11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Ɛℓα انتشار: 2 سال پیش 38 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت بعدی💞📍 ناظر تست چیز بدی نداره.ميتوني تک تک کلماتشو بخونی
حال پیاده رفتن رو نداشتم پس اتوبوس گرفتم.خیلی آروم و سوسکی وارد دانشگاه شدم.نمیخواستم با اون مرد دانشمند دیروزی روبه رو بشم.دانشجو ها توی حیاط و توی باغچه ها بودن و درس میخوندن یا تحقیق میکردن.آسمون آبی و خالی از ابر بود و آفتاب گرما و نورشو به همه هدیه میداد.البته کاشکی زیاد هدیه نده چون کم کم داره گرم میشه.داشتم از آسمون و منظره ی دانشگاه هنگام راه رفتن لذت میکردم که حواسم به جلوم نبود و این باعث شد که بخورم به یه چیز سفت اما گرم!تقریبا تعادلمو ازدست دادم اما یه دست بزرگ و قوی مثله تکیه گاه روی کمرم ظاهر شد و منو به خودش نزدیک کرد.
نور خورشید باعث شده بود چهرش دیده نشه.گفتم:معذرت میخوام حواسم نبود.با صدای آشنایی گفت:عیبی نداره منم داشتم کتاب میخوندم و متوجه نشدم دارم جا قدم برمیدارم!صداش عجیب آشنا بود،پس یه قدم عقب تر رفتم و دیدم همون پسر دیروزی هست که پشت درختچهها بود و الن رو دیده بود!
قبل ازاینکه بخوام حرفی بزنم گفت:دیگه نباید دیدار هامون با اصابت چیزی باشه.(خندید)
گفتم:منو یادته؟
با خنده گفت:چهره ی کسی که گلدون به سرم پرت میکنه رو هرگز یادم نمیره!
با خجالت و سر به زیر گفتم:واقعا بابت اتفاق دیروز متاسفم.گفتم که فکر نمیکردم یه آدم اونجا باشه.
خم شد و شروع کرد به جمع کردن کتاب ها و خودکار هاش.تازه متوجه شدم وقتی خوردیم بهم وسایلش افتادن!منم خم شدم تا کمکش کنم.گفت:مشکلی نیست.حالم خوبه.
نفسی از روی آسودگی کشیدم و گفتم:کنفرانست چی شد؟خوب پیش رفت؟البته اگه دوست نداری ميتوني جواب ندی.
(کتاب هاشو دادم بهش)بلند شد و گفت:خوب پیش رفت.نمره ی B+ گرفتم!پروفسور ها گفتن مقالم خوب بود و این نمره به خاطر اونه!وگرنه توضیح دادنم افتضاح بود و باید تمرین کنم.(آروم تر ادامه داد):میدونی من یکم ترس از صحنه دارم!
لبخندی زدم و گفتم:طبیعیه.پدرم میگه وقتی میخوای برای جمعی حرف بزنی و استرس داری،فقط فکر کن که همه ی آدم ها کلاغن!اينطوري راحت تری.خندید و گفت که تا به حال همچين تشابهی نشنیده!چون باید با الن میرفتیم دنبال تیفانی،گفتم عجله دارم و باید برم و این شد پایان مکالممون.اگه یه دانشمند که عاشق آزمایش و تحقیق رو الن نبود،باهاش بیشتر آشنا میشدم.پسر خوبی به نظر میرسید.رفتم دفتر آقای ویلسون و بهش گفتم که تمام کار های گل هارو انجام دادم و نیازی به بیشتر موندنم نیست.گفت مشکلی نیست و اتفاقا دستمزدی که بابت گلکاری یه شبه ی حیاط قرار بود بهم بده رو امروز ظهر به کارتم واریز میکنه
یه آژانس گرفتم و با خوشحالی از پول زیادی که قراره تا دو ساعت دیگه داشته باشم،راهی صحرای نزدیک شهر شدم.واقعا هوا گرم بود.باید ساعت 13 ظهر توی یک صحرای داغ بدون آب یا سایه ای باشید تا متوجه حالم بشید.الن چند دقیقه ای میشد که از کولم دراومده بود و داشت با شکل اصلیش توی این گرما راه میرفت.کنار یه سنگ نشستم و نفس زنان و بی حال گفتم:وای الن من دیگه نميتونم.پاهام درد گرفتن و هوا هم خیلیی گرمه.حتی این سنگ هم به قدری داغه که میشه به عنوان ماهیتابه ازش استفاده کرد و روش بیکن و تخم مرغ پخت!بدون هیچ حالتی توی چهرش بهم نگاه کردو گفت:شما انسان ها واقعا ضعیفید!اینجا اصلا گرم نیست.باید فصل پنجم سیاره ی مارو ببینی!دما تا 240 درجه میرسه و واقعا ميتوني روی سنگ ها غذا درست کنی!متعجب گفتم:فصل پنجم؟مگه شما چندتا فصل دارید؟درحالی که داشت اطراف رو برای پیدا کردن تیفانی نگاه میکرد،گفت:18 فصل.چطور مگه؟با چشمای گشاد گفتم:اونوقت چند روز طول میکشه تا یکسال بگذره؟با همون حالت قبلیش گفت:2065 روز.حالا هم بهتره راه بیوفتی چون تیفانی رو پیدا کردم!و بعد به یه مکانی توی افق اشاره کرد که یه چیزی برق میرد!
