
های کیوتام :) شرمنده یه مدت نبودم اما برای جبران براتون یه داستان خیلی خفن اوردم >.< امیدوارم لذت ببرید
از زبان آلیس : دو ماهه که با بلامی نامزد شدم :) زندگی با بلامی برام خیلی جذابه و تقریبا میتونم بگم هر دختری آرزوشو داره اما...خب من خیلی با بلامی راحت نیستم...خب...مثلا نمیتونم شب پیشش بخوابم یا همچین چیزایی....بلامی پسر خوب و قابل اعتمادیه اما من دست خودم نیس....این موضوع همیشه مشکل ایجاد میکنه....بعضی وقتا بلامی فکر میکنه من دوسش ندارم یا به هر دلیلی ازش میخام دور باشم :) اما هرچقد من میگم دست خودم نی باور نمیکنه. اما با این حال ما زندگی خوبی رو کنار هم داریم....خب ما عادت داریم هر روز عصر تلوزیون تماشا کنیم....بیشتر اوقات فیلم ترسناک نگاه میکنیم....
امشب بلامی بخاطر جلسه ی کاری دیر برگشت خونه ، حدود ساعت ۱۱ و نیم شب رسید خونه.....وقتی درو باز کردم با چهره ی پریشون و اصبانیم به چشماش نگاه کردم و گفتم : چرا انقدر دیر اومدییی! نگرانت شدم ! . بلامی آروم موهامو نوازش کردو گفت : عزیزم....ببخشید که نگرانت کردم سر جلسه بودم....اما قول میدم دفعه های بعدی بهت خبر بدم . امشب برای بلامی شام استیک با سس قارچ درست کرده بودم اما چون دیر اومد خونه سس قارچش سرد شده بود و مزش به خوبی قبل نبود ، با این حال...بلامی به شدت از غذا لذت برد و بعد از شام بغلم کرد و گفت : عسلم...امشب فیلم ترسناک ببینیم ؟ با تردید گفتم: ا..الان..؟ گفت : اوهوم . نمیتونستم به بلامی نه بگم و به ناچار قبول کردم....
ساعت ۱۲ و نیم شب شد با بلامی روی مبل نشستیم و بلامی مجموعه ی حلقه رو گذاشت....من معمولا از فیلم ترسناک نمیترسم اما فیلم ترسناک تو شب فرق میکنه....سرمو گذاشتم رو شونه ی بلامی و به فیلم چشم دوختم....ساعت ۳ شد....بلامی رو مبل خوابش برد و منم داشتم میلرزیدم....فیلم تموم شده بود اما من انقد ترسیده بودم که نمیتونستم تکون بخورم....با صدای لرزون گفتم : ب...بلامی..؟ بلامی خوابش سبک بود و از خواب پرید با دیدن قیافم سری دستمو گرفت تا دماشو ببینه....دید دستم یخ کرده ....با پریشونی گفت : آلیس فشارت افتاده ! نباید اون فیلم لعنتی رو میزاشتم....بعد بغلم کرد...تو بغلش انگار گرم ترین جای دنیا بودم....تا صب تو بغل گرمش خوابیدم.....
صب شد....از خواب بیدار شدم که بایه صحنه عجیب مواجه شدم....لبم رو لب بلامی بود....از جام پریدم عقب...با تعجب گفتم : ب..بلامی ! . بلامی از خواب پرید و گفت : جانم ؟! . گفتم : تو..از قصد اینکارو کردی..؟ . چشماش خندید و گفت : خب...آره...تو هیچوقت نمیزاری لبتو ببوسم ولی شب انقد ناز خوابیدی که نتونستم مقاومت کنم :)) سعی کردم فراموشش کنم ، از رو مبل بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا صبحانه آماده کنم....با بلامی نشستیم سر میز و بعد از صبحانه خوردن بلامی ازم پرسید :...
عزیزم.... ، قبل از اینکه حرفشو بزنه نگاه پریشونی به ساعت انداختمو گفتم : چرا نمیری سرکار ! یک ساعتم دیر کردی تازهه !! بلامی خندید و گفت : امروز که تعطیله :/ گونه هام سرخ شد و گفتم : ع..عه...گفت : اشکال نداره...خب نظرت چیه امروز که تعطیله باهم بریم پارک ساحلی....با ذوق نگاهی بهش کردم و گفتم : آره ! چرا که نه....بلامی گفت : پس بریم حاظر شیم !...پارک ساحلی دقیقا دو تا کوچیه اونور تر از خونمون بود برا همین همیشه پیاده میرفتیم....وسط زمستون بود و هوا خیلی سرد بود....اما با این حال وقتی بلامی کنارمه به سرماش می ارزه....قدم زنان تا پارک رفتیم....پارک ساحلی ازون پارک ساحلی مصنوعی ها نبود...واقعا کنار دریای مدیترانه بود....توی پارک ، یه اسکله هس که تا وسطای دریا ادامه داره....منو بلامی همیشه تا ته سکله باهم میریم....
قدم زدیم تا رسیدیم به ته اسکله....نشستیم و دریارو تماشا کردیم...بلامی دستشو دور کمرم حلقه کرد و منم دستمو رو شونش گذاشتم....حدود نیم ساعت همینطوری نشستیم بعد کم کم ظهر شد....خواستیم برگردیم که ناهار بخوریم....بلامی بهم گف: نظرت چیه بریم رستوران دریایی ناهار بخوریم؟ منم گفتم : ایده ی خیلی خوبیه ! ....خاستم بلند شم که یکهو پام سر خورد و عقبکی افتادم تو دریا.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ژانرش عاشقانه ست؟
چرا هست تازه شروعشه هنوز 😄💜