
پارت بعدی

الان همه چیز برام واضح تر شده بود.اون جسمی که الن رو گرفته بود همون پروفسوری بود که اونروز دنبالمون بود و الن رو پرت کرده بود پایین!اونقدر شوکه شده بودم و ترسیده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.مغزم کار نمیکرد.یهو صدای آخ بلندی و به دنبالش صدای افتادن اون مرد رو شنیدم!ناخود آگاه جیغ کوتاهی کشیدم.یه مرد سیاه استاده دیگه پشت پروفسور ظاهر شد!الن دویید سمتم و پشت پاهام قایم شد.با دست های لرزونم یه کتاب دیگه برداشتم و با صدایی که از ترس میلرزید گفتم:جلو نیا!من...من مسلحم!صدای خنده ی آشنایی به گوش رسید.مرد قدبلند سیاه با همون چتری که پروفسور رو بیهوش کرده بود،چند قدم نزدیکتر شد و چهرش واضح تر!همون پسر گلدونیه بود:به اون کتاب ميگي سلاح؟نفسمو با آسودگی بیرون دادمو روی زانوهام خم شدم:وایی خدای من.نزدیک بود از ترس سکته کنم.دستشو روی شونم گذاشت و پرسید:هی خوبی؟سرمو بلند کردمو گفتم:من خوبم.ممنون...(به پروفسور که بیهوش روی زمین افتاده بود نگاه کردم و دوباره نگاهمو به پسره انداختم)حالش خوبه؟
به پروفسور نگاهی کرد و بعد هم به چتر سیاهی که دستش بود:آره.فکر کنم...زیاد محکم نزدمش!بلند شدم و گفتم:تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟بازم زندگی شبانه ی کرم خاکی هاست؟یه لبخند کوچیکی زدو گفت:نه.ایندفعه برای استفاده از اینترنت رایگان و کتاب های کتابخونه ی دانشگاه اومدم!برق خونمون به خاطر بارون قطع شده و کتابخونه های شهر هم این ساعت بستن.پس بهترین مکان برای تحقیق کتابخونه ی دانشگاه بود.(تایید کردم):منم برای افزایش اطلاعاتم راجب گل ها اينجام.الن منو...(وایی سوتی دادم!پاک یادم رفته بود که الن یه رازه!)کنجکاو گفت:الن؟لبخند ضایع ای زدمو گفتم:آره الن...الن اسم گربمه!اون منو مجبور کرده که یه سری گل بی ضرر به جای گل های عادی،توی خونه بذارم!آره...اون همیشه گل های خونه رو گاز میگیره و دستشون میزنه و...و این براش خطرناکه.منم مجبورم جایگزینشون کنم.(امیدوارم باور کرده باشه)تایید کردو گفت:آره نگهداری حيوون خونگی و گل باهم توی خونه خیلی سخته.منم یه سگ دارم!درکت میکنم.(خداروشکر باور کرد)ادامه داد:اگه اشتباه نکنم پروفسور داشت درمورد آدم فضایی و دانشمند عالی شدن حرف میزد درسته؟!(نفسم توی سینم حبس شد)منظورش از آدم فضایی چی بود؟خندیدم و گفتم:آ...آدم فضایی؟هه هه هه
آ...آدم فضایی؟هه هه هه...پروفسور آدم خیلی شوخی هستن!آره اپن همیشه باهام شوخی میکنه...مشکوک نگام کرد.باورش نشده بود:شوخی؟تو داشتی از ترس میلرزیدی!یه قدم عقب تر رفتم و گفتم:نه خب یعنی آره...ترسیدم.ولی مطمعنم پروفسور منظوری نداشت!(یه قدم دیگه ازش فاصله گرفتم و به سمت در خروجی نزدیکتر شدم)با همون نگاه کنجکاوش ادامه داد:من یه چیزی دست پروفسور دیدم.یه چیزی که وقتی پروفسور بیهوش شد دویید سمت تو!(کیف و گوشیمو از روی میز برداشتم و به عقب عقب رفتنم ادامه دادم):آها اون؟آره اون گربم بود.الن...پروفسور بعضی اوقات وانمود میکنه الن یه آدم فضاییه و باهام شوخی میکنه.الان شبه به خاطر همین ترسیدم!باید توی روز شوخی هاشو ببینی.(در کتابخونه رو باز کردمو نصف بدنمو بیرون دادم)به هرحال امیدوارم پروفسور حالشون خوب باشه و فردا این اتفاق هارو یادشون نباشه!خیلی دیر وقته من میرم.تو هم به تحقیقت برس!(درو بستم و توی راهروی نیمه تاریک دانشگاه شروع کردم به دوییدن!
