
سلام چطورین امیدوارم حالتون خوب باشه🙂🖤
......از زبان نویسنده:جیمین درو باز کرد با دیدن کسی که فکر نمیکرد دیگه ببینه شوک زده شد یونگی عصبی بود اون الان به جیمین نیاز داشت و جیمین همینجور خشکش زده بود اشک اش را پاک کرد و قدمی جلو رفت تنه ای به جیمین زد و وارد خونه جیمین شد جیمین به خودش آمد سریع درب را بست و به سمت پذیرایی قدم گذاشت وارد پذیرایی که شد یونگی را دید که بر روی مبل نشسته است و خم شده و سرش را بغل کرده دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه ولی با داد از درد یونگی ساکت شد ÷یون سو!!!!!!....جیمین سر جاش خشک شد_یون سو؟ یون سو کجاست؟چرا تو اینجایی یون سو نیست؟ دوماه کجا بودین؟ به یون سو رسیدی؟...یونگی فقط گریه میکرد از همون چیزی که میترسید بالاخره سرش اومده بود جیمین به یونگی نزدیک شد شونه شو گرفت و تکون داد فریاد میزد:بگو یون سو کجاست!!! ..._چرا الان اینجا نیست!!_چه بلایی سرش اومده.._بهم بگو چیشدههه.._چرا ساکتی بگو کجاست!!!_یونگی داری عصبیم میکنی بهت میگم کجاست!!!!...یونگی سرشو آروم بالا آورد توی چشمای پر اشک و قرمز جیمین نگاه کرد با صدایی که بخاطر گریه انگار از ته چاه اومده بود گفت:اونا ..اون دانشمند های دیوونه..یون سو رو دزدیدن ..میخوان روش آزمایش کنن ..اون میمیره..دیگه هیج وقت یون سو رو نمیبینیم....یونگی محکم دستشو به زانو اش کوبیدو با صدای بلندی گفت:من چقدر احمقم...چطور تونستم تنها بزارم تا بدزدن ..دوست خودمو با دستای خودم به اون عوضی ها تقدیم کردم...من چه ادم مزخرفیم...به خودش سیلی میزد و گریه میکرد
_______از زبان نویسنده:لباسی نارنجی رنگی به دستش دادند و اورا به اتاق مشکی رنگ و کوچکی هول دادند هاری به این رفتار ها عادت داشت آن ها همیشه با خویش اینگونه رفتار میکردند و اورا می ازردند وارد اتاق شد لباس اش را عوض کرد نگاهی به صورتش در اینه کوچکی که روی دیوار بود کرد جای انگشت های آن مرد سنگین دست روی صورتش مانده بود دست اش را به سمت صورت سفید اش برد و اورا لمس کرد زیر لب آخی گفت و قطره اشک سمجی که از چشم اش آمده بود را پاک کرد از اتاق خارج شد دو مامور مرد هردو دستش را گرفتند و بهش دستبند زدند تا فرار نکند در راهرو تاریک ای که با یک نور کوچک باعث میشد بتونن راه درست را بروند آنجا درست مانند زندان بود زندان موجوداتی که برای آن ها خطر و موش آزمایشگاهی حساب می شدند جلوی در آهنی ایست کردند آن در را باز کردند و یون سو را به داخل اتاق هول دادند و بعد آن در را بستند و رفتند یون سو که بر روی زمین پخش شده بود آخی گفت و سعی کرد بشینه کف سرامیک ها یخ بود و اورا اذیت میکرد سرش را به چپ و راست چرخاند و اتاق را زیر نظر میگرفت تا زمانی که پسری را روی زمین دید که توی خودش جمع شده است و سر اش روی پاهایش است
...با احتیاط به سمتش قدم برداشتم با صدای آرومی گفت:هی..پسر..پسرک ناشناس با شنیدن صدایی با امید سرش را بالا کرد فکر کرد بالاخره نجات پیدا کرده است چشمانش بخاطر گریه تار میدید چهره دختر برایش آشنا بود انگار اورا میشناخت ولی یادش نمیآمد دختری که چهره اش آشنا بود به او نزدیک تر آمد و کنارش به آرامی نشست موهای پسرک توی صورتش ریخته بود و قابل تشخیص نبود پسر توجهی به نشستن دختر کنارش نکرد و دوباره سرش را روی پایش گذاشت یون سو شروع به حرف زدن کرد شاید میتونست با هیبرید خرگوش صحبت کنه وبا او دوست شود خودش هم پایش را بغل کردو اوم آرومی کشید و بعد گفت: چند وقت هست که تورو گرفتن؟...پسر جوابی نداد یون سو سرشو پسر نزدیک تر کرد و گفت:بخاطر آزمایش های سنگین نمیتونی حرف بزنی؟ ...چونه پسر رو گرفت و بالا آورد آن را به چپ و راست کشید =چهرت برام خیلی آشنا هست ..امم ..تو ..سوک..کوک..آهان جونگ کوک نیستی.؟..ابروهای پسرک بالا پرید با چشمای درشت شده که بخاطر گریه به رنگ قرمز در آمده بود گفت:اسم..من و از کجا میدونی....یون سو لبخند شیرینی زد او دونسنگ کوچکش که سال ها پیش آخرین بار او را در آزمایشگاه دیده بود. را ملاقات کرده بود دستش را دور کمر جونگ کوک حلقه کرد و اورا جلو کشید و محکم دونسنگ اش را در آغوش گرفت
