17 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 2 سال پیش 9 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز دوستان ✨ اومدم با پارت 7رمان ✨
جايي که داشتيم راه ميرفتيم يه کوچه باريک مانند بود با ديوارهاي سيماني و
کثيف، از دور ديدم يه آدم افتاده روي زمين و هرچي نزديکتر ميشيم بوي گند
بيشتري مياد، لامصب از توي پيرهنمم رد ميشد بوش!
نزديکتر که شديم من جيغي کشيدم از صحنه رو به روم و به سمت عقب رفتم،
آدرین خيلي ريلکس رفت نشست نزديک جنازه ي پسري که افتاده بود روي زمين!
ادرین : جيمز پاترفيلد، دانشجويي که امروز روز اول دانشگاهش بود و مثل تو شوق و
ذوق داشت، ولي نگاهش کن!
يهو موهاش رو گرفت و سرش رو کشيد بالا که فشارم افتاد و نزديک بود که بيفتم
ولي دستم رو بند کردم به ديوار!
گلوش جر خورده بود و فقط يکم مونده بود که سرش از تنش جدا بشه، عوق زدم،
پشت سرهم!
با حال بدي گفتم:
- چه اتفاقي براش افتاده؟
رهاش کرد روي زمين و به سمت من اومد و گفت:
- دقيقا ساعت 8 و 58 دقيقه يه نفر بهش حمله کرده، از روي پاره گي هاي روي گلوش
نميتونيم احتمال بديم که کار يک انسان بوده؛ من فکر ميکنم کار يه هيولا بوده.
داشتم ديگه به گريه ميافتادم، دست و پاهام شل شده بود و در اون موقعيت ديگه
حتي بوي گند اون پسر هم برام مهم نبود، با صداي لرزوني گفتم:پس چرا نميان به دادش برسن؟ تقريبا دوساعته که گذشته!
سرش رو تکون داد و با لحن آرومي گفت:
- اون موجود هرچي که بوده ميدونسته چجوري کارش رو انجام بده، براي همين
آوردش يه جاي خيلي خلوت و کارش رو ساخته!
دستم رو ناباور گذاشتم روي دهنم، قطره اشکي از چشمم فرو ريخت و گفتم:
- منظورت از اين حرفها چيه؟
دوباره ژست هميشه گيش رو گرفت و گفت:
- منظورم همون صحنه هاييه که بهت نشون دادم، اين قتل، سي و چهارمين قتليه که
توي اين ماه رخ داده؛ بقيه مقتولها هم به همين صورت کشته شدن.
به غلط کردن افتاده بودم و دوست داشتم هرچي سريعتر برگردم ايران، پاهاي لرزونم
رو حرکت دادم و راه افتادم به سمت راهي که اومده بوديم به قصد برگشت.
- تو داري دروغ ميگي، آره ميخواي من نيام کالج.
عصبي گفت:
من برام مهم نيست که چه اتفاقي قراره براي تو بيفته و آيا ناراحت ميشي يا
نه، منظورم اينه که من صد ساله که دنبال موجودي مثل توام.
مطمئنا کار رو براي يهو ثابت وايسادم و آروم نگاهش کردم، لبهام ميلرزيد و
حرف زدنم سخت ميکرد.
- صد سال؟ م... مگه تو... تو چندسالته؟
نگاهي عميق بهم انداخت و گفت:
- صد و پنجاه سال!
شوک پشت سرهم بهم وارد ميشد و من ديگه توان فهميدن يه چيز جديد رو
نداشتم، يهو شل شدم و برخورد کردم با ديوار و گفتم:
- تو چي ميگي؟ داري مسخرم ميکني نه؟
سرش رو آروم تکون داد و گفت:
- اولين قدرتي که در تمام فرا انسانها وجود داره، جاودانگيه؛ مثل افسانه ها و
داستان هاي خونآشام ها و گرگینه ها!
عرق سردي روي صورتم نشسته بود، صداي پارس سگ رو از دور شنيدم، سريع به
آدرین نگاه کردم که گفت:
- مثل اينکه سگاشون متوجه بوي جنازه شدن، بهتره هرچي سريعتر برگرديم.
نگاهم ناخودآگاه چرخيد روي جنازه پسر، دلم براش سوخت. شوق و ذوق کالج واقعا
خيلي خوب و هيجان انگيز بود!
يهو متوجه شدم دستاش داره تکون ميخوره، با تعجب گفتم:
- دستاش تکون خورد، اون زنده ست.
آدرین اومد سمتم و بازوم رو کشيد و گفت:
- وقت نداريم دختر، چرت نگو اون شاهرگش پاره شده، راه بيفت.
