17 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 2 سال پیش 24 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز دوستان ✨ اومدم با پارت 3 رمان ✨
صاف ميشينم و ميگم:
- سلام، ببخشيد شماره ي آژانس مسافرتي هوايي رو ميخواستم.
قطع کرد و بعد يه زنه شروع کرد به خوندن شماره و منم سريع با خودکار که دم
دستم بود، روي کف دستم نوشتم!
قطع کردم و با شماره تماس گرفتم، بعد از چند بوق صداي يه مرده به گوشم خورد:
مرد: آژانس هوايي... در خدمتيم بفرماييد؟
لبخند زدم و زدم توي فاز باکلاس بودن و گفتم:
- سلام، خسته نباشيد، ميخواستم ببينم براي سه روز ديگه بليط داريد واسه
کاليفرنيا؟
صداش و بعد از چند لحظه شنيدم:
- بله داريم براي 10 صبح!
- عاليه، ميشه يکي برام رزرو کنيد؟
خداروشکر بليطم هم که جور شد و با خوشحالي از اتاق زدم بيرون خاله نشسته بود
روي مبل و يکم توي خودش بود، بهتره تنهاش بذارم در اين مواقع.
دوست داشتم به مامانم زنگ بزنم و بهش بگم که بالاخره تونستم، اون موقع هايي که
من و مسخره ميکرد و ميگفت هيچي نميشم الان بهش بفهمونم، گرچه اون سرگرم
عشق و حالشه، پوزخندي به خودم و سرنوشتم ميزنم و دوباره برميگردم توي اتاقم،
دوست داشتم خوشحاليمو با يکي درميون بذارم، انقدر جيغ جيغ کنم که خالي
بشم، سلین الان که خواب تشريف داره و بعدم که بلند شه ميخواد خربزنه براي
کنکور.
براي همين سعي کردم بيخيال بشم و خودم، خودم و خوشحال کنم!
گوشي و هندزفريم رو برداشتم و رفتم جلوي آيينه، هيکل قشنگ کي بودم من؟
(دست جنيفر لوپز و از پشت بستم ) زارت آهنگ شاد گذاشتم و شروع کردم قر دادن، چنان ميرقصيدم که يه لحظه احساس
شکيرا بودن بهم دست داده بود.
فقط يه ميله کم داشتم اون وسط خخ، زدم تو فاز بندري و هو هو، يهو در باز شد و
خاله پريد تو و من حيثيتم رفت.
هندزفري رو از توي گوشيم در آوردم و با نفس نفس گفتم:
-عه خاله چرا بي اجازه مياي تو؟
با تعجب گفت:
-اين خل بازيا چيه در مياري؟
دستمو کردم الي موهاي پريشونم و گفتم:
- خب ميخواستم هيجانم رو خالي کنم.
سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و بعد نگاهش افتاد به چمدونا که وسط اتاقم
بود!
با ناراحتي گفت:
-يعني واقعا داري ميري؟
پ ن پ شوخي شوخي، سرم و آروم تکون دادم که اونم متقابلا سرش و تکون داد و
بعد از کشيدن يه نفس عميق از اتاق بيرون رفت.
دلم نمي اومد خاله رو تنها بذارم ولي زحمتام چي ميشد؟ سعي کردم ديگه بهش
فکر نکنم.
شب موقع شام خريد بليط رو مطرح کردم و گفتم براي سه روز ديگه ست و بايد تمام
وسايلام و جمع کنم.
خاله خيلي ناراحت بود و جان هم همينطور ولي براي اينکه خاله بيشتر از اين
ناراحت نشه گفت:
-عاليه که، واسه عروسيمون تو که اومدي قمپز در ميکنيم که مهمون خارجي داريم!
با قيافه اي پوکر گفتم:
- جان داري ميگي خارجي، يعني کسي که در خارج از اين مملکت به دنيا
اومده نه اينکه رفته اونجا درس بخونه.
سرش رو بيخيال تکون داد و گفت:
مهم نی
خنديدم که خاله رو باز ناراحت ديدم، خاله ي عزيزه من يه ويژگي بدي که داره هرچيبيشتر بخواي دلداريش بدي بيشتر ناراحت ميشه پس بايد بذاريم توي حال خودش
باقي بمونه!
نفس عميقي کشيدم و با ناراحتي به جان که اونم ناراحت بود خيره شدم.
خاله رو محکم بغل کردم که با شدت گريه ميکرد، سعي ميکردم گريه نکنم تا خاله
اذيت نشه، ازش جدا شدم و اشکاش رو پاک کردم و گفتم:
-اي بابا، واسه عروسيتون برميگردم ديگه عشقم، گريه چرا؟ درسم تموم شه
برميگردم حتما.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خيلي نامردي اگه بري و ديگه خبري از ما نگيري...
خنديدم و بوسيدمش که جان سريع اومد و گفت:
- پرواز توئه، برو جوجه کوچولو!
لبخندي زدم و گفتم:
-خدا از برادري کمت نکنه جان، خوشبخت شي هميشه!
سرش رو با لبخند تکون داد، به سختي جلوي بغضم و گرفتم و گفتم:
- عاشق دو تاتونم، بهم زنگ بزنيد، خداحافظ.
سريع چمدونام رو کشيدم و ازشون دور شدم، چون هرچي بيشتر واي ميستادم بغضم
شديدتر ميشد. برگشتم و دوباره بهشون نگاه کردم، دستم رو براشون تکون دادم که
متقابلا دستشون رو برام تکون دادن.
چمدونام رو تحويل دادم و سوار هواپيما شدم، باورم نميشه، من دارم ميرم کاليفرنيا!