جونگ کوک خودش را عقب کشید و توی چشمای یون سو خیره شد با صدایی که امید ازش میبارید گفت:نونا..نونا یون سو خودتی...یون سو لبخند شیرینی زد و دوباره جونگ کوک رو بغل کرد دستش رو نوازش بار روی کمر جونگ کوک میکشید باورش نمیشد بعد چند سال اورا دیده بود جونگ کوک که اشک هایش خشک شده بود بر روی گونه اش با صدای زیبایش گفت:نونا..مگه تو فرار نکردی با یونگی هیونگ پس چرا اینجایی..یون سو نگاه غمگینی به جونگ کوک انداخت و از آغوش گرمش بیرون امد یون سو با بغض گفت:منو دزدیدن منو از جیمینی یونگی خانواده عزیزم دور کردن ..جونگ کوک با ابروهای بالا رفته گفت:جیمین کیه؟ ...یون سو آهی کشیدو با تصور جیمین توی ذهنش گفت:زندگیم عشقم جفتم صاحبم تنها انسانی که حاظرم خودمو براش فدا کنم....وقتی بزرگ بشی میفهمی چی میگم ..جونگ کوک اخم بامزه ای کردوزیرلب گفت:من همین الان هم پیداش کردم..یون سو چشماش گرد شد لبخند خبیثی زد و با تکیه انگشت هاش به بازو های جونگ کوک ضربه میزدوگفت:کیه..بگو دیگه..اینجاست؟..اونم هیبرید؟..جونگ کوک خودش و کنار کشید:نونا ولم کنه....یون سو دستش و روی دهانش گذاشت و جیغی کشید و بعد تند با نگرانی به جونگ کوک نگاه کرد:نکنه دانشمند هست ..جونگ کوک تو جاش پرید سرشو تند تند تکون داد و تند شروع به حرف زدن کرد:نه نه نه اون دانشمند دکتر دامپزشک یا از اینجور ادمانیست من میخواستم قرار کنم از اینجا ولی اون رو دم آزمایشگاه دیدم اون بدون هیچ حرفی بهم گفت تا سوار موتورش بشم منم بهش اعتماد کردم اون منو برد خونش ازم مراقبت کرد بهم غذا داد و باهام خوب رفتار کرد ولی یه روز وقتی بیدار شدم دیدم با بادیگارد های همون نامگیل بالای سرم هستن دست منو گرفتن و از خونه برگردوندن به اینجا من دیگه ازش متنفر شده بودم ولی بعد فهمیدم که بهش وابسته ام و دلم براش تنگ شده ۲ روز پیش یکی در اینجا رو باز کرد فکر کردم از همون ها هست ولی وقتی اون رو دیدم تو شوک رفتم اون اومده بود وکلی ازم عذر خواهی کرد و بهم گفت نجاتم میده..=تو عاشقشی درسته؟ ÷اره هستم ولی به هم نمیرسیم..=چرا ÷چون اون یه پسره =اسمش چیه؟...جونگ کوک آه کشید و به جلو نگاه کرد زیرلب گفت:کیم تهیونگ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
]
فیلم بانک زده هارو نگاه نکنید که بازدید هاش بالا نره!!
این فیلم برای تمسخر کره و بی تی اسه:)
.
ادمین پین کن همه ببینن پیامو🗿
عر تهکوکککک
یسنا اومدهههه
یسنا دلم برات تنگ شده بود دختر
الی پیویو چک کن
فرزندم دلم میخواد از حلق آویز نت کنم آخه لنتی چرا انقد داستانات خوبن ها؟ 😂
زود پارت بعد رو بذار باشه 🥺🥺
چون که ریدری به خوبی تو دارم
چشمقربان شما امر کن😊😊🥺
ته کوک🥲
هم داستان عالی بود و داستان خودت خنده داره یاع 😂😂ق🐰🥕
😂😂😂😂مرسی
هییی دو ساعته دارم هی الکی میچرخم پنج دقیقه یه بار اینجا رو میبینم که ببینم الماسی نیومده 😐اه یاد کاغذ دیواری مون افتادم😂
الماس درون تو رو میگی؟😂😂😂از دیشب تا حالا تو برسیه هنوز منتشر نشده هعی
اره حوصله ندارم بگم اسمش و میگم الماسی😂😂
مشتی آدمی که بیماری گشادیسم دارن ریختن تو تستچی هعی
اره میبینمت هیییییی😁
چی خبرا ابجی
سلامتی چه میکنی اجی
گوشی گوشی و گوشی همین😂😂بسیاری عالی
زندگی بنده هم گوشی بخور بخواب
دقیقااااا
ابجی قیمه ها رو ریختی تو ماستا:/؟!
اس²: هاری؟؟؟
چشمان تیز بینت را بنازم خواهر قاطی کردم
😂
چرا من پروفایلت رو فک کردم نامجونه:)!؟ بعدش زوم کردم دیدم هوپیه
اینقدر نامجون بوده عادت کردین😂😂😂
😂
زندان بیاین ملاقاتم🙄
شکلات بیارم یا کیک برای فرار کردنت😉
متاسفانه اون موقع شما نیستی بیای😁
اوا چرا؟
بنظرت چرا میرم زندان؟ 😁
امم اینکه یا منو میکشی یا یسنا رو
شما رو عشقم😁
اون این نقشه رو کشیده ها درسته تو هم یکم از دستم زخم خورده ای ولی دلت میاد؟
هییییی من قلبم از سنگه و چشمام کوره😎✌
ولی خب نه دلم نمیاد🥺
الهی بگردم نازی من چقدر مهربونه