لطفا منتشر شه💜👾
مرینت: نه! اگه بتونیم با شرکت آگرست قرار داد ببندیم وضعیت شرکتمون خیلی خوب میشه!. اریسته نگاهی بهم انداخت و گفت: نمیفهمم تو چرا داری انقدر جوش میزنی... برایان: اریسته این وضعیت به مرینتم ربط داره هرچی نباشه وارث بعدی شرکت اونه. تام: اینارو بیخیال.. کاشکی از قبل بهم گفته بودی بری! اینجوری میتونستم حدقل یه راهی پیدا کنم.. برایان : متاسفم تامی. همه با قیافه ای درهم رفته و اویزون روشونو پایین انداختن.. نباید میزاشتم اینجوری بشه چشمامو بستم و فکر کردم.. بعد چند لحظه فکری به ذهنم رسید، با خوشحالی گفتم: شاید من بتونم درستش کنم. همه بهم زل زدن. مرینت: منظورم اینه که خب من شاید بتونم گابریل آگرست رو راضی کنم. عمو برایان که معلوم بود به فکر فرو رفته گفت: چجوری؟ مرینت: خب.. من طراحیم خیلی خوبه، قدرت راضی کردنم هم بدک نیست.. ادامه دادم: اگه من بتونم به شرکت آگرست برم و چندتا از طراحی هامو نشونشون بدم و راضیشون کنم که با شرکتمون قرار داد ببندن مطمئنن قبول میکنن.. تام: مرینت، این شوخی بردار نیست! وقتی یه مرد گنده نتونست اونو راضی کنه انتظار داری یه دختر بچه ای که هنوز معلوم نیست چقدر استعداد داره بتونه؟! برایان: ولی به نظر من این فکر خیلی خوبیه!.. تامی مرینت یه دختر جوون با استعداده که از نظر من پیکاسو هم به پاش نمیرسه، مطمئنم اون میتونه اون مرد بداخلاق و اخمو رو راضی کنه که باهامون قرار داد ببنده. تام: ولی.. برایان: به نظرم بهتره یه فرصت بهش بدیم. مرینت: یعنی واقعا میتونم؟؟ برایان: خب اگه خیلی به خودت اطمینان داری چرا که نه. اریسته: وایستین! پدر منم موافق نیستم یعنی خب.. به قول عمو تام مرینت یه بچه بیشتر نیست و به پای منم که نمیرسه برای همین من بهتره اینکارو انجام بدم.
چشم غره ای به اریسته رفتم و گفتم: اگه شماها منو هنوز بچه میدونین پس چطوری میخواین ش.وهرم بدین؟!. مامان که تاحالا حرف نزده بود و به حرفای ما گوش میکرد با صدای زیری گفت: به نکته ی خوبی اشاره کردی. برایان: بچه ها بهتره بحث نکنید ما هممون به مرینت اعتماد داریم و بهتره اون کار رو انجام بده و تموم! فعلا این بحث رو بیاین تموم کنیم و راجب چیزای مهم تری صحبت کنیم، به خاطر همون چیزی که امشب دور هم جمع شدیم. آهی کشیدم و و سرمو تو دستام گرفتم و زیر لب گفتم: هوففف.. شروع شد. اریسته: پدر به نظر من بهتره راجب این موضوع بعدا صحبت کنیم. برایان: چرا؟. اریسته که معلوم بود این کلمات تازه به ذهنش رسیده گفت: خب.. یعنی ما باید راجب کارهای شرکت و اینا حرف بزنیم، و بتونیم یه قرار ملاقات برای مرینت جور کنیم و دیگه وقتی برای این حرفا باقی نمیمونه و... برایان: الکی بهونه جور نکن، من همین امشب به دستیارم میگم که یه قرار ملاقات سریع تو همین هفته جور کنه و دیگه کاری هم نمیمونه، حالا اگه غذاتون رو میل کردین بریم به اتاق پذیرایی راجبش صحبت کنیم. از سر میز بلند شدیم و بعد هزار بار تشکر کردن مامان به پذیرایی رفتیم. عمو برایان سرفه ای کرد و گفت: قهوه میخورین؟ سابین: حتما!. بعد از اوردن قهوه ها عمو برایان کمی از قهوه اش نوشید و گفت: خب ما اینجا جمع شدیم که راجب بچه ها صحبت کنیم... تام: درسته. برایان: منو تام بعد کلی حرف زدن و کلنجار رفتن باهم به این نتیجه رسیدیم که اریسته و مرینت به هم دیگه میخورن.. و چه بهتر از اینکه دو نفر رو که کلی باهم تفاهم دارن رو به هم برسونیم. اریسته با لحنی مشکوک گفت: ولی نظر خودمونم میپرسین دیگه؟ برایان: خب البته نظر شما دوتا هم برامون قابل ستایشه. اریسته: خب نظر منم اینه که ما دوتا به هم نمیخوریم! یعنی من برای این ا.ز.دواج یه دفعه ای امادگی لازم ندارم مرینتم همینطور مگه نه؟. سریع گفتم: اره، منم همینطور.
