی توی ذهنم بود.. دستم رو به حلقهی گردنبدم بردم.. چند وقت پیش از توی اتاق مرینت پیداش کرده بودم.. نمیدونم چرا اونجا بود، ولی نمیتونستم بزارم چیزی که جونم بهش وابستهست همینجوری یه جا افتاده باشه..
درسته! اون دارندهی آموک من بود! رو به بریجت گفتم (عجله کن! باید بریم..) شب گذشته خیلی سر این نقشه فکر کرده بودم... قرار نبود بزارم چیزی خرابش کنه! دست بریجت رو گرفتم و از اونجا دور شدم.. **از زبون فیلیکس** به بلیط توی دستم نگاهی کردم.. اصلا مطمئن نبودم.. مطمئن نبودم با چیزی که الان میدونم بتونم به همین راحتی به خونه برگردم و مقابل مامان وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیافتاده.. با این حال یه بلیط قطار به سمت لندن داشتم.. آهی کشیدم و سوار قطار شدم.. بعد از نشستن روی صندلی، صورتم رو به شیشهی پنجره تکیه زدم.. اشکی از گوشهی چشمم که خودش رو برای فرو ریختن آماده میکرد، با برخوردش به شیشه، اون رو خیس کرد.. من گریه میکردم؟
از خودم تعجب کرده بودم.. اما انگار دست خودم نبود.. بار دیگه نگاهی به بلیط انداختم.. نه! نمیتونستم برم.. فعلا نه! از سر جام بلند شدم و از قطار پیدا شدهم.. با اخم بلیط مچاله شدهی توی دستم رو دور انداختم و از اونجا دور شدم.. باید قبل از رفتن از یه سری چیزا مطمئن میشدم.. و همینطور یه سری کارها برای انجام دادن داشتم.. لبخندی بی سابقه، ناخودآگاه روی لبم نشست.. بله! این لبخندی بود که از فکر کردن به اون دختر به لبم نشسته بود.. دختری با موهای سفید و چشمهایی آبی به عمق اقیانوس، به اسم بریجت! خودم از حال خودم خبر ندارم، لحظهای بی هوا گریه میکنم و لحظهای میخندم.. این حال و هوای عجیب رو میشد خیلی راحت از چهرهم خوند...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بی نظیر بووووود😍😍😍
تشکر😄
فدات
چن مدت نبودممم چقد پارتتتت😐🗿
عالییی
ممنون 😅
عالییییییییییییییییی
مرسی😁