
لطفا کپی نکنین من روی این داستان خیلی وقت گذاشتم🥺💖
در اتاق کوبیده میشه و عمه خانم وارد اتاق میشن. نگاه تمسخر امیزی به اتاق میندازه و بعد مستقیم به اریکا نگاه میکنه و میگه: توووو! منو از خوابم پروندی بچه!! با اون سروصدایی که راه انداخته بودی. اریکا در کمال خونسردی و پرویی میگه: تقصیر نلی بود. عمه: به من دروغ تحویل نده بچه. نلی دختر خوبیه. هرچی هست زیر سر خودته. بعد یه چشم غره به اریکا میره و میگه : بخاطر این کاری که کردی هرشب باید واسه من معجون ارامبخش درست کنی. اریکا : ولی... عمه: ولی بی ولی وگرنه قضیه رو به بابات میگم . شانس اوردی امشب تو قلعه نبود.
وقتی عمه از اتاق میره بیرون اریکا زیرلب غرغر میکنه و خودشو روی تخت میندازه. از دست خانوادش خیلی خیلی عصبانی بود. برای اولین بار به جنی حق میده که خودشو تو اتاق حبس کنه. مطمئنا خانوادش اونم تحت فشار گذاشته بودن که الان افسرده شده. خیلی دلش میخواست بدونه جنی سر چی ناراحته. البته احتمال اینکه جنی باهاش حرف بزنه خیلی کم بود و... صبح روز بعد اریکا با موهای ژولیده از خواب بیدار میشه. ساعت شیش صبح بود. این یکی توانایی های عجیب اون بود. میتونست با چهار ساعت خوابیدن نیاز بدنشو تامین کنه. برای همین قبل از صبحونه یه کتاب برمیداره. و اونقدر غرق قصه میشه که زمان رو از دست میده. بعد یکی در اتاقش رو میزنه. به احتمال زیاد یکی از دوقلو ها بود. ولی وقتی شخص شروع به صحبت میکنه...
متوجه میشه که اشتباه کرده. صدا خیلی دلنشین تر و اروم تر از جیغ جیغ دوقلو ها بود. صدای جنی. میگه: اریکا...میتونم بیا تو؟ اریکا که داشت شاخ در میاورد صداش به سختی درومد: ار.. اره بیا! جنی درو باز میکنه و میاد روی تخت میشینه. بعد از چند دقیقه سکوت میگه: خب...حتما دیشب خیلی ناراحت شدی اره؟ اوهوم . اریکا با صدای کلافه ای اینو میگه و ازونجایی که ادم کاملا روکیه میگه: تو خواهر محبوب منی. جنی خنده ای میکنه که به سرعت تموم میشه. بعد سر تکون میده و میگه: توهم همینطور
اریکا میگه: تو چرا انقدر.... جنی یکهو جدی میشه و میگه انقدر چی؟ اریکا با بیخیالی میگه: تو غمگین ترین ادمی هستی که من دیدم. تا سه چهار سال پیش خیلی اینجوری نبودی. میشه بگی چیشده؟ جنی میگه: بعضی چیزها...بهتره که هیچوقت یاداوری نشن. بعد با قدم های سریع از اتاق میرن بیرون. اریکا از سر بی حوصلگی چتریاشو که روی صورتش افتاده بود فوت میکنه که برن بالا و بعد کتابو کنار میزاره و به طبقه ی پایین میره تا صبحونه بخوره.
متاسفانه در طبقه ی پایین چیز جالبی منتظرش نبود. خانوادش دور میز نشسته بودن و صبحونه میخوردن. موقع صبحونه هیچ اتفاقی نمیوفته جز خوردن:/ بعد طبق عادت به باغ میره و بال هاشو باز میکنه. باد خنکی میوزید. دلش میخواست پرواز کنه ولی بعد از اخرین فاجعه ای که انجام داده بود کار عاقلانه ای نبود. اما او از کی تا حالا به عاقلانه بودن کارها اهمیت میداد؟ پس بال هاشو باز میکنه....پرواز خیلی دلنشین بود. باد خنک موهاشو عقب میبرد و بال های بزرگش رو نوازش میکرد. به مدت تنها چند دقیقه ذهنشو از همه چی ازاد نگه میداره. از مشکل جنی، رفتن از خانواده، دوستی با ادم های معمولی، ازادی....

ممنون که تا اینجا اومدین🥺💕⛈️ اگه خوشتون اومده لطفا لایک کنید یا کامنت بذارین تا من بفهمم بعضیا داستانمو دوست دارن و با انرژی ادامه بدمش:)🫂🪄
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید من حوصله ی استفاده از ایموجی رو ندارم فقط زود تر می خوام برم پارت بعد رو بخونم
نه بابا فدا سرت🍃
خوشحالم که داستانم رو خوشت اومده🥺🤍
خیلیییییی خوبه
مرسیییی🔮🪄
در انتظار پارت 3 🗿🌸
😂😅احتمالا فردا یا پس فردا مینویسم🤗😂
موفق باشی •-•! 🌸 مطمئنم عالیه
مرسی قشنگم:)🍃🪄
عالیه داستانت
خوشحالم که خوشت اومده:)💕