
های گایز ناظر جونم منتشر کن لطفا امتیاز بهم خوب بدی ها ؛)
اوسانگ:به من توضیح نمیدی جین:سلام خانم ناجی من جین هستم پادشاه کشور همسایه اوسانگ:او سلام علیاحضرت جین:راحت باش طی حرف های جین و اوسانگ جیمین سرباز هارو به هم گره زد و جانگ رو به زانو در آورد جین با یه بشکن زمان رو درست کرد جانگ:یا خدا چیشد چرا اینطوری شد جیمین:از جونت میگذرم ولی قراره تو زندان بپوسی اونم به جرم خیانت جانگ:دختره ی جیمین شونه جانگ رو فشار داد جیمین:دختره ی؟ سربازا یعنی سربازای خودم بیاید ببریدشون جیمین به سمت جین و اوسانگ رفت . جیمین:خوبی آره فقط یکم دستم خراش برداشته جیمین با نگرانی دست اوسانگ رو گرفت جیمین:این فقط یه خراشهههه؟ممکنه اوفونت کنه جین:بیا بریم پیش پزشک سلطنتی فردا صبح جیمین:انقدر زود میخوای بریی حداقعلا تا ش اوسانگ:من باید برم وگرنه ممکنه اتفاق بدی بیوفته جیمین:ولی من یه سوال دارم چطوری همه چیز رو میدونی اوسانگ نزدیک گوش جیمین شد و گفت:شاید از آینده اومدم و لبخند موزی زد و رفت توضیح دادن اینکه به داخل یه کتاب اومده سخت بود پس همینطوری اینو گفت یا شایدم واقعا این کتاب از رو واقعیت نوشته شده قبل از اینکه سوار اسب شه دوید و جیمین رو بغل خیلی محکم دلش براش تنگ میشد آخه اون مثل دوستش میموند با اینکه ۲ روز بود میشناخت ش اما انکار ۲ سال باهاش دوست بوده روی اسبش دراز کشیده بود و درختا رو نگاه میکرد از منطقه جیمین بیرون اومد و به سمت دروازه کشور جین رفت توی بین راه جین سر کلش پیدا شد و باعث شد اسب اوسانگ رام کنه و با کله بیوفته زمین اوسانگ:یاااااا جین:متاسفم بیا دستش رو به سمت اوسانگ گرفت اوسانگ:نه ممنون
و با دو حرکت دوباره سوار اسبش شد تو طول راه محو صورت بی نقص و زیبای جین شد خیلی قشنگ بود واقعا شبیه پرنس ها بود جین:تموم م کردی اوسانگ:آ آها ببخشید جین:این رو بگیر این یه آینه س میتونی باهاش با جیمین و من و با هرکسی خواستی در ارتباط باشی اوسانگ:پس یجور گوشی جین:چی چی اوسانگ:یه نوع وسیله ارتباطی و سرگی اینجور چیزا اصلا من چرا دارم بتو توضیح میدم جین:از وقتی دیدمت هاله غمگینی دورت بود هاله ایی از ترس غم و کمی دلتنگی چرا اوسانگ:دلم واسه خانوادم تنگ شده جین:پس چرا ترسیدی و غمگینی اوسانگ:میترسم اما نمیدونم از چی غمگینم اما بازم نمیدونم چرا جین:میدونی بعضی وقتا بدون اینکه خودمون بدونیم بخاطر گذشته مون ناراحتیم داستان تو چیه ؟ اوسانگ بدون اینکه حرف بزنه به جلوش خیره شد دروازه بعد از وارد شدن به دروازه مردم به خوبی از اوسانگ و جین اسقبال میکردن اما از کشور جیمین خیلی عجیب تر بود بدون حرفی به اتاقی که جین بهش داده بود رفت حالش خوب نبود پس کمی دراز کشید همیشه میخندیدی و شاد بود اما بقیه نمیدونستن چقدر تنهاش همیشه به دیگران امید میاد وقتی نیاز داشت کسی بهش امید بده لبخند آرومی زد سعی کرد بخوابه اما افکار و سر صدای بیرون نمیزاست پا برچین پا برچین به سمت اتاقی که جین توش بود رفت انگار داست با چند تا آینه حرف میزد اما آینه ها انعکاس خودش نبودن یکیش جیمین بود .