دستاش همچنان تکون ميخورد، آدرین در حالي که من رو دنبال خودش ميکشوند و
منم دنبالش ميرفتم گفتم:
- قسم ميخورم که داشت تکون ميخورد.
بي اهميت به حرفم از اون محيط خلوت رفتيم بيرون و گفت:حالت بده داري هذيون ميگي.
شروع کرد دوييدن منم به سختي دنبالش دويدم، به ماشين که رسيديم سريع
قفلش رو زد و گفت:
- بايد هرچه سريعتر از اينجا بريم.
برگشتم و قبل از اينکه سوار شم به عمارت پرهِيبَت دانشگاه نگاه کردم، من براي
رسيدن به تو خيلي تلاش کرده بودم...
صداي آدرین که پشت سرم بود به گوشم خورد:
- فقط 23 تا از اين قتلها توي همين دانشگاه رخ داده.
با حال دگرگوني نگاه از ساختمون گرفتم و نشستم توي ماشين، همراهم نشست و
من سرم رو تکيه دادم به شيشه.
راه افتاد و دوباره مثل قبل به سرعت شروع کرد روندن، آروم زيره لب گفتم:
- چيشد که من فرا انسان شدم؟
نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
- اتفاقيه که افتاده، خودتم دليلش رو فقط ميدوني.
سريع سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:
- مگه تو نميتوني پيشگوئي کني؟ پس ميدونستي چي باعث شده که من جهش
يافته بشم، تويي که صد ساله دنبال موجودي مثل مني، نه؟
اين دفعه برگشت و نگاهم کرد و گفت:توهم مثل من قدرت پيشگوئي داري، مني که قدرتم در برابر تو کمه نميتونم آينده
تو رو زياد پيش بيني کنم، ولي تو ميتوني آينده همه رو پيش بيني کني.
دستم رو کشيدم روي پيشونيم و عرق هاي روش رو پاک کردم و گفتم:
- چند نفر مثل تو هستن؟
لبش رو گزيد و گفت:
- توي اين صد و پنجاه سال عمرم کسي نبوده، خيلي کم پيدا ميشه، فقط ميدونم يه نفر بود که داراي 19 قدرت بود و من بالاترين قدرت بودم توي اين صد و پنجاه سال!
تمام سوال ها يه دفعه اي توي ذهنم مياومد و بايد حتما ميپرسيدم وگرنه گيجتر ازقبل ميشدم.
- پس از کجا ميدونستي يه نفر هست که داراي تمامي قدرتها باشه؟
يهو ماشين ثابت شد و گفت:
- ديگه زيادي داري سوال ميپرسي بچه.
از ماشين پياده شد و من رو با يه دنيا سوال تنها گذاشت، متقابلا پياده شدم که فهميدم جلوي در خونه هستيم، پس چرا ماشين و نياورد داخل؟
در رو باز کرد و رفتيم داخل که دمي با وضع افتضاحي که از نظر من شايد افتضاح بود اومد بيرون، من روي پوشش بدني خيلي خيلي حساس بودم، اين دختر يه تاب پوشيده بود با يه شلوارک بالاي زانو، پس اين چطوري با سه تا پسر زندگي ميکنه؟ با يادآوري اينکه منم قراره با سه تا پسر زندگي کنم تنم لرزيد!
آدرین و دمي همزمان نشستن روي مبل که دمي گفت:
- مت و کارا رفتن يه گشت بزنن.
آدرین سرش و تکون داد و گفت:
- خوبه.
منم مثل درخت وايساده بودم وسط سالن، دمي نگاه متعجبي بهم انداخت و گفت:
- چرا نميشيني؟
به خودم اومدم و سريع نشستم، نگاهي به سر و وضعم انداخت و گفت:
- گرمت نيست؟
ميدونستم منظورش چيه، من يه لباس نه چندان کوتاه يعني تا روي باسنم که
اصلنم تنگ نبود پوشيده بودم که قرمز بود و چهارخونه ي مشکي داشت، با يه شلوار
اسلش راحت و پوشيده طوسي! اخمام رفت توي هم و گفتم:
- نخير!
چشمهاش رو بي حوصله چرخوند و زير لب گفت:
- ببين اين قدرتها بايد نصيب چه کسي هم بشه.
خواستم بلند شم بزنم لهش کنم که با صداي محکم آدرین منصرف شدم.
آدرین : بسه!
