20 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 2 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایز عزیزان✨ بعد چند مدت اومدم با پارت 2 میدونم زیاد منتظر موندید پس زودی برید برا خوندن داستان 🌹
تمام عکسا رو با شوق و ذوق ديد زدم که عکس آخري، باعث شد نگاه خيرم بمونه به
صفحه ي لپ تاب!
سرم رو بردم نزديکتر، اين نور چيه روي اين سنگه؟
با موس روي زوم عکس زدم و بزرگترش کردم؛ يه نور آبي و سفيد!
لوچام آويزون شد و با قيافهي متفکري گفتم:
- صد در صد از انعکاس نور دوربينه!
اصلا چه ربطي داشت؟ بيخيال از اين موضوع گذشتم و تمام وقتم رو گذاشتم براي
اين پژوهش، انقدر درگير بودم که نفهميدم 5 ساعت گذشته و گردنم داره ميشکنه!
يه صلوات زير ل**ب فرستادم و روي دکمه ي ِسند کليک کردم و تمام پژوهش من در
يه سال و نيم با خوشگلترين و کاملترين و باحالترين چيز ارسال شد براي اون ور
آب! خدايا خودت کمکم کن.
داشتم از استرس با تخت يکي ميشدم، لپ تاب رو سريع خاموش کردم و از روي تخت پريدم پايين و سريع به سمت بيرون از اتاق پرواز کردم.
خونه خلوته خلوت بود، پهن شدم روي مبل و کنترل تلويزيون رو برداشتم و کاناال رو بالا پايين کردم که رسيدم به يه فيلم سينمايي پليسي خارجي، يه ده دقيقه از فيلم و ديدم که خود به خود خوابم گرفت، دراز کشيدم روي مبل و خميازه طولانی کشيدم،يکمي که گذشت بالاخره خوابم برد.
- بياييد بياييد اينجاست.
- چي ميگي؟
-من دارم ميبينمش!
به دور و بر نگاه کردم، همه جا تاريکي بود! پس اين صداها متعلق به کي بود؟
- اينجا کجاست؟ چرا تاريکه؟
ولي هيچ جوابي دريافت نکردم، صداي بوق طولانی مثل بوقي که براي وضعيت قرمز
ميزدن توي فضا پيچيد. دستام رو کورکورانه ميگردوندم تا راه نجاتي پيدا کنم، پاهام
رو حرکت دادم ولي زير پاهام خيسي احساس ميکردم!
سرم و بلند کردم که يهو دستي روي دهنم نشست و سعي در خفه کردنم داشت که
شروع کردم به دست و پا زدن! حس ميکردم االنه که دستام رو بذارم توي دستاي
مرگ!
هيـــن؛ با نفس نفس نشستم و دستم رو گذاشتم روي گلوم! اين خواب بود، آره فقط
خواب بود دختر.
دستم رو کشيدم روي پيشونيم که حسابي داغ شده بود، دستام انگار حرارت شعله
رو بيشتر ميکرد، دستام چرا انقدر داغه؟ شروع کردم به فوت کر دن دستام که يهو
سرد شد! لا اله الا الله ؛ اين چه مسخره بازي هستش؟
به ساعت نگاه کردم که 3 ظهر رو نشون ميداد؟ خوابي که ديدم در عرض پنج دقيقه
هم نبود ولي الان 5 ساعت از خوابيدن من گذشته؟ به تلويزيون که هنوز روشن بود و
داشت تبليغات نشون ميداد نگاه کردم و با کلافه گی کنترل رو برداشتم و سريع
خاموشش کردم.
صداي تيک تيک ساعت خيلي با اعصابم بازي ميکرد و من رو مثل ديوونه ها کرده
بود؛ بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا خودم رو با غذا درست کردن مشغول
کنم، گوشيم رو از تک جيب پيرهنم در آوردم و آهنگ گذاشتم، دوست داشتم ذهنم
و از فکراي پوچ و بيهوده خالي کنم!
شروع کردم به درست کردن لازانیا، خاله و وحيد الزانيا خيلي دوست دارن و من
حتما امشب جان رو شام نگه مي دارم.
انقدر با آهنگها خوندم و خودم رو مشغول غذا درست کردن کردم که بالاخره فکرم
آزاد شد، نميدونم ساعت چند بود که صداي زنگ خونه در اومد و نگاهي به لباسام
انداختم، يه سارافون و يه شلوار راحتي نخي! رفتم بيرون از آشپزخونه و شالي که روي
مبل بود رو انداختم روي سرم و به آيفون نگاه کردم، خاله اينا بودن! دکمه رو فشردم
و دوباره برگشتم تو آشپزخونه، سه دقيقه گذشت که صداي در خونه رو شنيدم و بعد
صداي بلند و با نمک جان:
- به به مي بينم بعضيا کد بانو شدن.