عمو برایان با خنده گفت: ما که نگفتیم همین فردا باهم ا.زد.واج کنین حدقل باید یه سال نامزد باشید مگه نه تامی؟ تام: درسته. برایان: فعلا بهتره باهم نامزد بمونید تا اشنایی بهتری از هم پیدا کنید و مثلا سال بعد یا سال بعدش ا.ز.دواج کنید. اریسته درحالی که تن صداش یکم بالا رفته بود گفت: چرا متوجه نیستین؟ ما هیچ ع.ل.اقه ای به هم نداریم! برایان: اریسته من به ع.شق بعد ا.ز.دواج اعتقاد کامل دارم، مگه تو نداری؟ خود من و مادرت بعد ا.زدواج ع.اشق هم شدیم. اریسته با عصبانیت گفت: چرا من هرچی میگم شما ساز مخالف میزنین؟؟ من راضی نیستم تمام!. و سریع به سمت پله ها رفت. برایان: کـــجا میری؟؟؟ اریسته: اتاقم اجازه هست؟!. و صدای کوبیدن شدن در اومد. عمو برایان اهی کشید و گفت: این پسر خیلی لجبازه. مرینت: خب منم موافق.... نیستم، یعنی ما هیچکدوم امادگی نداریم و.. و نمیتونیم به خواسته ی شما خودمونو تو هچل بندازیم. تام: مرینت! مرینت: و لطفا بهتره این بحث رو ببندین و دیگه راجبش صحبت نکنید..! قبل از اینکه بتونن حرفی بزنن یا عکس العملی نشون بدن سریع به سمت در رفتم و پالتوم رو از جا لباسی کنار در گرفتم و بیرون رفتم و سوار ماشین شدم، بعد چند لحظه مامان بابا هم که معلوم بودن خیلی ناراحت و عصبی بودن سوار ماشین شدن... وقتی به خونه رسیدیم سریع پیاده شدم و وارد عمارت شدم، مستقیم به اتاقم رفتم و در رو محکم بستم. لباس هام رو در اوردم و یه دست لباس راحتی پوشیدم، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم داد و بیداد های طبقه پایین رو نادیده بگیرم و بخوابم... با صدای زنگ ساعت از جا پریدم، نگاهی به ساعت گوشیم کردم ساعت 12 نصفه شب بود! پوفی کشیدم و دستی به موهام زدم.. حتما اشتباهی زنگ ساعتم رو کوک کرده بودم. از جام بلند شدم و از پشت پنجره بیرونو نگاه کردم.. یکدفعه فکری به ذهنم رسید، فرانک گفته بود که شیفت بنجامین از ساعت 10 به بعد شروع میشه.. پس حتما الان بود،
مرینت: به طرف کمدم رفتم، یه شال برداشتم و دور خودم پیچوندم هرچی نباشه وسط پاییز بود و هوا هم تقریبا سرد. بعد از پوشیدن کفشام در اتاقمو باز کردم و راهرو رو نگاه کردم، از سمت اتاق مامان بابا صدای خروپف میومد. اروم از پله ها پایین رفتم و به سمت در رفتم، اروم بازش کردم و بیرون رفتم و در رو هم پشتم باز گذاشتم، اروم به طرف در حیاط رفتم و نگاهی به اطرافش انداختم دو تا نگهبان بیشتر نبودن، یکیش تو اتاقک کوچیکی که کنار در بود خوابیده بود اونیکی هم کنار در نشسته بود و نگهبانی میداد، احتمال میدادم اونی که کنار در نشسته بود بنجامین باشه. به سمتش رفتم و نگاهش کردم، خودش بود. کت و شلواری مثل کت و شلوار فرانک پوشیده بود، موهای سیاه و سیبیل چخماقی ای داشت. کنارش یه بخاری برقی کوچولو بود و همینطوری که اطراف رو نگاه میکرد چایی میخورد. وقتی سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد روش رو برگردوند و چشم تو چشم شدیم، مشخص بود نشناخته. اروم بهش نزدیک شدم و وقتی به کنار پاش رسیدم لبخندی زدم و گفتم: سلام عمو بنجامین. یکم دیگه با تعجب نگاهم کرد و وقتی متوجه شد مرینتم سریع از جاش پرید و گفت: مری.. مرینت؟. سری تکون دادم و لبخندم پر رنگ تر شد. با لحن خوشحال گفت: چقدر بزرگ شدی!!! اوه.. دخترم دلم خیلی برات تنگ شده بود! مرینت: منم همینطور..