
امیدوارم خوشتون بیاد
دقیقا یکم آذر روز جمعه بود. بهترین دوستم آرینا اومده بود خونمون. میدونم کار درستی نکردم ولی بیشتر براش در مورد nw توضیح دادم و در مورد انیمه هم توضیح دادم و حتی عکس چند تا از شخصیت های انیمه رو هم نشونش دادم. واقعا شکم بیشتر شده بود که میساتا باشه. ولی میدونستم که اگه هانا بفهمه بهش گفتم منو میکشه. اون روز به اصرار آرینا میخواستم برای سومین بار و این دفعه با آرینا احضار کنم. اما نشد. هر چقدر کار هایی که قبلا کرده بودم و شده بود رو تکرار کردم نشد. مطمئن بودم که باید بشه و دفعه های قبل هم همینکارارو کرده بودم اما نمیدونستم کجای کار ایراد داره و اون روز نتونستیم احضار کنیم. خلاصه اون روز هم بدون اینکه بفهمم واقعا آرینا میساتا هست یا نه تموم شد.
پس فردای اون روز، یکشنبه سوم آذر سال 1399 بود. کلاسای آنلاین ما ساعت یک تموم میشه. اون روز تارا، خواهر ترنج اسباب کشی داشت و خانوادش از ساعت یازده رفته بودن خونشون کمکش. من هم میخواستم به هانا زنگ بزنم ولی باید وایمیستادم تا کلاسا تموم بشه. من هم چون تنها بودم از ترس داشتم میمردم. از اتاقم رفته بودم بیرون و تو هال نشسته بودم. تموم برق های خونه رو هم روشن کرده بودم اما مدام اینور و اون ور رو میپاییدم که یه وقت یه چیزی نیاد بیرون.
یه کم قبل تر ادوارد به کارمن گفته بود که میخام یه چیزی به ساریتا بگم. من هم منتظر بودم زنگ بزنم تا ببینم چی میخاسته بگه. تو چت به کارمن گفتم به نظرت باهام چیکار داره؟ کارمن هم گفت نمیدونم و من گفتم فکر کنم یه کاری کردم که میخاد بازخاستم کنه. بالاخره کلاسا تموم شد و من زنگ زدم. خیلی کنجکاو بودم ببینم چی میخاد بگه. وقتی شروع کرد به حرف زدن، کارمن گفت چرا داد میزنی و من این دفعه استسناعا صداشو شنیدم که گفت میخام خودش بشنوه. باید اینجوری بگم که بشنوه و اگر هم بخام به تو بگم که بگی، تو لحنشو نمیتونی اینجوری بگی.
گفت: تو برای چی به من انرژی دادی؟ مگه انرژی علف خرسه. باید خجالت بکشی از این کارات. خجااالت بکش. خجاااااالت بکش. من هم این ور خط داشتم میمردم از خنده 😂😂 دستمو گذاشته بودم رو تلفن که صدای خندمو نشنوه و فقط میخندیدم. بعد که صحبت های گهر بارشون تموم شد کارمن گفت: واقعا که اینا رو میخاستی بگی. گفتم: من گفتم یه کاری کردم که میخاد منو بازخاست کنه ها. تو بهش گفتی؟ کارمن: نه، خودش رفته ماهیت انرژیشو بررسی کرده و فهمیده که کار توعه. بعدش هم کلی تلفنی حرف زدیم و من هم از اونجایی که مثل همیشه دلم از خانواده ی ترنج پر بود، فقط داشتم غر میزدم. میگفتم من فکر میکنم اینا از ما استفاده میکنن و تهش مثل یه عروسک خیمه شب بازی باهامون رفتار میکنن و پرتمون میکنن اونور و ما رو میزارن اینجا و میرن و ادوارد میگفت چرا باید با یکی از افرادشون که براشون مفیده و خاصیت داره چنین کاری بکنن؟ و من میگفتم حتی کاکاشی هم که بابامه هم دیگه منو آدم حساب نمیکنه و برام کاری نمیکنه و ادوارد میگفت که از کجا میدونی و من گفتم اگه میخاست کاری بکنه تا حالا کرده بود. خلاصه کلی غر زدم و کلی حرف زدیم و بعد از دو ساعت ادوارد رفت خوابید. هنوز بخاطر اون قضایا خسته بود و امروز هم که نخوابیده بود.
فکر کنم سه ساعتی شده بود داشتم با کارمن حرف میزدم که یهو کارمن گفت احساس میکنم یکی الان رو به روی توعه و داره نگات میکنه، حسش میکنی؟ من هم رادار حسگرمو به کار انداختم و دیدم بله. کارمن گفت الان کجایی؟ گفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم. گفت پس اون الان رو سقفه. گفتم حالا چیکار کنم؟ گفت برو از اتاق بیرون. نگاهش انقدر سنگین بود که انگار به تخت دوخته شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. خلاصه به هر زحمتی که بود از اتاق رفتم بیرون. بعد از چند دقیقه برگشتم و برگه ای که روش آیت الکرسی رو نوشته بود رو از تو اتاقم برداشتم چون شنیده بودم برای محافظت موثره.
