بهزید هاش بالای ۵۰ تا باشه و کامنت ها ۲۰ تا
کتاب رو باز کرد و شروع کرد به خوندن
روزی روزگاری
هفت پادشاه با معیار های مختلف برای نجات دادن زندگیِ مردمشون مردن.
خوند و خوند
اونقدر سریع خوند که تمومش کرد .
واقعا پایان عجیبی داشت
چرا آخرش همه هفت پادشاه مردن
اونم به توسط کسایی که بهشون اعتماد داشتن
ناراحت کننده بود
سرش رو روی میز گذاشت تا بخوابه
چشاش خسته شده بود
وقتی بیدار شد خونه نبود
بلکه توی یه کلبه قدیمی
بود پسرکی روی میز نشسته بود و چیزی مینوشت
اوسانگ:من کجام؟
پسرک:اوه خوبی وقتی پیدات کروم توی جنگل افتاده بودی
اوسانگ:جنگل؟اینجا چه کشوریه؟چه زمانیه؟
پسرک:اینجا کشور پادشاه جیمینه
جبمین؟جیمین خیلی آشنا بود براش آها توی کتاب اولین پادشاه که به دست وزیرش کشته شد اون خیلی ساده بود
پسرک:اسم من استیونِ
اوسانگ:من اوسانگ هستم ببخشید بنظرت میتونم برم پیش پادشاه
استیون:پادشاه امروز برای کمک به مردم در دروازه رو باز میکنه آک چیزی میخوای بگی بهش الان میتونی
اوسانگ:ممنونم خیلی ممنونم
استیون:یک اول یه لباس خوب بپوش دوما یچی بخور بعد برو
اوسانگ کراپی با آستین پف دار که تا آرنجش میرسید
و رنگ کرم قهوه ایی داشت رو همراه با (خب بچه ها من واقعا اسمش رو نمیدونم ولی اگه جرا بلک سون رو یادتون باشه کوک روی لباسش ازونا پوشیده بود الان اوسانگ سفید کرمیش رو پوشیده اوکیی)
شلواری به رنگ لباسش که شکل شلوار های بگ بود رو هم پوشید
فکرش رو نمیکرد بشه همچین چیزی خوبی رو روی این دنیا پیدا کنه
استیون:واو تو واقعا سلیقه خاص و زیبایی داری
اوسانگ:میشه راهو بهم نشون بدی؟
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
بینظیر بود خیلی دوست دارم باهم اجی بشیم😊😊
عالی بود🥰