هایییییی عاقا تصمیم گرفتم ی رمان جدید بنویسمم امیدوارم خوشت بیاد:)♡
دیگه خسته شده بودم خیلی تنها بودم تهیونگ دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکرد ... حس میکردم باهام سرد شده ! نیمه شب بود . چشمام پر اشک شده بود نمیتونستم درست جایی رو ببینم .. همون موقع گوشیم زنگ خورد . به امید اینکه تهیونگ باشه و نگارنم شده باشه گوشیم رو برداشتم .. اما تهیونگ نبود ! یکی از دوستای دانشگاهم بود . گوشی رو قطع کردم .
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
62 لایک
با این که فن بی تی اس نیستم عاشق داستانت شدم 😅🙂
دنبالش میکنم
عهههههههه اسم منم حانی هس😍🤩🥳🤍
عالیییی
عالییی بود🥲👏🏻
عالی بود🥺
مرسی🥺♥️
...
..
.
..
...
امیییی کجایی:)...