منم همینطور! بنجامین با عجله صندلی رو به روی خودش گذاشت و گفت: میشینی؟. اروم روی صندلی نشستم و اونم برام یه لیوان چایی اورد: بخور دخترم گرمت میکنه. خودشم روی صندلیش رو به روم نشست و گفت: کی برگشتی؟ مرینت: یکی دوشب پیش، فرانک بهم گفته بود که شیفت شما از ساعت 10 به بعده منم با خودم گفتم بهتره حالا که بیدارم بیام به شما سر بزنم. بنجامین: کار خوبی کردی.. حالا چرا این موقع شب بیدار بودی؟ مرینت: خواب بودم یکدفعه از خواب پریدم به خاطر اینکه اشتباهی ساعت رو کوک کرده بودم.. کلا این چند وقت فکرم خیلی مشغوله و.. درست کار نمیکنم. بنجامین: اه..امممم ...نمیخوام فضولی کنم دخترم، ولی اتفاقی افتاده؟ حسم بهم میگه رو به راه نمیای.
با خنده گفتم: چه زودم فهمیدیدا!.. راستش همه ی اینا به خاطر دنگ و فنگ های خانوادگیه. قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم: لطفا یه راه حل بهم پیشنهاد کنید عمو بنجامین! پدرم و عموم میخوان من و پسرعموم باهم ا.ز.دواج کنیم ولی ما اصلا به هم دیگه نمیخوریم!. معلوم بود که حسابی تعجب کرده با کنجکاوی گفت: خب اگه به نظرت به هم نمیخورین پس چرا اونا میخوان ع.روسی کنید؟ مرینت: مشکل همین جاست! با اینکه هردوتای ما جواب رد دادیم ولی اونا پاشونو کردن تو یه کفش که ما حتما باید باهم ا.زدواج کنیم. دستی به سرش کشید و گفت: حالا خب...حدقل یه ذره بهش ع.ل.اقه... حرفشو قطع کردم و گفتم: نه!حتی ی ذره. اهی کشید و سرشو به صندلیش تکیه داد و گفت: همیشه بیشتر ا.زدواج های فامیلی اجباریه.. میدونی.. یادمه چندسال پیش اون موقع ها وقتی.. فکر کنم 12 و 13 سالم بیشتر نبود با خانوادم تو روستا زندگی میکردیم، یه دختر و پسر بودن که به زور خانواده هاشون قرار بود باهم از.دوا.ج کنن.. گویا باهم فامیل دور بودن، ولی یه اتفاقی افتاد که باهم ا.زد.واج نکردن. سرمو کج کردم و پرسیدم: چه اتفاقی؟.بنجامین دستی یه صورتش کشید و گفت: انگاری پسره چندسالی بوده که با یه دختر.. خب چیزه.. دو.س.ت بوده، خیلی همو دوست داشتن و قرار بود وقتی دختره 18 سالش بشه باهم عقد کنن. وقتی دختره ماجرا رو میفهمه میاد پیش خانواده عروس و داماد و بهشون میگه که اونا همو د.وس.ت دارن پسره هم تایید میکنه، خانواده دختر اولی انقدر از دست اونا عصبانی بودن که خودشون با دستای خودشون عروسی رو بهم میزنن. مرینت: منظورتون اینه که یکی از ما اگه پا.رتنر داشته باشه.. و بقیه هم اینو بفهمن.. ممکنه عروسی رو کنسل کنن!؟ بنجامین: حرفم دقیق این نبود ولی فکر کنم همین باشه؛ از جام بلند شدم و گفتم: ممنونم، ممنونم عمو بنجامین بهترین راه حل رو بهم پیشنهاد کردین. بنجامین خنده ای کرد و گفت: من که کاری نکردم، مرینت: بازم خیلی راه حل خوبی گفتین من راجب این با اریسته صحبت میکنم تا به تفاهم برسیم، وقتی درست شد به شما هم خبرشو میدم، برای چایی هم ممنون!. به طرف عمارت رفتم و به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم...