سکوت کرديم، من پام رو انداختم روي پام و دمي خم شد و کنترل تلويزيون رو
برداشت و روشنش کرد، خارجي بلغور می کرد و روي اعصابم بود، دوباره ياد يه چيزي
افتادم و گفتم:
- کارا چرا انقدر قشنگ فارسي حرف ميزنه؟
دمي و آدرین همزمان به من خيره شدن، بالاخره دمي دهن باز کرد وگفت:
- خب منم بلدم، اوه راستي من يه فرانسويم، آمريکايي نيستم خواستم از همين الان
اعلام کنم چون من از آمريکا متنفرم، مخصوصا لاس وگاس ، ولي بدبختي من اينه که
نامزدم آمريکائيه.
دستم رو گذاشتم روي سرم و متاسف تکونش دادم، چرا چرت ميگفت؟
- الان جواب من اين نبو...
يهو کپ کردم و برگشتم سريع دمي رو نگاه کردم و گفتم:
- تو هم بلدي فارسي حرف بزني؟
عادي گفت:
- خوب آره، ما همه ميتونيم، اينم يکي از قدرتهاي يه جهش يافته ست، صحبت
کردن به تمامي زبانهاي دنيا!
با حيرت گفتم:
- يعني من الان ميتونم فرانسوي، يا... يا ژاپني حرف بزنم؟
در حالي که نيم نگاهي به ادرین کرد که منظورش به خنگي من بود گفت:
- آره.
خنديدم و گفتم:
- خداي من، اين ديگه چيه؟
سرم رو با خنده تکون دادم و گفتم:
- راستي گفتي نامزدت! پس کدوم گوري تشريف داره نمياد جمعت کنه؟
به تلويزون خيره شد و بيتوجه به تيکم گفت:
- نامزد من مت هستش دختره ي احمق!
در حالي که تعجب کرده بودم، با زبون درازي گفتم:
- هفت جد و آبادته.
آدرین کلافه از بحث ما خيره شده بود به تلويزيون، الحق که ميگن اين دخترا با هم
نميسازن راست ميگن خخخ تا ديروز فکر ميکردم کار اين آدم سوسولاس ولي حالا
خودمم درگيرش شده بودم!
دمي: صحبت کردن با تو مثل کوبيدن سر توي سنگ ميمونه!
نگاهي به ناخن هام انداختم و بي اهميت گفتم:
-پس برو سرت رو بکوب به سنگ وقت منم نگير.
آدرین داد زد:
- دوتاتون خفه شيد.
من خفه شم که تو بيوه ميشي مرتيکه، نگاهم و بي حوصله گرفتم و پاهام رو تکون
دادم، هنوزم عرق ميکردم و تنم از اون اتفاق يکم ميلرزيد، ولي دوست نداشتم اون
دختره ي تازه به دوران رسيده متوجه بشه، هرچي باشه من از اون قويترم!
با صداي در نگاهم کشيده شد به سمت کارا و مت که وارد خونه ميشدن، مت ولو
شد کنار دمي و کارا هم کنار من که با حالت چندشي خودم رو کشيدم اونورتر!
کارا: هنوز هيچ خبري نشده.
آدرین فقط سرش و تکون داد، لبم رو گزيدم و گفتم:
- شما غذا هم کوفت نميکنيد؟
مت برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- با ما چه مشکلي داري که همش بي ادبانه حرف ميزني؟
بلند شدم و در حالي که به سمت آشپزخونه ميرفتم گفتم:
- مشکلم اينه که فضول منيد.
وارد آشپزخونه شدم و رفتم سمت يخچال، هيچ وقت عادت نداشتم خونه ي کسي
ميرم بي اجازه در يخچال طرف رو باز کنم ولي اگه قراره به قول خودشون من اينجا
زندگي کنم، پس خونه ي منم ميشه اينجا!
جلوش وايسادم و به غذاهاي چرت توش نگاه کردم، نصف بيشترش گوشت بود و
مطمئنا بدمزه بودن، به اين خارجيها اعتمادي نيست که، دوتا تخم مرغ در آوردم و
گشتم دنبال ماهي تابه، بالاخره پيدا کردم و گذاشتم روي گاز، عجب گاز باکلاسی ،
لمسي بود!
انقدر باهاش ور رفتم تا اينکه روشن شد، گشتم دنبال روغن ولي جز روغن کنجد
چيز ديگه اي پيدا نکردم، مجبوري روغن رو ريختم و تخم مرغها رو توش شکستم،
منتظر وايسادم تا درست شد و بعد ماهيتابه رو برداشتم و گذاشتم وسط ميز، نون
حالا از کجا گير بيارم؟ اصال نون ميخورن؟ دوباره رفتم سمت يخچال و گشتم، نگاهم
افتاد به نون هاي تُست، حرصي زير لب گفتم:
- من اينجا ميميرم از گشنگي.