لبخندي زدم و از متقابلا داد زدم:
- بله ديگه، خانومتون که از اين هنرا ندارن!
تا حرفم تموم شد با مخ رفتم تو کابينت، ضربه شصتاي خاله بود!
خاله: الاغ پس اون چيزايي که کوفت ميکني رو عمت درست ميکنه؟
دستم رو گذاشتم روي پيشونيم و برزخي به جان که بهم ميخنديد نگاه کردم.
جان يه پسري بود با موهاي قهوهاي رنگ و هيکلي مناسب و چشمهاي مشکي و
ابروهاي قهوه اي! اصلا يه چيزي بود.
قاشق رو از روي کابينت برداشتم و با سرعت پرت کردم سمت جان که زرت خورد تو
شکمش و يهو از درد خم شد، شروع کردم به خنديدن که خاله چپ چپ نگاهم کرد،
يهو ديدم جان ولو شدرو زمین و از درد قرمز شد، نيشم رو بستم و با نگراني رفتم سمتش و
گفتم:
- جان؟ جان چي شد؟
با درد گفت:
- بيشعور چرا انقدر محکم بود؟ جونم از يه جاييم زد بيرون.
با تعجب گفتم:
- به خدا محکم نزدم!
خاله هم اومد نزديک و دست جان رو گرفت بلندش کرد و گفت:
- امروز مرینت يه چيزيش ميشه، کلا همه چيز رو داره نابود ميکنه!
حق با اون بود، امروز واقعا يه چيزيم ميشد، آب دهنم رو قورت دادم و با ل**ب و
لوچي آويزون رو به جان که يکم رنگش برگشته بود گفتم:
- ببخشيد.
لبخند مهربوني زد و گفت:
- فداي سرت جوجه.
لبخند مصنوعي زدم و با ذهني مشغول درگير درست کردن بقيه لازانیا شدم.
صبح با صداي در خونه از خواب پريدم و با سرعت از پله ها رفتم پايين، خاله و جان
توي اتاق بودن و دلم نميخواست که از خوابشون زده بشن، يه شال هول هولکي
انداختم روي سرم و در رو باز کردم، کسي نبود، يهو صداي موتور اومد و نگاه کردم
ديدم پست چي بوده، به پايين پاهام نگاه کردم که يه پاکت افتاده بود!
سريع دولا شدم و برش داشتم، روش به انگليسي نوشته شده بود:
("For miss merinet Marinette Dupin Cheng ")
براي من بود، در رو بستم و با چشمايي که مطمئنا از خواب پف کرده بود نشستم
روي اولين مبل و سريع بازش کردم، قلبم داشت مي اومد توي دهنم، بالاش نوشته
شده بود کالج و شروع کردم به خوندش! هرکلمه اي که ميخوندم چشمام بيشتر
گشاد ميشد که يهو جيغ بنفشي کشيدم و از جام پريدم و شروع کردم به قر دادن،
جيغ جيغ ميکردم که خاله و جان هراسون به سمت پايين اومدن، بالا پايين
ميپريدم و جيغ ميکشيدم، خاله با هول گفت:
- چيه؟ چيشده؟
وايسادم و با جيغ گفتم:
- خاله، خاله باورت نميشه، من کالج قبول شدم.
جان با خوشحالي داد زد و خاله جيغ بنفش کشيد، باورم نميشد، از خوشحالي
بغض کردم و شروع کردم به گريه کردن، خاله بغلم کرد و گفت:
- بهت افتخار ميکنم جوجه کوچولوي خودم.
محکم فشارش دادم به خودم که يهو ديدم نفسش بند اومد، سريع جدا شدم ازش
که شروع کرد به سرفه کردن، جان زد پشتش و خاله رنگش از کبودي برگشت
با تعجب نگاهش کردم که عصبي گفت: خيلي محکم فشارم دادي خره.
نتونستم جملش رو درک کنم براي همين دوباره زدم زير خنده و گفتم:
- واي خاله باورم نميشه.
بعد نشستم روي مبل که جان و خاله هم نشستن، جان شروع کرد به خاروندن
پاهاش و در همون حال گفت:
- خيلي زود به نظرت جواب رو نفرستادن؟ تو کي پژوهشت و تحويل دادي.
حق با جان بود، اخمام رفت توي هم و گفتم:
- ديروز.
خاله سريع گفت:
- يعني انقدر زود بررسيش کردن؟ تا بخوان کارات و نمراتت و ببين و نامه بزنن به
نظرم خيلي طول ميکشه.
جان نامه رو از دستم گرفت و من با استرس بهش خيره شدم،شروع کرد به خوندن،
خداروشکر زبان بلد بود.
