
لایکو فالو یادتون نره ها😉
بریجت گم شده بود و هویت من و ادرین لو رفته بود.. هیچ نمیدونستم باید چیکار کنم.. در این شرایط هیچ کاری نمیشد کرد به جز صبر تا شاید بریجت خودش برگرده.. به هرحال پدر و مادر دیگه به من اجازه نمیدادن از خونه بیرون برم.. خنده داره، نه؟ تا وقتی لیدی باگ براشون حکم ابر قهرمانی رو داشت که ازشون محافظت میکنه، هیچ مشکلی باهاش نداشتن و بهش افتخار میکردن.. اما الان که فهمیدن همون ابرقهرمان دخترشونه فقط نسبت به مسائل حساس شدن، محدودیت وضع کردن و به جای اعتماد کردن به من، توی خونه حبسم میکردن.. قبول! من دخترشونم.. اونا هم نگرانن.. اما چرا حتی نمیزارن برم بیرون؟ من کل این مدت با ابرشرورهای مختلف جنگیدم و کلی ریسک رو قبول کردم، اما با این حال هنوز اونا به اینکه میتونم مراقب خودم باشم اطمینان نداشتن..
میگفتن دیگه اجازه ندارن قهرمان بازی کنم یا اینجور چیزها رو انجام بدم.. و همهی اینها در همچنین شرایط حساسی بود.. ابرشرور رو گم کرده بودیم و خبری از معجزه گرها و بریجت هم نبود.. معلوم نیست اون دختر تنهایی اون بیرون داره چیکار میکنه.. واقعا نگرانش بودم... اگه اتفاقی میافتاد من مسئولش بودم.. به هر حال به درخواست من بریجت اومده بود اینجا.. توی اتاق نشسته بودم و زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم.. رو به آدرین کردم و آروم گفتم ( من که نمیتونم برم بیرون.. حداقل تو برو ببین میتونی بریجت رو پیدا کنی یا نه...) سری تکون داد و بلند شد.. کمی بعد، فقط من بودم و خودم.. باید با این اوضاع کنار میومدم... نگاهی به جیسون کردم.. آه.. متاسفم که تو رو فراموش کردم! اصلاح می کنم.. فقط من بودم و جیسون.. جیسون بازیگوش من که با هر شیرین بازیش من رو به خنده وا میداشت.. لبخندی زدم و جیسون رو از روی زمین بلند کردم و در آغوشم گرفتم..
**از زبون آدرین** از اتاق بیرون اومدم.. باید هرجور شده بود بریجت رو پیدا میکردم... توی راه پله به خانم چنگ بر خوردم.. خانم چنگ گفت (آدرین، کجا داری میری؟) چی باید میگفتم؟ خیلی آروم گفتم (میرم بیرون.. کمی قدم بزنم..) خانم چنگ گفت (صبر کن تا پدرت بیاد دنبالت.. چیزی که ما گفتیم فقط برای مرینت نبود.. قرار نیست ما بزاریم برای هیچکدومتون اتفاقی بیافته..) پدرم؟ بیا.. همین کم مونده بود پای شدوماث هم به این جریان باز بشه.. خیلی آروم گفتم (باشه..) عملیات پیدا کردن بریجت ناموفق بود.. خیلی آروم به سمت اتاق برگشتم.. در رو باز کردم و مرینت رو توی وضعیت بامزهای پیدا کردم.. روی زمین دراز کشیده بود و داشت میخندید.. گمونم جیسون هم خوشحال بود..
