
ناظررررررررررر لطفا منتشر کننننننن
فکرشم نمیکردم ادرین منو دوست داشته باشه!دوباره یه چیزی مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد[دختر:سوار ماشین شدیم و راه افتادیم:واییییییی باورم نمیشه یه هفته دیگه ما رسما مال هم میشیییممممممم پسر:بسه دیگه چقدر داد میزنی دختر:اه چرا انقدر ضد حالی امروز؟ پسر:من ضد حالم؟ دختر:آره..که یکدفعه محکم زد تو صورتم..باورم نمیشد!دختر:حالا منو میزنی؟من اصلا ز..ن تو نمیشم پسر:نشو..که یهو ماشین ما با یه چیز محکم برخورد کرد] به خودم اومدم..اره..خودشه!اون دختر و پسر منو ادرینیم!یه هفته به عروسی تصادف کردیم!و حافظمون رو از دست دادیم!💔...این همه چیزایی که مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشد،به خاطر این بود که حافظم داشت برمیگشت!دلیل اشنا بودنمون برای هم تو مهمونی!پس چرا مامان بابا هیچی بهم نگفتن؟صورتم رو میون دستام پنهون کردم..وای..باید به ادرین بگم!ولی قبلش خودم بابد ماجرا رو هضمش کنم...سرم رو روی بالشت گذاشتم..شاید خواب ارومم کنه***سر و صدای دعوای متیو و ماریتا از خواب بیدار شدم.رفتم پایین.بابا و مامان و مارتین رو مبل نشسته بودن و انگار که اومده باشن سینما داشتن متیو و ماریتا رو نگاه میکردن.(چیپس و پفیلا بیارم؟😐🍿)ماریتا:تقصیر توعه اگه بهم نمیخوردی لاکم خراب نمیشددددد متیو:بابا به خدا ندیدمتتتتتت..بیخیالشون شدم و برگشتم تو اتاقم وارد حمام شدم و دوش نیم ساعته گرفتم..از حمام بیرون اومدم.اخیششش سبک شدم.یه شلوارک مشکی با استین کوتاه سفید پوشیدم.موهام رو با حوله بستم.رفتم سراغ جعبه ای که تو کمدم بود.جعبه رو برداشتم و بازش کردم.دفتر خاطراتم رو برداشتم و صفحه ی اولش رو باز کردم.{(فلش بک به تابستان2019:کفشام و دراوردم و پام رو تو اب کردم.+تو هم پات رو بزار تو اب،وسط این گرما خنك میشی -نمیخوام +بیا دیگهــــ به خاطر من🥺 -شرمنده نمیتونم +با من لجبازی میکنی؟..دستشو گرفتم و کشیدمش تو اب که جفتمون خیس شدیم -چیکار کردی!😩 +نتیجه میگیریم هیچ وقت با مرینت دوپن چنگ در نیوفتیم😂 -هوففففف..تو اب نشسته بودیم..رفتم سمتش و گونش رو بو..سی..دم. لبم رو یکم جلو دادم و سعی کردم خودمو مظلوم نشون دادم+معذرت میخوامممم..نگاهی بهم انداخت و یهو بغلم کرد -فدای سرت عش..قم}با خوندن خاطره اولین دریا رفتنمون لبخندی از ته دلم زدم:) تو حال و هوای خودم بودم که با صدای تق تق در به خودم اومدم.+بیا تو..
در باز شد و ماریتا اومد تو.ماریتا:خوبی؟..سرم رو به معنی مثبت تکون دادم.ماریتا:بیا بریم پایین..بلند شدم و همراهش رفتم.همه نشسته بودن.منو ماریتا کنار هم نشستیم.نمیدونم چرا..ولی احساس غریبی میکردم.دلم میخواست همون لحظه پیش ادرین باشم.حس بدی داشتم و احساس خفگی میکردم.تام:مرینت خوبی؟ +ها؟..چیز یعنی آ..آره سابین:مطمئنی؟اخه صورتت یکم قرمز شده! +هیچی نیست..تام:خب،امروز تو جشن چیشد؟...با یاداوری اعتراف ادرین هول شدم و حالم بد شد:هیچی،همه خوشحال بودن و اهم به شکمشون میرسیدن.که با این حرفم بابا خندید.نمیدونم چرا نمیتونستم راحت نفس بکشم.نفس نفس میزدم.ماریتا:مرینت خوبی؟ +اره چرا بد باشم؟😅 مارتین:از صبح یجوری هستی متیو:البته از صبح نه،از وقتی از جشن اومدی ماریتا:راست میگه،تو جشن چیز خاصی شد؟..همه نگاه ها رو من بود و این ازارم میداد.سابین:مرینت؟..حالم به شدت بد بود.احساس میکردم الان قلبم سینهام رو میشکافه و میاد بیرون.مارتین:به خاطر ادرینه؟ +نه بابا ادرین کیه چیه اصلا؟😅..یهو متوجه صوتی ای که دادم شدم.متیو:ادرین کیه و چیه؟😂خب خواهرم خودت خودتو لو دادی😂.سابین:حافظت برگشته نه؟..با این حرف مامان همه نگاه ها برگشت سمتش.+چی؟مگه من حافظهام رو از دست داده بودم؟ سابین:خودتو به اون راه نزن +را..راستش..نگاهی بهشون انداختم..پوفی کشیدم.+آره.تام:کِی؟اصلا چرا بهمون نگفتی؟ +همین امروز..چند لحظه خونه به سکوت رفت اما جیغ ماریتا سکوت رو بهم زد:آرههههههههههههههههه تو ادرین میتونین دوباره با هم باشینننن..دستام رو از روی گوشام برداشتم و نگاهش کردم.+هوفففف،من باید برم موهام رو خشک کنم..سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.پشت در نشستم و پوفی کشیدم.