جان :
تمامي سوابق شما مورد بررسي قرار گرفته و از اين پس شماخانم مرینت دوپن چنگ ،
يکي از هنرآموزان کالج هستيد، ما بي صبرانه منتظر شما خواهيم بود، موفق باشيد!
بعد نگاهي به پايين صفحه کرد و گفت:
- يه سري تاريخ هم زده که بايد کي بري اونجا و مهر کالج هم خورده.
خاله با خوشحالي گفت:
-پس واقعيه...
جان لبخندي زد و گفت:
آره
نفسم رو راحت فرستادم بيرون و خوشحال بهشون خيره شدم، ساعت 7 ونيم صبح
بود و واقعا روزمون عالي شروع شده بود.
به حموم رفتم و بعد از اينکه اومدم بيرون يه لباس مناسب تنم کردم و اومدم بيرون و
به سمت آشپزخونه رفتم که ديدم دارن صبحانه ميخورن، جان حاضر نشسته بود
و فکر کنم ميخواست بره سره کار، نشستم پشت ميز و نامه رو از دست جان
گرفتم و گفتم:
- تاريخش کي هستش حالا؟
شيرش رو سر کشيد و گفت:
- امروز يکشنبه است، دقيقا شنبه که براي اونا ميشه دوشنبه و اول روز هفتشون!
ابروم و انداختم بالا که خاله با ناراحتي گفت:
- يعني داري ميري؟
لبخند مهربوني زدم و گفتم:
- قربونت بشم ناراحت نباش، مجبورم زودتر برم براي کارام، خاله من زحمت کشيدم.
سرش و تکون داد و گفت:
- نري حاجي حاجي مکه، واسه عروسيم مياي ها.
لبخندي زدم و دستم رو گذاشتم روي قلبم و گفتم:
- اي به چشم.
جان به شوخي گفت:
- اي بابا، يه شام خور توعروسي کم بودا!
چشم غره اي بهش رفتم که خيره شد توي چشمام و رو به خاله گفت:
- اون چيزي که من ميبينم تو هم ميبيني؟
خاله لبخندش رو جمع کرد و گفت:
- دقيقا، امروز صبح ديدم خواستم بهش بگم ولي گفتم شايد مشکل از چشماي من
باشه!
با تعجب گفتم:
- چي شده مگه؟
خاله سريع گفت:
- انگار يه رگه هاي بنفش رنگ قاطي آبي چشمات شده.
با تعجب داد زدم:
- چي؟
بعد سريع بلند شدم و بدو بدو رفتم سمت آيينه و به خودم نگاه کردم، به چشمام
دقت کردم، حق با خاله و جان بود، اين رگه هاي بنفش از کجا پيداشون شده؟
چشمام مثل کهکشان شده بود! جلل خالق.
با صداي خاله که از توي آشپزخونه صدام ميکرد بيخيال شدم و برگشتم توي
آشپزخونه!
خاله: بيخيال بابا، چشم خوشگل کي بودي تو؟
بي توجه به حضور جان گفتم:
- تو عشقم.
بعد خنديديم که جان سريع بلند شد و گفت:
- بي تربيتا، موضوع و منکراتي ميکنين! خداحافظ.
با خنده ازش خداحافظي کرديم و من به اين فکر کردم که بايد هرچه سريعتر بليط
بگيرم و لباسام و جمع کنم.
کمک خاله کردم و ظرفاي صبحونه رو شستم و با هيجاني وصف نشدني گفتم:
-واي خاله خيلي خوشحالم، برم وسايلم رو کم کم جمع کنم.
لبخند تلخي ميزنه و ميگه:
- برو عزيزم.
آروم از آشپزخونه ميرم بيرون و به سمت اتاقم حرکت ميکنم،خداروشکر چمدون
داشتم به اندازه کافي، لباسامو درميارم و يکي يکي ميچينمشون توي چمدون، واي
خدايا دارم از خوشحالي بال درميارم، چمدونو نبستم چون هنوز تکليف بليطم
معلوم نيست، تکيه ميدم به تختم و گوشيو از توي جيب لباسم در ميارم و شماره ي
118 رو ميگيرم، به ثانيه نرسيد جواب دادن:
خانم: بفرماييد؟
امیدوارم که از پست خوشتون اومده باشه 🙂 ✨
✨لایک و کامنت یادتون نره✨
✨ فالو =فالو✨
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
تستت عالی بود💚
پین؟
عالی بود🍡
تا هزارتایی شدنم بک میدم☁️
ممنون از نظرتون 🙂 🙃
🤍🤍
ممنون از نظرتون 🙂 🙃
*لایک شد..🤍
#دانستنی🗿👌🏻
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
بک میدم
ممنون از نظرتون 🙂 🙃