عصبي نون تست ها رو کشيدم بيرون و در يخچال رو که بستم، کارا وارد آشپزخونه
شد و گفت:
- منم گشنمه.
بيخيال گفتم:
- به من چه؟
نشست پشت ميز و نون تستا رو از دستم کش رفت و من محکم زدم روي دستش
که سريع دستش و کشيد و شروع کرد به فوت کردن دستاش، داد زد:
- هي تو تحمل و پايداري داري، ما نداريم!
با گيجي گفتم:
- چي بلغور کردي؟
به فارسي گفت:
- تحمل و پايداري در برابر درد، که تو و آدرین داراي اين هستيد، از شانس گند ما،
اين قدرت رو نداريم، فهميدي حالا ؟
بي توجه به اينکه افتاده به جون تخم مرغم گفتم:
- آهان، آره!
نشستم پشت ميز و گفتم:
- يعني من تمام دردها رو ميتونم تحمل کنم؟
در حالي که لقمه اش رو مثل گاو ميجوييد گفت:
- اوهوم.
چشمام مطمئنا اون لحظه برق عجيبي زد، ولي با حرفي که گفت خاموش شد:
- البته در برابر انفجارهاي سخت و آتش سوزي هاي عظيم نخير.
حيف شد که، لوچام آويزون شد و به خودم که اومدم ديدم داره دخل تخم مرغم
مياد، سريع نون ها رو از دستش کشيدم و خودم هم مشغول شدم، نيم نگاهي به
کارا انداختم، از اين پسرايي بود که ميشد با دوکلمه خرش کرد، براي همين لبخند
بدجنسي زدم و يه لقمه گر فتم به سختي، آخه نون تست بود ديگه، بعد گرفتم
سمتش که با تعجب و چشمهاي گشاد نگاهم کرد، لبخندي زدم و گفتم:
- بگير ديگه!
لقمه ي تو دهنش رو قورت داد و گفت:
- چه نقشه اي توي سرته؟
با عشوه قيافم رو ناراحت کردم که بعد از کمي تامل بالأخره لقمه رو از دستم گرفت و
من لبخند زدم...
- ميگما، اين پسره ادرین اهل کجاست؟
لقمه رو با شک گذاشت توي دهنش و گفت:
- چطور؟
شونم رو انداختم بالا و گفتم:
-همينطوري!
سرش رو تکون داد و عادي گفت:
- ايرانيه، مثل خودت.
با تعجب گفتم:
- جونه من؟
آخرين لقمه رو هم گرفت و گفت:
- جون تو!
اخمام رفت توي هم و گفتم:
- جونت هم در اومد.
بعد از پشت ميز بلند شدم و بعد از زدن يه پسي بهش از آشپزخونه زدم بيرون، خرم
از پل گذشته بود و فضوليم رو کرده بودم!
خواستم به سمت اتاقم برم که يهو حس کردم زير پاهام لرزيد، متعجب وايسادم و
دستم و بند کردم به ميله هاي راه پله و متعجب رو به بچه ها که اونا هم سردرگم بودن
گفتم:
- زمين لرزيد؟
دمي به فرانسوي گفت:
-اوه خداي من، داره چه اتفاقي مي،افته؟
حق با اونا بود، من زبونشون رو ميفهميدم. آدرین سريع بلند شد و گفت:
- به احتمال زياد زمين لرزه بوده، چيزي نيست!
چيزي نيست؟ به زمين لرزه ميگه چيزي نيست؟ پوفي کشيدم و سريع برگشتم توي
اتاقم.
دفترچه ام رو باز کردم و قدرتهايي که دوباره فهميده بودم و اضافه کردم به قبلي ها.
سفر در زمان، صحبت کردن به تمامي زبان دنيا، جاودانگي، تحمل و پايداري،
پيشگوئي کردن.
شمردمشون، ده تا بودن، خدايا من سر اين ده تا هم هنوز توي شوک هستم، يعني
بقيه قدرتها چي ميتونه باشه؟
حس کردم دوباره زيره پام داره ميلرزه ولي يه حس خيلي کوچيک بود که زود برطرف
شد!
نفسم رو عميق فرستادم بيرون و غمگين به يه نقطه خيره شدم، دنيا واقعا عجيب و
غريبه؛ ياد جنازه اون پسرک افتادم و حالم بد شد، بيچاره خانواده اش، ناخودآگاه
براش بغض کردم و دراز کشيدم روي تخت، خيلي سخته اين بلا سره يکي از عزيزانت
بياد. ياد وضعيت سرش افتادم و با وحشت چشمام رو بستم، اصلا دوست نداشتم
بهش فکر کنم و سعي کردم بخوابم، چون خيلي شوک بهم وارد شده بود امروز!