گوشیم رو از روی میزم برداشتم و به ادرین زنگ زدم.بعد دوتا بوق جواب داد:-جانم؟..هول شدم و گفتم:+با منی؟..زدم توی سرم+چیزه یعنی چیز اَههههه سلام🤦🏼♀️ -سلام😂خب کارم داشتی؟ +آره میخواستم بگم،فردا شب مامان بابام خونه نیستن و مهمونی دعوتن،برادرام و خواهرم هم هر کدوم با دوستاشون قراره برن بیرون،خواستم بگم فردا شب شام بیا خونه ی ما -باشه ساعت چند + هشت -اوکی:کاری نداری +نچ،بای -خدافظ😂(ادرین چرا سلام و خدافظ هاتو با خنده میگی؟:/)قطع کردم و رفتم حوله رو از سرم برداشتم.موهام رو با سشوار خشک کردم و دن اسبی بستم.یه تاپ سفید با شلوارک جین ابی روشن پوشیدم.از اتاق بیرون رفتم و از پله پایین اومدم.مارتین:کجا چنین شتابان؟ +میرم بیرون یکم قدم بزنم،حوصلم پوکید تو خونه. مارتین:باشه،خدافظ +خدافظ همگی.از خونه رفتم بیرون.نفس عمیقی کشیدم و هوای بیرون خونه رو تنفس کردم.در اصل میخواستم برم دریا اما به اونا نگفتم چون میدونستم اگه بگم 100٪ باهام میومدن.همینجوری قدم زدم که دیدم رسیدم به دریا.کفشم رو در اوردم و پاهام رو روی شن گذاشتم.به خاطر افتاب شن ها داغ بودند.با دیدن اب دریا،سریع و خیلی تند دوییدم سمت اب.همینجوری تو اب رفتم که دیدم اب رسیده به شکمم.بیشتر از اون جلو نرفتم.نمیترسیدم ولی چون تنها بودن ریسک نکردم.روی اب دراز کشیدم و بعد چند دقیقه بلند شدم اما با بلند شدنم دستی دور شکمم حل.قه شد.
با استرس صورتم رو برگردوندم تا صاحب دست هارو ببینم اما با کسی که دیدم پوفی کشیدم.از زبان آدرین:بعد اینکه مرینت رفت منم رفتم خونه.جشن تموم شده بود و خدمتکارا داشتن حیاط رو تمیز میکردن.وارد خونه شدم و از پله ها بالا رفتم که ادرینا مثل اجل معلق جلوم ظاهر شد.آدر:داداشییییییییی -چیه؟..آدر:بالاخره بهش گفتیییییییی آفریننننننن -تو گوش وایستاده بودی؟ آدر:تازه فیلمم گرفتم😊😂 -😐..ادرینا رفت اتاقش منم رفتم اتاقم و دوش گرفتم.از حمام بیرون اومدم و لباس پوشیدم.ای کاش مرینت هر چه زودتر بهم جواب رو بگه.که دوباره یه چیز از جلوی چشمم رد شد(همونی که مرینت دید رو ادرینم میبینه)آره..اون دونفر منو مرینتیم!خوب یادمه اون روز چه اتفاقایی افتاد!تک تک خاطره هامون یادم اومد!یعنی مرینتم..حافظش برگشته؟یا نه؟هوففف خودمو پرت کردم رو تخت و چشمام رو بستم تا بخوابم***با احساس سردرد بیدار شدم.از رو تخت بلند شدم و یه مسکن با اب خوردم.با یاداوری اولین خاطره دریا رفتنمون لبخندی از ته دلم رو لبم نقش بست.بلند شدم و یه استین کوتاه سفید با شلوار جین ابی کمرنگ پوشیدم و از خونه زدم بیرون.راه افتادم سمت دریا.وقتی رسیدم روی شن ها نشستم.چشمم یه دختر مو آبی که تو اب بود و تاپ سفیدی پوشیده بود خورد.موهاش رنگ موهای مرینت رو داشت.یه لحظه برگشت اما با کسی که دیدم از ته دلم خوشحال شدم!
سریع رفتم تو اب تابرسم بهش ولی وقتی نزدیکش شدم اروم رفتم تا متوجه من نشه.از پشت بهش نزدیک شدم و دستم رو دور شکمش حل..قه کردم.احساس کردم یه لحظه ترسید اما وقتی دید منم خیالش راحت شد.-سلام عش..قم +سلام.اینجا چیکار میکنی؟ -حافظت برگشته؟یا نه؟..با تعجب بهم نگاه کرد +آ..آره -اولین چیزی که به ذهنم رسید،خاطره ی اولین دریا اومدنمون بود،برای همون اومدم اینجا..لبخندی زد و گفت:+منم:)..-حالا که حافظهمون برگشته..نظرت درمورد پیشنهادم چیه؟..برگشت و چند ثانیه بهم نگاه کرد.یهو داد زد:بلههههههههههههههههههههههههههههههههههه!(نتیجه رو بخونین راجب داستانه و مهمه🙏🏻🌸)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی بود ♥
عاجی بعدی
عالیییییی
عالی بود پارت بعد رو زود بده
عالی بود آجی
پرفکت آجیییییییییی دارم شغ میکنم 😀😀😀😀
قشنگ بود
عالیییی
عالییییییییییییییییی🥺 ♥
بعدی که دارم می میرم💖
عالییییییییییییی بود عشقمممم😍😍❤❤