
اون اون جیمین بود که بالا تنش ل*ت بود (ناظری هیچی نداره تورو خداااااا) اوسانگ خوشکش زده بود سیس پک داشت برگام جیمین برگشت جیمین:نگاه کردنت تموم شد میری با نزدیک شدن صدای چندین نفر جیمین دستای اوسانگ رو گرفت و خودشونو ی تخت پرت کرد حالا فاصله اونا خیلی کم بود خیلی کم اوسانگ آب دهنش رو قورت داد و منتظر شد اونا از جلو در برن جیمین هنوزم داشت نگاهش میکرد (میگم فهمیدین الان چطورین؟) اوسانگ:آ میگم میشه جیمین دستاش رو محکم تر گرفت و صورتش رو نزدیکش کرد اوسانگ سریع پاشد که باعث شد جیمین از رو تخت بیوفته اوسانگ:آ اومدم ازتون بخوام که بهم یه کیف بدید و وسایلم رو بردارم جیمین:آ باشع به وزیر میگم بهتون بده اوسانگ از در بیرون رفت و به سمت باغ رفت گل های زیبای رز اون باغی بود که جیمین همیشه با اونجا میرفت از بیرون صدای داد بیدار دو مرد میومد جانگ:مرتیکه مگه من بهت نگفتم نزار اون دختر بیاد الان گند میزنه به نقشه مون باید یجوری بفرستیمش بره اوسانگ:منو بفرستید برم بنظرتون سادست جانگ:ببین دتر جون ما میتونیم تورو بکنیم اولین وزیر زن اگه بخوای ولی بهتره کاری با ما نداشته باشی اوسانگ:متاسفم اما من خیانت نمیکنم اوسانگ به سمت اتاق جیمین راه افتاد جانگ:پس توهم میمیری دلیل مرگ جیمین مسمومیت بود اونا توی غذاش سم رفته بودن جیمین:چیزی میخوای؟ اوسانگ:اینجا کتاب خونه هست جیمین:آره دنبالم بیا با دنبال کردن جیمین اونا به بام زیباا و پر نوری رسیدن بوی کتاب ها مشام اوسانگ رو قلقلک میداد اوسانگ به سمت کتاب رفت که اونجا آویزون شده بود جیمین:اون خالیه ولی از قدمیم میگفتن یه نفر میاد که میتونه اونو بخونه اوسانگ با باز کردن اون نوشته های آشنایی به چشمم خورد روزی روزگاری
هفت پادشاه با معیار های مختلف برای نجات دادن زندگیِ مردمشون مردن. اما ناجی اونها رو نجات داد توی یه سفر طولانی صفحه هات دیگش خالی بودن جیمین:تو میتونی بخونی اوسانگ:فقط چند خط اول رو روزی روزگاری هفت پادشاه با معیار های مختلف برای نجات دادن زندگی مردمشون مردن. جیمین:مارو میگه اوسانگ:اوهوم جیمین:اسم تو به گوش مردم کشور دیگه و حتی پادشاه هاشون رسیده من باهاش صحبت کردم گفت میتونه بعدا بیاد اینجا اوسانگ:ممنون آ و راستی کیف خیلی زیبایی بهم دادید واقعا دوسش دارم کیف اون کیف دست دوخت آبی آسمانی رنگی بود که با گلدوزی های رنگی تزئین شده بود و دستش های اون چرم بود جیمین:خواهش میکنم اوسانگ نگاهی به ساعت کرد وقت شام بود زمانی که پادشاه میمرد اوسانگ:پادشاه لطفا از غذا امشب تون نخورید شام همگی سر میز شام نشسته بودن و درحال خوردن غذا بودن وزیر جانگ:چرا از غذاتون نمیخورید پادشاه اوسانگ:شما چی چرا شما از غذای پادشاه نمیخورید جانگ:چرا باید این کارو کنم جیمین:چرا ترسیدی اتفاقی افتاده جانگ:پادشاه من باید چیزی رو به شما بگویم ایشون جاسوس هستن اوسانگ:چرا اینطور فکر میکنی بنظرت اینجا پادشاه کیه؟(دچیتااااااااااا) به آرومی از روی میز پاشد میخواست بره اما همونجور که فکر میکرد جلوشو رو گرفتن و میخواستن به خودش و جیمین آسیب بزنن اوسانگ:فکر میکردم قرار نیست ازش استفاده کنم شمشیر کوچکی بهش داده بود رو برداشت و به سمت وزیر جانگ گرفت اوسانگ:تو فکر کردی میتونی پادشاه رو بکشی جیمین:چطور جرعت میکنی سربازااا
جانگ:سرباز ها برای نو کار نمیکنن تمام سرباز های توی اتاق بهشون حمله کردن اما همون لحضه بود که پسرکی از یکی از آینه های اتاق اومد بیرون و با قدرتی که داشت همگی خوشکشون زده بود و فقط اون پسر جیمین و اوسانگ میتونست تکون بخورن جین:من دعوت نبودم:( جیمین:خوش اومدی پسر پایان خب خب من براتون زیاد میزارم اما بازدید هاش شما خیلی کمه خیلیییییی کمممممم باهاتون قهرم شرایط آشتی:کامنت بزارید شمارو جون جدتون کامنت زیاد بزاریدددددد
فعلا بایییییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود..پارت بعد اجی میشی؟توی چیز بهم پیام بده تا باهم اشناشیم😊😊
ام یه سوال
اسمت چیه
آه میدونستم
فهمیدم آ
ببین من جواب مزاحم هارو اینطوری میدم
پس حواست باشه درست ایسگام کنی
آه دستم خورد حذف شد پیامت