وارد شدنم به اتاق، فضای ساکتی حکمفرما شد.. مرینت که به من خیره شده بود گفت (چرا برگشتی؟) شونه بالا انداختم (اجازه نمیدن من هم برم بیرون) بعد پوزخندی زدم (انگار میخوان به پدرم هم زنگ بزنن) مرینت گفت (خب؟ زنگ بزنن.. مگه چی میشه؟) نگاهش کردم (متوجه نیستی؟ اگه شدوماث بیاد اینجا...) نذاشت حرفم رو تموم کنم (صبر کن ببینم شدوماث جه ربطی به این قضیه داره؟) منظورش چی بود؟ گفتم (خب پدرم شدوماثه..) مرینت ناباورانه نگاهم کرد (و تو باید این رو 'الان' به من بگی؟) تا چندثانیه فقط نگاهش کردم.. بعد گفتم (نگفته بودم؟) به نگاهش بهم فهموند که "نه!" سرم رو پایین انداختم و گفتم (متاسفم.. فکر کردم گفتم..) بعد طلبکارانه بهش نگاه کردم (بعد اون وقت خودت نپرسیدی چطوری پای یه سنتی مانستر به زندگی بابام وا شد؟) کمی اخم کرد ( من که فضول نیستم)
** از زبون بریجت** تک و تنها توی خیابونهای پاریس قدم میزدم و به قولی خوش میگذروندم.. من که اصلا از این دعواهای مرینت و اون آقا شروره سر در نمیآوردم در اولین فرصت بی سر و صدا از میدون مبارزه کناره گیری کردم و معجزه گر رو در آوردم.. و حالا بعد از مدتها آزاد بودم.. میتونستم مثل آدم به جای اینکا فقط بشینم شیرینی بخورم واقعا غذا بخورم.. میتونستم هرکاری دلم بخواد انجام بدم.. برای قدم اول از یه بستنی فروشی سیار، بستنی خریدم و حالا داشتم بی دغدغه توی پارک قدم میزدم.. دوست داشتم سری به برج ایفل بزنم و بعد از موزهی لوور دیدن کنم و کنار رود سن ماهیگیری کنم.. قبلا همیشه انقدر درگیر نقشههای شرورانهی بی پایه و اساس بودم که وقت نکرده بودم حتی شهری رو که توش زندگی میکنم رو کامل بگردم.. قبلا هیچوقت خودم نبودم.. اما الان آزاد بودم تا هر جوری که دلم میخواد باشم.. در واقع، خودم باشم!
شاید هم شب برم خونه.. من دیگه حاضر نیستم قایمکی زندگی کنم.. یا مرینت باید قضیه رو به خانوادهش بگه، یا خودم اینکار رو میکنم.. اما فعلا میخوام از فضای آروم اینجا استفاده کنم.. ((فلش بک)) **از زبون فیلیکس** توی حیاط امارت آگرست بودم.. همه چیز خیلی گیج کننده بود.. به حرفهایی که آقای اگرست چند دقیقهی پیش زده بود فکر میکردم.. یعنی من پسر آقای اگرستم؟ یعنی مامان، واقعا مادر من نبود؟ چطور ممکنه؟ چرا کسی تا حالا چیزی به من نگفته بود؟ احساس میکردم خشم کل وجودم رو فرا گرفته.. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.. فریاد زدم (چرااا؟) کمی بعد صدایی توی گوشم پیچید (پلانتیف.. من شدوماثم.. دنیا بهت خیلی ظلم کرده؟ خانوادهت بهت دروغ گفتن؟ خب من کاری میکنم تا بتونی دنیا رو از هرگونه ظلم و ستمی پاک کنی.. میتونی هرکسی رو که ظلم کرده بود رو مجازات کنی.. به خصوص خانوادهای رو که بهت دروغ گفته بودن.. و در عوض فقط ازت میخوام ...) جملهش رو کامل کردم (معجزه گرها رو برات بیارم..) بعد رنگ بنفش جلوی دیدم رو گرفت و خشم اختیار همه چیز رو گرفت..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی
ج.چ: توی شهرای دیگه میگن "من میخوام" ولی توی سبزوار (اگه بخوای به لهجه سبزواری حرف بزنی) میگیم "مو موخوم"
کلا لهجه سبزواری عجیبه🤣
سبزواریا میگن "نمره"
که هم به معنای نمیشه و هم به معنای نمیره است🤣
😂 وا!
عالییییییییییی
خاک بر سرم تازه چند تا پارت قبلو خوندم
البیدا یه جورایی میشه خاک برسرم البته دقیق نه
مرسی😄
عالی بود:)
بازم من منتشرش کردم خیلی خوبه که همیشه تستای تو میخوره به پستم🥺😂💕
ج چ: مثلا توی شهرای دیگه میگن برو بابا ما بوشهریا میگیم بره بینیم😁😂🤝🏻
واقعا؟😅
برام جالب بود😁
عالییییییییییییییییی
اگه می خوای صورت رو انیمه ای کنم بیا پیوی
مرسیییی😄
صورت کی رو؟ من رو؟
خواهش
بله😍
دارم میام پیوی ببینم جریانش چیه🧐❤😄
ج.چ: این مال منه_دراز میکشم
😅❤
عالی بوددد
اولین بازدید تستممممممم😃
همین الان پارت بعدی رو ثبت کردم😁😅
ممنون😃
اوکییییی