بعد از چند دقیقه دوباره احساس کردم اونجاست. ترسیده بودم. همونجوری بدون اینکه کسی باشه از تنهایی داشتم از ترس سکته میکردم چه برسه به اینکه یکی که نمیدونم کیه هم اونجا باشه. هر کاری میکردم برای یه چند دقیقه میرفت و دوباره حسش میکردم. دیگه نمیدونستم چیکار کنم. رفتم تو اتاقم و نشستم رو تخت و به کارمن گفتم چیکار کنم خیلی ترسیدم هر کاری میکنم این نمیره.
کارمن گفت بهش بگم گور بابات ببینم چیکار مینکه. من هم گفتم و اون فقط خندید. کارمن گفت میدونم کیه. گفتم کی؟ گفت من قبلنا وقتی رفته بودم یه ماموریت توی جنگل دیدم یکی اونجا داره به پرنده ها غذا میده. من هم اول فکر کردم دشمنه و بهش حمله کردم. اون هم از خودش دفاع کرد. بعد من هم از شدت کیوت بودنش تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم آوردمش دهکده. میدونی که اگه هر کس دیگه ای بود همونجا میکشتمش.
من واقعا تعجب کردم. دیگه طرف باید چقدر خوب میبود که کارمن رو تحت تاثیر قرار بده. کارمن ادامه داد: وقتی بچه بوده یه شیطانی رو در درونش مهر و موم کردن و اون هم چون بچه بوده نتونسته خودشو کنترل کنه و پدر و مادرشو کشته. بعد هم که با من آشنا شد و اومد دهکده چون میترسید دوباره اون اتفاق بیوفته و به کسی آسیب بزنه، خودشو از همه مخفی کرد و تو انباری طبقه ی پایین کتاب خونه زندگی میکرد. و تعداد انگشت شماری از جمله خودم و گارا از وجودش با خبر بودن. همینجوری که داشتم با کارمن حرف میزدم توجهم خیلی به این پسره که کارمن انقدر ازش تعریف میکرد جلب شده بود. تونستم از طریق تلپاتی باهاش ارتباط برقرار کنم و گفت: سلام. من هم جواب دادم. بعد اومد نزدیک تر. من روی تخت نشسته بودم. اون گفت: اجازه میدی روی تختت بشینم.😍 تا حالا ندیده بودم کسی برای این کار اجازه بگیره. گفتم آره حتما. و با خجالت روی تخت کنارم نشست.
کارمن هم شروع کرد به تعریف کردن ازش: اون خخیلییی کیوته، خیلییی مهربونه، خیلیییی مؤدبه. ساریتا: میدونم خیلی. کارمن: موهاش بنفش کمرنگه، بلنده و از پشت جمع میکنه. چشماش هم .. ساریتا: چشماش تیرس. کارمن: آره چشماش بنفش پررنگه و خیلیییی کیوته. داشتم کیوت بودنشو از انرژیش حس میکردم. واقعا خیلی خوب بود. با خجالت گفت: میشه دیگه تعریف نکنید خجالت میکشم. 😍😍😍 وااای عالی بود. بعد از اینکه چند دقیقه ی دیگه با کارمن حرف زدم بالاخره بعد از چهار ساعت قطع کردمو رفتم که بیشتر با مهمون جدیدم آشنا بشم. من نمیتونستم ببینمش ولی همونجوری که با علی ارتباط برقرار میکردم. باهاش حرف میزدم. فهمیدم که از طرف کاکاشی اومده و برای مراقبت از من. وای نمیدونید که چقدر پشیمون شدم ار اینکه چند ساعت پیش انقدر غر زدم.
فهمیدم که قراره اینجا مستقر بشه و خب خوشحال بودم. اولا چون واقعا آدم خیلی عالی قرار بود پیشم باشه، دوما چون فهمیده بودم که کاکاشی به فکرم بوده و منو فراموش نکرده. خیلی از معاشرت باهاش لذت بردم و واقعا خیلی کیوت و مهربون و خیلییی مؤدب بود.😍😍🌸🌸🌈🌈🌈 کلا ترسم رو فراموش کردم. بعد از یه ساعت دوباره تو واتساپ به کارمن زنگ زدم. کارمن هم خیلی خوشحال بود از اینکه اون اینجا بود. فهمیدم که اسمش ساتاشیه. کارمن خیلی دلش میخاست ببینتش. من واقعا هیچ وقت فکرشو نمیکردم که یه نفر انقدر برای کارمن مهم باشه. و البته حق هم داشت. به کارمن میگفت کارمن سان. به من هم میگفت ساریتا ساما. دیگه این حجم از خوب بودن برام قابل تحمل نبود.😍 دیگه زیادی خوب بود. و این بهترین و دلنشین ترین روزی بود که تا حالا توی این ماجرا داشتم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول ترسناک بعد بانمک
هه هه 😂😄
آره دقیقا❤❤
شت چقد کیوتتتتتت وایی از الان به بعد ساتاشی مال منهههه
اوخودااا چطوری انقد کیوتههههه
*در حال انتظار برا پارتای بعدی که ساتاشی هم باشه*
فاز مالکیت بر ندار کارمن سان غیرتی میشه😂
پارتهای بعدی هم تو راهه
عالی بودعزیزم ❤😙💚
راستی پارت جدید داستانم اومد☺☺
مرسی عزیزم
الآن میدم ممنون