بعد از 10 دقیق راه رفتن رسیدیم بهش.چشمام نمیتونستن چیزی که میبینن رو باور کنن.واقعا یه سفینه ی فضایی بود!البته به علت برخورد محکم و سختی که با زمین داشت تقریبا نابود شده بود.از سوختگی روبه روش هم معلومه با سرعت خیلی زیادی وارد جو زمین شده!نزدیک تر شدم و تونستم داخلش هم ببینم!طه سفینه ی کوچیک تک نفره بود اما برعکس تصویری که توی خیلی از کارتون ها از سفینه ی فضایی میکشن که شبیه بشقاب پرندس،این یکی شبیه ذوزنقه بود!داخلش هم پر از دکمه ها و اهرم بود.ووووییی این قطعا یه کشف بزرگ برای بشریت هست اما نميتونم به کسی نشونش بدم چون اونوقت الن درخطر میوفته.هعییی.با صدای الن به خودم اومدم:خب حالا چطوري ببریمش به خونت؟متعجب گفتم:بله؟
ادامه داد:انتظار نداری توی این بیابون و بدون تجهیزات تعمیرش کنم که؟!گفتم:اما من که اونقدر قوی نیستم تا اينو بلند کنم یا حتی روی زمین بکشمش!من حتی توان برگشتن به خونه رو هم ندارم!ناباور و طلبکار گفت:پس برای چی اومدیم اینجا؟که فقط نگاش کنیم؟سرمو خاروندم و یکم فکر کردم:به اینجاش فکر نکرده بودم.آروم،مثله کسی که خرابکاری کرده گفتم:حالا چیکار کنیم؟چشماشو بست و نفس عمیقی کشید:باید ماشین بخری!متعجب گفتم:چییی؟چرااا؟_خب چون بتونی با ماشینت بیای اینجا و تیفانی رو تا یه جای امن ببری!بعد از اون همه پولی که به خاطر گلکاری من به دست آوردی،فکر کنم بتونی یه ماشین بخری.لبمو آویزون کردمو ناچارا قبول کردم.
یه هفته میگذره و من یه ماشین مناسب خریدم که بتونم باهاش وارد صحرا بشم و تیفانی رو بردارم.البته مجبور شدیم تیفانی رو به پشت ماشینم وصل کنیم و روی زمین بکشیم!فعلا توی گاراژ قایمش کردیم و قفل گاراژ هم دست منه.به هیچکس هم اجازه ی ورود نمیدم و درجواب سوالات خانواده برای علت منع کردن ورود به گاراژ،سکوت میکنم.
الن روی تیفانی کار میکنه اما به کلی ابزار نیاز داره و منم مجبور میشم با دستمزد خوشگلم از گلکاری یه شبه،براش وسایل مورد نیازشو تامین کنم.چون مدرک مکانیکی دارم بهش کمک میکنم اما واقعا تعمیر یه سفینه ی فضایی سخته!الن بهم گفته که باید گلکاری رو یاد بگیرم چون به زودی برمیگرده به سیارش و من نیاز دارم تا بتونم تنهایی گلکاری کنم.بنابراین تصمیم گرفتم بعد از تموم شدن شیفتم توی دانشگاه،از کتابخونش استفاده کنم و یکم اطلاعاتم راجب گل هارو بیشتر کنم.دانشگاه چهار ساعتی میشد تعطیل شده اما من هنوز دارم راجب گیاهان مینیاتوری قرمز کتاب میخونم.الن هم که همش کتاب میاره میذاره رو میز.
باز سه تا کتاب دیگه آورد که کتابی که داشتم میخوندم رو محکم بستم و گفتم:اهههه،بسه دیگه نميتونم!چشمام از خستگی به زور باز موندن.بقیه رو فردا میخونم.الن بیخیال گفت:اما نميتونی.با این سرعتی که تو پیش میری چهار ماه وقت نیاز داری تا بتونی تقریبا عينه من گل بکاری!که ما این زمان رو نداریم چون تیفانی تا دو هفته ی دیگه درست میشه و من میرم.پسسس بخون!و بدون اجازه به من برای گفتن حرفی،رفت بین قفسه ها تا باز کتاب بیاره.اوف بلندی گفتم و به خوندن ادامه دادم.ده دیقه ای میشد که الن رفته بود و برنگشته بود!کتاب رو کنار گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم.آروم بین قفسه های کهنه و خاک گرفته ی کتابخونه حرکت کردم و سعی داشتم الن رو پیدا کنم.نميدونم چرا اما ترس وجودم رو گرفته بود!شاید به خاطر تاریکی تقریبی اتاق بود یا شاید هم به خاطر قژ قژ کف زمین به خاطر حرکت هام بود.آروم و ترسیده گفتم:الن؟کجایی؟
نمیخوام زیاد جو بدم اما بارون و بادی که بیرون بود،واقعا ترسناک بودن این لحظه رو دوبرابر کرده بود.وارد دو قفسه ی دیگه شدم و یه جسم قدبلند سیاه رو دیدم و همون لحظه هم رعد و برقی بلند و نورانی زد و منم جیغ بلندی را به آسمان فرستادم!پاهام رو نمیتونستم از ترس تکون بدم و این باعث شد روی چهره ی اون جسم یا فرد بیشتر دقت کنم و فهمیدم الن داره دست و پا تکون میده.اما به نظر گیر افتاده یا کسی گرفتتش!یه کتاب از قفسه ی کناری برداشتم و پرت کردم سمت اون جسم که جاخالی داد و گفت:هی!سد راهم نشو.من به زودی قراره یه دانشمند عالی و سرشناس بشم که آدم های فضایی رو کشف کرده!الان همه چیز برام واضح تر شده بود.اون جسمی که الن رو گرفته بود
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
جذاب بود
هوراااا هیجانی شد
مرسییییی
عالیییی هست
لطفا پارت بعد رو هم بذار
مرسیی
حتما
پلیزبهنظرسنجیاخرمسربزنونظرتوبگو