و یکیش پسریی بود که نمیسناخت انقدر به در تکیه داد که افتاد . کوک:اون کیه دختر آوردی. جین:ساکت شو جین:نخوابیدی ؟ اوسانگ خودش رو جم جور کرد اوسانگ:نه خوابم نبرد میگم داری تماس تصویری میگیری جیمین:پیش من بودی انقدر کلمات عجیب غریب نمیگفتی کوک:هیونگ توهم میشناسی بعد چند ثانیه به طور عجیبی اون پسر که بهش میگفت جونگ کوک از آینه اومد بیرون اوسانگ:یا هفت جد بنگتن!!! کوک:سلام خانم ناجی اوسانگ:من اسم دارم پسر و شما کوک:پرنس جونگ کوک اوسانگ:اوه علیاحضرت کوک:با منم مثل جین و جیمین حرف بزن نونا
و با دو حرکت دوباره سوار اسبش شد تو طول راه محو صورت بی نقص و زیبای جین شد خیلی قشنگ بود واقعا شبیه پرنس ها بود جین:تموم م کردی اوسانگ:آ آها ببخشید جین:این رو بگیر این یه آینه س میتونی باهاش با جیمین و من و با هرکسی خواستی در ارتباط باشی اوسانگ:پس یجور گوشی جین:چی چی اوسانگ:یه نوع وسیله ارتباطی و سرگی اینجور چیزا اصلا من چرا دارم بتو توضیح میدم جین:از وقتی دیدمت هاله غمگینی دورت بود هاله ایی از ترس غم و کمی دلتنگی چرا اوسانگ:دلم واسه خانوادم تنگ شده جین:پس چرا ترسیدی و غمگینی اوسانگ:میترسم اما نمیدونم از چی غمگینم اما بازم نمیدونم چرا جین:میدونی بعضی وقتا بدون اینکه خودمون بدونیم بخاطر گذشته مون ناراحتیم داستان تو چیه ؟ اوسانگ بدون اینکه حرف بزنه به جلوش خیره شد دروازه بعد از وارد شدن به دروازه مردم به خوبی از اوسانگ و جین اسقبال میکردن اما از کشور جیمین خیلی عجیب تر بود بدون حرفی به اتاقی که جین بهش داده بود رفت حالش خوب نبود پس کمی دراز کشید همیشه میخندیدی و شاد بود اما بقیه نمیدونستن چقدر تنهاش همیشه به دیگران امید میاد وقتی نیاز داشت کسی بهش امید بده لبخند آرومی زد سعی کرد بخوابه اما افکار و سر صدای بیرون نمیزاست پا برچین پا برچین به سمت اتاقی که جین توش بود رفت انگار داست با چند تا آینه حرف میزد اما آینه ها انعکاس خودش نبودن یکیش جیمین بود .و یکیش پسریی بود که نمیسناخت انقدر به در تکیه داد که افتاد . کوک:اون کیه دختر آوردی. جین:ساکت شو جین:نخوابیدی ؟ اوسانگ خودش رو جم جور کرد اوسانگ:نه خوابم نبرد میگم داری تماس تصویری میگیری جیمین:پیش من بودی انقدر کلمات عجیب غریب نمیگفتی کوک:هیونگ توهم میشناسی بعد چند ثانیه به طور عجیبی اون پسر که بهش میگفت جونگ کوک از آینه اومد بیرون اوسانگ:یا هفت جد بنگتن!!! کوک:سلام خانم ناجی اوسانگ:من اسم دارم پسر و شما کوک:پرنس جونگ کوک اوسانگ:اوه علیاحضرت کوک:با منم مثل جین و جیمین حرف بزن نونا
