امیدوارم حمایت بشه 🥲💞 ف=ف
هه سو
نگاهی به ساعت دیواری قهوه ایش کرد ساعت ۶:۵۵ دقیقه رو نشون میداد. کیف شو رو برداشت و برای اخرین بار نگاهی به اینه انداخت. هرکی به چشاش نگاه میکرد هاله ای از احساسات مختلف رو تو چشاماش میدید. حتی خودش هم نمیدونست اسم این حالش چیه. نگرانی؟ ترس؟ غم؟ ناامیدی؟ هیجان؟ هه سو الان هیچی نمیدونست. مین هه سو توی یکی از بهترین دانشگاه های جهان قبول شده بود اما اون نمیخواست برادرش و یونگ رو ترک کنه بخاطر همین به خانوادش چیزی نگفته بود چون اگه اونا میفهمیدن بدون معطلی هه سو رو به کانادا میفرستادن چون اونا معتقدن این به صلاحه هه سو هست. با صدای فریاد مین هو به خودش اومد و زود به سمت مین هو رفت تا باز دوباره این پسره چشم سفید غر نزنه که بخاطر خانم دیر رسیدیم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
عالی
خیلیی عالییییی
ادامه بده آفرین
مرسی😅❤
سو زیبا واقعا قلمت خوبه
هوم امیدوارم🥲👈🏻👉🏻
هی خیلی کم بود که
عوضش زود به زود اپ میکنم🥲💔
میسیییی
برای بار حدودا هزارم توی نیمه شب پا به اون زیرزمین ک همشون جمع شده بودن گذاشت و مثل همیشه به خاطر قد بلندش سرش به چهار چوب در برخورد کردیجورایی این صدای(تق)نشونه یونجون بود
های🌝✨
این ی تیکه از فن فیکشن منه و تا پارت⁶توی صفحم هست
خوشحال میشم اگه حمایتش کنی🧡🥺
ادمین مایل به پین؟💙🐬