به اصطلاح خوابيده بودم ولي چه خوابي که همش کابوس ميديدم؟ کابوس اون پسر
رو ميديدم، ميديدم که بلند شده و سالمه ولي داره گريه ميکنه!
هرچي ميخواستم بهش نزديک بشم نميشد و بدتر ازم دور ميشد.
نميدونم ساعت چند بود که با حالي خراب از خواب بيدار شدم، نفس نفس ميزدم،
شب شده بود و تاريکي تمام اتاقم رو گرفته بود!
دستي به صورت پر از عرقم کشيدم و بعد دست کردم لای موهام، خيس بود!
ديگه تحمل نداشتم، پس چرا من نميتونم مثل بقيشون بيخيال باشم؟
از روي تخت اومدم پايين و به سمت بيرون رفتم، يکم گشتم تا اينکه اتاق آدرین رو
پيدا کردم، بدون اينکه در بزنم وارد شدم که ديدم با شلوار فقط وايساده و داره از
پنجره به بيرون نگاه ميکنه، با صداي در سريع برگشت و دوتامون خجالت زده
شديم، سريع پرده رو گرفت روي بدنش و گفت:
- نميتوني در بزني؟
بدون اينکه سرم رو بلند کنم با لحن آرومي گفتم:
- حالم خرابتر از اين حرفاست که بخوام به اين مسائل هم فکر کنم!
صداي پوف کشيدنش رو شنيدم و بعد صداي کلافه:
- يه لحظه سرت رو بلند نکن من لباسم رو تنم کنم.
به خواستش عمل کردم که با جمله ي " حالا سرت و بلند کن " آروم سرم و بلند کردم
و به قيافه جذاش چشم دوختم، عميق زل زد توي چشمهام و گفت:
- چي باعث شده حالت بد باشه؟
خجالت رو گذاشتم کنار و رفتم نشستم روي صندلي که توي اتاقش بود و روبه روي
تختش، بغضم رو قورت دادم و به سختي گفتم:
- ميخوام، ميخوام بهم ياد بدي چجوري قوي باشم... تا بلايي که سره اون پسر اومد
سره منم نياد!
خنديد، آروم و متين!
آدرین: تو هيچ آسيبي بهت نميرسه دختر!
چشمام اشکي شد و زل زدم توي چشماش که حالا متعجب شده بودن!
- قدرت هاي بعديم رو بهم بگو، من ميخوام زود همه چي رو بفهمم.
اخماش رفت توي هم و گفت:
- فکر نميکني زيادي داري عجله ميکني؟
سرم رو به عنوان منفي تکون دادم که سرش رو به عنوان تاسف تکون داد و گفت:
- عجولتر از تو، توي عمرم نديدم!
ميخواستم بگم حالا ببين ولي الان وقت شوخي نبود، به سمت چراغ رفت و
خاموشش کرد که تن و بدنم لرزيد، با صدايي که به زور ازم بلند ميشد گفتم:
- چيکار ميکني؟
همه جا رو تاريکي گرفته بود، صداش رو شنيدم:
تيران: به همه جا دقت کن!
پوفي کشيدم و گفتم:بعد به من ميگن احمق، الان توي تاريکي به عمه ات دقت کنم؟
با صداي بلندتري گفت:
- چشمات رو ببند!
کلافه پوفي کشيدم و چشمام رو بستم، دوباره صداش آروم شد و گفت:
- تمرکز کن، اتاق رو يادت بيار و بعد چشمهات رو باز کن.
يکم تمرکز کردم ولي زياد از حد نميتونستم، آروم آروم چشم هام رو باز کردم که
دهنم قفل کرد، من همه جا رو ميتونستم ببينم!
با تته پته گفتم:
- چي... چيشد؟
صداش از کنار گوشم بلند شد:
- قدرت بعدي، ديد در شب؛ قدرت جالبيه نه؟
با هيجان بلند شدم و دور اتاق گشتم، به سمت پريز رفتم ولي خاموش بود، واقعا من
داشتم همه جا رو واضح ميديدم!
خنده اي کردم و گفتم:
- واي چه باحال!
لبخند کجي زد و گفت:
آره باحاله، ولي گاهي هم باعث عذابت ميشه....
🙂🙃امیدوارم از پست خوشتون اومده باشه🙂🙃
✨فالو=فالو ✨
✨کامنت=کامنت✨
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالییییییی بود
اگه کاری نداری و حال داری میشه پارت بعد و بدی ؟ لطفا
پارت بعد داره تکمیل میشه منتظر باشید 🙂 ✨
تنکیو