اوسانگ:پس باشه جبن:یا برگرد خونه خودت جونگ کوک دست های اوسانگ رو گرفت و به سمت سالن بزرگی رفتن کوک:حاضری باهم سر بخوریم اوسانگ که منظور کوک رو فهمیده بود کشفاش رو در آورد و گفت:بله هستم اونا باهم دیگه سر خوردن و از اون طرف جین به سمت اونا اومد که باعث تصادف بزرگی شد اوسانگ روی کمر جونگ کوک افتاد و جونگ کوک روی شکم جین و واقعا حالت خنده داری گرفته بودن کوک:پاشو وگرنه منو بیرون میکنه جونگ کوک بدو بدو از دیدار رفت بالا و روی سقف وایساد این قدرت اون بود!!! اوسانگ:یا حضرت فیل جین:یا پسر بیا پایین کاری بهت ندارم کوک:اول شام میخورم بعد میرم جین:آخه الان تازه میخوای صبحانه بخوریم باسه بیا پایین بچه با پایین اومد جونگ کوک جین گوشش رو گرفت و پیچوند کوک:یا من پرنس یه مملکتم جین:منم پادشاه یه مملکتم اوسانگ:سنگین بود یه ساعت سکوت بعد از کمی خوش گذرونی و اینجور چیزا هوا تاریک شد اوسانگ توی بالکن نشسته بود و ب ماه خیرا شده بود ماه خیلی زیبا بود جین:ماهو دوست داری .اوسانگ:آره خیلی قشنگه جین:دوست داری یکمی بیشتز بهش نزدیک شی جین دست اوسانگ رو گرفت ولی اول خودش روی هوا معلق موند جین:من قدرت های زیادی دارم با من بیا اوسانگ به آرومی دست جین رو گرفت و ردپاهای جین رو دنبال کرد اونا دقیقا وسط هوا بودن اوسانگ:چرا جیمین چیزی از قدرتش رو نشون نداد جین:قدرت اون صلحِ میتونه توی صد ثانیه کل دنیا رو نابود یا درست کنه اوسانگ:پس بخاطر همینه کوک:بیای پاییییننننن گشنمه جونگ کوک روی قایق اون پایین نشسته بود و اونا رو میپایید جین:اومدیم پسره اوسانگ زودتر از جین رفته بود اوسانگ:بیا اون به سمت قایق اومد اما جونگ کوک برای اینکه جین گوشش ر نیچه سریعا در رفت اوسانگ:اون چطوری جین:جونگ کوک خیلی کارا بلده یکیشم تلپرته اوسانگ:اوهوم یا آروم تر بیت الان میافتیم ت.....تو آب جین:بزار کمکت کنم بیا بیا بالا جین اون رو بغل کرده بود چند دقیقه ای به هم خیره بودن تا اینکه با صدای کوک به خودشون اومدن اوسانگ:من میرم لباسم رو عوض کنم ام خب چیزه آره من رفتم کوک:چطون شد یهو جین:هیچی بعد از عوض کردن لباساشون و خوردن شام همگی به رخت خوابشون رفتن اما جین نمیتونست بخوابه باید دلیل مرگش رو میفهمید پس به اوسانگ رفت اوسانگ:اوه توهم بیداری جین:آره میخواستم چیزی ازت بپرسم اوسانگ:بگو جین:دلیل مرگ من چیه . اوسانگ:زنی به اسم جنی (not جنی بلک پینک) تو جادو کرد و باعث شد خودت خودتو بکشی اون خیلی قدرت مند به بخاطر همین میترسم جین:نترس ما باهم دیگه قدرت مندیم پایان .خیلی باهتون مثل سگ قهرم بازدید ها از یذره هم کمتره اینطور باشه پارت بعد رو جمعه میزارم .اصلا ازین به شر دارم بازدید:بالای ۴۰ تا کامنت:بالای ۲۰ تا لایک:۱۰ تا . زمان گذاشتن هر پارت یکشنبه ها و پنجشنبه ها
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)