اشکام بالاخره دونه دونه ريختن که سريع پاکشون کردم و يهو يکي کنارم نشست،
برگشتم که ديدم يه پسر مو بور و چشم سبز کنارم نشسته، عجيب خوشگل بود و
جذاب، برگشت سمتم و لبخند زد! با اخم روم رو برگردوندم و به ابرها خيره شدم
داشتم فکر ميکردم که برام مهم نيست اون ور بدون روسري بگردم يا نه ولي پوشش
بدن برام خيلي مهمه، نميدونم من که از بچگي کسي بالا سرم نبوده درست حسابي
در مورد چيزي بهم توضيح بده، همين که تا اين جا پاک موندم خودش خيليه و
خداروشکر ميکنم که هوام رو داشته!
بينهايت با خدا درد و دل ميکردم و الان هديه بزرگي بهم داده، لبخند روي لبم
نشست و توي دلم خداروشکر کردم.
هواپيما بلند شد و من قلبم ريخت، نه از ترس، از اينکه دارم ايران رو ترک ميکنم!
مهماندارها شکلات پخش کردن، اونم چه شکالتي همش ميوهاي بود و من متنفر
بودم
پسرکي که بغلم نشسته بود شکالت و گرفت سمتم که با اخم گفتم:
- ممنون نميخورم.
ابروش رو انداخت بالا و شيطون نگاهم کرد، پسر با نمکي بود ولي رو بهش ميدادم
سوارم ميشد.
گوشيم رو خاموش کرده بودم براي همين آروم نشستم، حوصلم داشت سرميرفت،
کاش يه زن حداقل بغلم نشسته بود که باهاش فک بزنم!
با صداي پسر توجهم بهش جلب شد:
- براي تفريح ميريد کاليفرنيا؟
بدون اينکه نگاهش کنم
گفتم:
- نه؛ براي درس.
با خنده گفت:چه عالي، راستي من کارا هستم!
با تعجب سريع برگشتم سمتش و گفتم:
- ايراني نيستي؟
با لبخند جذابي گفت:
- نه!
خدايا، عجب فارسي قشنگ حرف ميزد بدون هيچ لحجه اي! خداوکيلي قيافشم
ميخورد که خارجي باشه، چشمام اندازه گر از و دهنم اندازه اسب دريايي باز بود! يهو
پوکر شدم و گفتم:
- خب چيکار کنم؟
بعد برگشتم و به رو به رو خيره شدم، زدم با خاک يکسانش کردم!
مهماندارها غذا آوردن و مشغول پخش کردن شدن، نوبت به ما که رسيد ميز جلوم
رو خواستم باز کنم که تق صدا داد، اوه اوه دوباره من چم شد؟ يه تيکه از ميز ترک
برداشته بود، اين از نگاه تيز بين رايان دور نمونده بود و داشت کنجکاو نگاهم ميکرد
ولي اصلا به روي مبارک نياوردم و غذا رو گرفتم و مشغول خوردن شدم، بعد مدتي
صداش و شنيدم:
- اولين دختري هستيد توي ايران ميبينم انقدر با اشتها ميخوريد.
يه تاي ابروم رو انداختم بالاو گفتم:
- چطور؟
يه تيکه از سالادش رو خورد و گفت:چون بيشترشون به فکر رژيم و اندامشون هستن.
انگار فضول دختراي ايرانه، مرتيکه هيز.
- من همزمان به اندازه کافي ميخورم، هيکلمم مناسب نگه ميدارم.
نگاه معني داري به هيکلم انداخت و گفت:اوه کاملا
ميخواستم چنگال توي دستم رو فرو کنم توي چشماي ان دماغيش، ولي حيف که.
پلاستیکی بود و فقط خراش ميانداخت! وقتي نگاه غضبناکم رو ديد سريع نگاهش
رو گرفت و مشغول کوفت کردن شد.
تا آخر پرواز بهش اهميت ندادم و حتي همکالمش نشدم و نگاهشم نکردم، چشمام
رو بستم و به برنامه هام فکر کردم.
با صداي کاپيتان که اعلام ميکرد داره فرود مياد دوباره کمربندامون رو بستيم و من
شوق عجيبي توي دلم نشست، هواپيما فرود اومد و همه مردم با هياهو بلند شدن تا
از هواپيما پياده بشن، پسره کارا جم نميخورد که محکم با کيف کوچيکم زدم بهش
و گفتم:
- بلند شو آقا ميخوام برم!
دوباره اون لبخند زشتش رو زد و بلند شد که من با چشم غره از کنارش رد شدم و
بعد از گفتن خسته نباشيد به کاپيتان پياده شدم، به دور و برم نگاه کردم، سلام
کاليفرنيا!
چمدونام رو تحويل گرفتم و ريختمشون توي چرخ دستيهايي که اونجا بود و خواستم
از فرودگاه خارج شم و به آدرسي که توي پاکت نامه نوشته برم که يهو دو نفر جلوم
سبز شدن، يه دختر مو های نارنجی صورتي سفيد و چشمايي قهوهای و ککهايي که
روي صورتش بود و يه پسر با موهاي مشکي و چشماي طوسی و هيکلي متوسط،
فوق العاده قيافه ي با نمکي داشت!
سعي کردم بيتفاوت از کنارشون رد شم که يهو دختر دستش رو گذاشت روي چرخ و
به انگليسي گفت:
- خانم دوپن چنگ با ما تشريف بياريد.
...
امیدوارم از پست خوشتون اومده باشه 🙂 ✨
فالو =فالو
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
حقیقتا عاشق داستانت شدم یکی از قشنگترین داستانهایی هست که خوندم
خسته نباشی
و ممنون که طولانی میزاری
عالییییییییییییییییییی بود
خیلی ممنون ✨
امیدوارم از پست خوشتون اومده باشه 🙂 ✨
❤