«صبح» مرینت: غلتی زدم و از جام بلند شدم، چشمامو مالیدم و به سمت حموم رفتم، بعد یه حموم 5 دقیقه ای لباس هامو پوشیدم یه شلوار قهوه ای بلند و بولیز همرنگش و کت چرمیم رو پوشیدم. کفش هامو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم، وارد اتاق نشیمن شدم نه مامان نه بابا نبودن، حتما هنوز خوابن. ساعت دیواری رو نگاه کردم: 7:45 . از خونه زدم بیرون و به رود سن رفتم، روی نیمکت همون نزدیکی نشستم و به اسمون خیره شدم.. از سرما دور خودم پیچیدم، کار احمقانه ای کرده بودم که تو این سرما و این وقت روز به اینجا اومدم. با شنیدن صدای گوشیم حواسم پرت شد، الیا بود که برام تماس تصویری گرفته بود گوشیمو جلوم گرفتم و جواب دادم: وای، جواب دادی؟ فکر کردم الان باید خواب باشی! مرینت: پس اگه میدونستی خوابم چرا زنگ زدی؟ الیا: تو که منو میشناسی عاشق اذیت کردن مردمم :/ مرینت: هوففف.. چیشده که زنگ زدی؟ الیا: کلاغا بهم خبر رسوندن که... سرشو کج کرد و گفت: وایستا ببینم تو کجایی؟ چرا انگار تو اسمونی. مرینت: کنار رود سنم روی نیمکت نشستم. الیا با تعجب گفت: این وقت صبح اونجا چیکار میکنی؟ خصوصا توی این هوا! مرینت: دلم خواست ی دفعه خو:/ الیا: کاشکی میتونستم بیام پیشت.. ولی حیف باید برم شرکت.. خب اینارو بیخیال، کلویی بهم گفت که قراره با گابریل اگرست ملاقات کنی!. خنده ای کردم و گفتم: خبرا چه زود میرسه. بدون توجه به حرفم گفت: میدونی خودتو تو چه دردسری انداختی؟ مرینت: چیه خب میخوام برم راضیش کنم دیگه. الیا: پوف... مرینت تو متوجه نیستی! اصلا میدونی گابریل اگرست کیه؟ یه ادم خشک و مغرور و بد اخلاق جوری که حتی به بچه های خودشم رحم نمیکنه. اروم گفتم: مثل بابای خودم. الیا: واقعا خودتو توی هچل انداختی دختر، یکم بهتره از اون مغز پوکت استفاده کنی. مرینت: وا! اونم یه طراحه منم همینطور، ما طراح ها حرفای همو خیلی خوب میفهمیم، بهت قول میدم 3 دقیقه ای میتونم راضیش کنم. الیا معلوم بود که داره تو اتاقش راه میره دستی به پیشونیش کشید و گفت: نه تو اهمیت ماجرا رو درک نمیکنی. مرینت: خب پس اگه انقدر نگرانی تموم جد و اباد و شجره نامه زندگی و خودش و بچه هاش رو برام در بیار تا ببینیم با چی طرفیم. با لحن خوشحال گفت: حله اینو سه سوته میتونم برات پیدا کنم ولی الان نه چون باید برم شرکت امروز بعد از ظهر وقتی اومدم خونه دوباره بعد زنگ میزنم. مرینت: باشه پس فعلا بای. الیا: بایییی..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی عاجو🫀🤝🏻
ممنونم:) ❤
عالی بود عاجی😍💜
چه خبرا عاجی؟
ممنونم💕
خبر خیر بیکاری🥲😂
حیحی الان همه بیکاریم😂
و همه سرمون تو گوشی😐💔
عالیییییی💕💕💕
مرسیییی:)
عالی بود
مرسی:)
عالی بود اجی 😉
ممنونم
توبهترینییونو-؟:>
برایرسیدنبهاهدافتتلاشکنبهشونمیرسی*^*♛
سوآساماقرارههمهروباکامنتهاششادکنه:"]
واوو♡🌷
سوآساما کار خوبی میکنه:)♡