صبر کن الن کجاست؟سعی کردم وایسم اما چون سرعتم زیاد بود و یهو وایساده بودم،افتادم.کیفمو باز کردمو با دیدن الن یکم آروم شدم!الن نگران گفت:تالیا؟!خوبی؟لبخندی بهش زدمو گفتم:آره من خوبم.(یادم افتاد که تو چه موقعیت مزخرفی قرارم داده و با عصبانیت ادامه دادم)باید حواستو بیشتر جمع کنی الن!اگه اون پسره نرسیده بود پروفسور گرفته بودتت!ميدونم من وظیفه ی محافظت از تو رو دارم اما تو هم باید بیشتر دقت کنی و حواست به جاهایی که میری باشه.مخصوصا وقتی که میدونی یه دانشمند عشق چیز های عجیب دنبالته و هر دو چهره ی گربه ایت و آدم فضاییت رو دیده!به خاطر تند تند صحبت کردنم نفس کم آورده بودم و نفس نفس میزدم.الن مظلوم و آروم نگاهم میکرد:معذرت میخوام.من باعث شدم تو این همه دردسر بیوفتی.
من باعث شدم توی این همه دردسر بیوفتی.حق با توعه!باید حواستو بیشتر جمع کنم و سعی کنم با حالت واقعیم زیاد دیده نشم.اگه بیشتر دقت میکردم،برادرت و پروفسور منو نمیدیدن.متاسفم. حقیقتا انتظار نداشتم یه روزی،یه آدم فضایی ازم عذرخواهی کنه.همش هم تقصیر الن نبود.من نباید توی جاهای شلوغ رفت و آمد کنم یا هر روز الن رو با خودم به دانشگاه،مکانی که هر لحظه ممکنه یه خوره ی علم و دانش دیگه اون رو ببينه،بیارم!لبخندی بهش زدمو گفتم:تو فقط مقصر نیستی.من هم اشتباهات زیادی کردم.باید بیشتر حواسمونو جمع کنیم.ازاین به بعد زیاد دانشگاه نمیام یا اگه بیام تو رو با خودم به این جای خطرناک نمیارم.نگران شغلمم نباش.من به اخراج شدن و بیکاری عادت دارم.باید فعلا تمام حواس و تمرکزمون رو روی تعمیر تیفانی و برگشت تو به سیارت بذاریم.بهم یه لبخند شیرین زد.زیپ کولمو بستم و زیر بارون شبانه،شروع کردم به قدم زدن.بدون هیچ چتری.
حس برخورد قطرات درشت بارون روی بدنم،بهم آرامش عجیبی داده بود و باعث شده بود ترس و اتفاق های چند دقیقه پیش رو فراموش کنم.تو این ساعت از شب و بارون،ماشین های زیادی رفت و آمد نمیکردن.فکر نمیکنم اتوبوسی هم بتونم گیر بیارم.با اینکه تابستون بود،اما هوا کمی سرد شده بود.چراغ های کنار خيابون،مسیرمو کمی روشن کرده بودن.هنوز مسیر زیادی تا خونه بود و من خیس،سرد،گشنه و خسته بودم و نمیدونستم تا کی میتونم دووم بیارم.غرق افکارم شده بودم که متوجه شدم دیگه برخورد قطره های بارون رو حس نمیکنم.درحالی که هنوزم بارون میزد.
به بالا سرم نگاه کردمو یه چتر سیاه بزرگی رو دیدم که مانع خیس شدنم شده.آروم برگشتم و دوباره همون چهره ی مهربونش رو دیدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چراادامه نمیدی؟
ببخشید بابت تاخیر)):
دارم پارت بعد رو مینویسم((:
سلام نویسنده عزیز💙
رمانت بی نظیره ومن طرفدارشم💖
میشه به نظرسنجی《رمان بعدیم چی باشه؟》 سربزنی؟
نظرت به عنوان یه نویسنده بی نظیربرام خیلی مهمه♡
اسم داستانم خوب در کنار بده
ژانرش:فانتزی-تخیلی
داستان اتحاد بین خوب و بد.در زیرزمین زیر قلعه خوب ها. دختری در حال تیر اندازی بود.کار سختیه که اخرین نفر توی جنگل بمونی و تسلیم نشی و ارشد خوب ها باشی.اما تعجب اور تر از همه فردی نورانی که در اسمان بود
اگهدوستداشتیپلیزبهداستانمسربزن✨😺💕
عالییییی
ممنوممننمم
وایی آجی عالی بود من همچنان بی صبرانه رمان جذابتو دنبال میکنم
واییی مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
عالی بود صوییتی منتظر پارت بعدم سریعتر بزارش 👻😚💞
حتمااا
سلام لطفا تو نظرسنجی جدیدم شرکت کنید و تست جدیدمو لایک کنید ممنون میشم دوستان😘