
گسادیم فعال نیس😑😅

پرستار وارد شد:خانم چوی کسی به نام مین یونگی اومده و میگه میخوام آرا رو ببینم!!!!خانم چوی برگشت روبه آرا و گفت:به نظرم بهتره که...... آرا پرید وسط حرف و گفت:نه خانم چوی!! بزارین ببینمش! شاید حرفی داره که اومده.. نگران نباشید مراقب خودم هستم:)

خانم چوی بیرون رفت که بعد چند دقیقه یونگی وارد شد:عصبانیت رو میشد از چشماش خوند ولی خیلی آروم اومد و روی صندلی نشست.... آرا:متاسفم:(...... واقعا متاسفم... یونگی:از چی متاسفی؟ ها؟ از این که شانسی که داشتمو ازم گرفتی؟ هوم؟ آرا:ببین من..... یونگی:من و اما نیار.. تو یه دیوونه ای! از کجا معلوم که این تصادف ساختگی نبوده؟ شاید امادگیشو نداشتی ساختگی بوده همه چیز!! آرا:چی؟

ارا:تو..... تو همچین فکری راجب من میکنی؟ یعنی واقعا..... یونگی:من میرم... ولی مطمئن باش بهت ثابت میکنم یه دیوونه ای.... (این قسمت رو برای در آوردن حرص آرا و تیکه تیکه و بریده بریده میگه) تو.... یه.... دیوونه.... ای.... و من به هیچ عنوان راحتت نمیزارم و بعد با یه پوزخند رفت🥀

2 هفته بعد>راوی ویو>آرا اصلا تو حالش خودش نبود از وقتی یونگی اونجوری باهاش حرف زده.... واقعا شبیه دیوونه ها شده بود.... بی معنی میخندید..... با خودش حرف میزد......و گاهی وقتا گریه میکرد..... توی کلاس همه اون رو به اسم دیوونه صدا میزدن....

زنگ کلاس خورد...... همه از کلاس بیرون رفته بودن..... فقط آرا و یونگی داخل بودن...... یونگی از روی صندلیش بلند شد... به سمت میز آرا رفت.... یونگی:هی؟ مرا اینجوری شدی؟ آرا سرش رو برداشت و گفت:هی سلام تو همونی نیستی که به من گفتی دیوونه؟ و بعد بلند خندید:الان دقیقا شبیه دیوونه هام نه؟ یونگی:تو با خودت چیکار کردی؟ من فقط فقط از سر عصبانیت اونارو گفتم:( آرا:راستی میدونستی دوکبوکی های اینجا خیلی مزخرفه؟ و دوباره خندید:داشتم شوخی میکردم...... یونگی:دست آرا رو میگیره و دنبال خودش میکشونه... (فکر بد نکن عه😑)

به اتاقی تمرینی که پر از پیانو بود میرسه و در رو باز میکنه...... آرا رو روی یکی از صندلی ها میزاره و میگه:بزن! آرا:من!؟چرا؟ یونگی:تو فقط بزن!...... آرا شروع به نواختن کرد.... ولی نُت نا معلومی رو میزد...... نُتی که انگار همون لحظه فقط و فقط توی ذهن خودش ساخته میشد!..

یونگی:آرا بسه دیگه نمیخوام بشنوم! آرا:....... یونگی:آرا با توام! گفتم بسه! هی مگه نمیشنوی؟..... آرا همچنان داشت برای خودش مینواخت و بلند و بلند میخندید...... اون واقعا دیوونه شده بود ولی..... ولی آخه چطوری؟ اونم توی دوهفته!!!.... فلش بک : به هفته پیش>
هی تاکومی پارت بعدیو میخوای؟ اول بیا لپمو بوس کن بعد! 🥺🥺🥺❤️❤️
😭😭😭😭الان دارم واسه آخر این داستان گریه میکنم خیلییییی غمگینههههه😭😭😭😭
کاش من جای آرا بودم:////
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وری نایسسس...
کلاس پیانو که چند تا دانش آموز نداره معمولا شخصی.مگه اینکه توی مدرسه باشه یا توی یک آموزشگاه دیگه
این فقط ساختگی ذهن من بوده😊
پارت بعدیییی:)
عالی بعدی
داستانت خیلی عجیبه.. چطوری در دوفته دیوونه شد؟؟
میدونم پارت بعد مشخص میه
از اونجایی که ندیدمت قاعدتا نمیفهمیدم.... 😂😂💔
یاااااااا کار جادوگر ناقصم نداشته باشششش🥲
هرررر یاع یاع
😂😂
صب کن اخرش غمگینه اههههه😑
آری من از آخر غمگین خوشم میاد
😑
عجبببب😎
😎😎