آلیا: به آدرینی که توی شک خشک به یه جا خیره شده بود و تکون نمیخورد نگاه میکردم ولی انگار نمیخواست به خودش بیاد. دستم رو جلوی چشمش تکون دادم که با تکون خوردن مردمک چشمش دستم رو کنار کشیدم و نگاهش کردم: چی شد؟ متعجب گفت: م...
من... منظورت چیه؟ پوفی بی حالی کشیدم: فک کنم منظورم رو واضح گفته باشم. آدرین: چطور ممکنه؟ چرا الان متوجه شدین؟ مطمئنی قطعیه؟ شونه بالا انداختم: منم مثل تو گیجم، نمیدونم. تازه به خودم اومدم، داشتم وقت رو با این حرفای بیهوده تلف میکردم. سریع با تکون دادن سر از کنارش دویدم توی اتاق و کیف و گوشیم رو برداشتم و همونطور که سرگرم بستن زیپ کیفم بودم از راهرو میگذشتم که با گرفته شدن دستم توسط آدرین سر جام ایستادم و نگاهش کردم. آدرین: کجا میری؟ شاکی از اینکه واسه گفتن همچین حرفی مانعم شده و وقت داره میگذره گفتم: دارم میرم شرکت پیش مرینت دیگه. با چشمای نگرانش خیرم شد: ولی... آخه نینو چی؟ با این حرف تازه یاد نینو افتادم. مردد نگاهی به در انداختم و دوباره زل زدم به دستامون: خب... مرینت الان واقعا بهم احتیاج داره... آدرین: و همینطور نینو. نمیخواستم دیر برسم پس مچم رو از دستش آزاد کردم و در حالی که از در بیرون میرفتم با صدایی که مطمئن بودم میشنوه گفتم: تو همه چی رو بهش توضیح بده. با تمام سرعتم و قدم های بلند از خونه دور تر و به شرکت نزدیک تر میشدم. وقتی رسیدم با دیدن ماشین مرینت که از طرز کج پارک بودنش و رد لاستیکاش معلوم بود چقدر عصبانی و کلافه است آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم آروم و خونسرد به نظر بیام و داخل شرکت شدم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
سلام من روشنک یا همون(مرینت♡)هستم من از اکانت قبلیم حذف شدم ولی با یکی جدید برگشتم
ببخشید این مدت داستانت را لایک نکردم
عالیییی بوددد
عالی بود آجی
عالی بود
خیلی قشنگ مینویسی مطمئنم در آینده نویسنده خوبی میشی 💝💝
ممنونم قشنگم:)💖
عالی بود
❤💙❤💙❤عالی عالی عالیییی
عالیییییییییییییییییییییییییی
عالییی
عالی بود
کجا رفتن 🥲