9 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑴𝒂𝒉𝒍𝒂 انتشار: 2 سال پیش 1,168 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظررررررررری منتشررررر پلیزززز😓😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
«روز قرار» Marrinet❤: امروز روز سوم بود و پایان مهلت من برای فکر کردن.. نزدیک غروب کنار رود سن با آدرین قرار داشتم.. بالاخره تصمیمم رو گرفته بودم و حالا میدونستم باید چه جوابی به درخواست صادقانش بدم.. نه! چارهای داشتم؟ بازم نه.. اگه قبول میکردم و ازدواج میکردیم، مردم به چشم بدی نگاهمون میکردن.. چون دیگه تقریبا همه نیدونن من دزد بودم.. دلم نمیخواد با آبروی معشوقهام بازی کنم! سابین: چطور ازم انتظار داری اینو به مرینت بگم؟ / تام: میدونم سخته عزیزم ولی ما باید اینکارو بکنیم.. چارهای نیست! / سابین: لطفا بیشتر فکر کن.. مرینت نابود میشه! / صدای بحث مامان و بابام باعث شد به خودم بیام و گوشامو حسابی تیز کنم که راجب چی دارن حرف میزنن!؟ تام: من خودمم میدونم ولی اون بزرگ و عاقله پس بهش بگو.. لطفا! / مرینت: چی رو باید بهم بگین؟! / اینو در حالی گفتم که دست به سینه جلوی در اتاقم وایساده بودم و حق به جانب نگاهشون میکردم.. / بابام به مامانم توپید: بیا انقدر داد زدی ک فهمید.. / سابین: چرا میندازی گردن من😒 / مرینت: چیرو فهمیدم؟ راجب چی باید باهام حرف بزنین؟ خب یه چیزی بگین! / تام: بیا اینجا بشین دخترم.. / با تردید نگاهی به اطراف کردم و رفتم سمتشون.. روی مبل نشستم و دوباره دستامو بهم قفل کردم.. مرینت: خب؟! / مامان چشم غرهای به بابا رفت و با عصبانیت غرید: بابات باهات کار داره😠 / و پاشد رفت توی آشپزخونه.. همونطوری که مسیر رفتنش رو نگاه میکردم متعجب از بابام پرسیدم: میشه بگین اینجا دقیقا چه خبره؟ / تام: بله.. خب.. میدونی که.. من و مادرت طراح مد هستیم.. اولش تصمیم داشتیم برای همیشه اینجا تو پاریس بمونیم.. ولی خب.. بعدش.. / مرینت: بعدش چی؟! ها؟ / تام: راستش میدونی، یه پیشنهاد کاری مهم و عالی از نیویورک داریم و.. یه قرارداد عالی و پر سود با یکی از شرکت های آمریکایی.. که.. میتونه کمک زیادی به شهرت و پیشرفت بیشترمون بکنه.. اما.. / با نگرانی پرسیدم: یعنی میخوای بری نیویورک؟؟ / مامانم با ۳ تا لیوان قهوه از آشپزخونه بیرون اومد و به بابا اجازه نداد جواب بده: میخواد بره نه.. میخوایم بریم.. / مرینت: شما هم با پدر میرین؟ / تام: عزیزم.. منظور مادرت اینه که.. تو.. توهم باید با ما بیای! / مرینت: چی گفتین؟؟؟
💚: تقریبا دم غروب بود و نزدیک ساعت ۶ که ما قرار داشتیم.. خیلی نگران بودم و استرس زیادی هم داشتم.. با اینکه مرینت رو تو این مدت تقریبا هرروز دیدم و تمام وقت باهم بودیم، ولی انگار میخواستم با یه فرد جدید ملاقات کنم.. به شدت استرس داشتم.. از طرفی هیچکسی از این موضوع خبر نداشت و یه جورایی حس میکردم داریم قایمکی یه کاری میکنیم.. دلواپس جوابیم که میده.. نکنه دعوا کنیم؟ دوباره از هم دور بشیم؟ شایدم بگه دیگه هیچوقت نمیخواد منو ببینه.. اگه اینجوری بشه که حتی شانس دوستی باهاش هم از دست میدم.. چه احساسات عجیب و مسخرهای! سرمو چند بار با سرعت تکون دادم تا این افکار رو از مغزم دور کنم.. تمرکز کن آدرین..! بهتره که لباسمو بپوشم و آماده بشم.. یه ژاکت مشکی بلند و یقه اسکی انتخاب کردم و با شلوار طوسی پوشیدم.. فقط واسه احتیاط یه پالتو طوسی همرنگ شلوارم برداشتم که اگه یه موقع سرد شد بپوشمش.. موهامو شونه نکردم چون حالت آشفتهای که داشت خودش یه جور مدل بامزه به حساب میومد.. در ضمن، من و مرینت مدام یا داشتیم فرار میکردیم، یا یه جا گیر افتاده بودیم، یا در حال بزن بزن بودیم، یا تو بیمارستان بستری.. یا هم که خواب بودیم و وقتی بیدار میشدیم دیگه.. از جوجه تیغی بعد خواب موهام نگم بهتره😅 خلاصه بیشتر سر و وضع آشفته همدیگه رو دیدیم تا مرتبشو.. پس فکر کنم اگه خود واقعیم باشم بهتره.. عطر مخصوصم رو انتخاب کردم و زدم.. بعد جلوی آینه چند بار چرخ زدم و خودمو برانداز کردم.. آدرین: عالی شد! / امیلی: پسر عزیز من با این تیپ داره کجا میره؟ / آدرین: اوپس.. سلام مامان / مامانم وارد اتاق شد و سمت من اومد.. دستی به صورتم کشید.. امیلی: چه استایل خفنی..! کجا تشریف میبرین شاهزادهی من؟! (هوووششش ادرین فقط شاهزاده مرینته😑😂) آدرین: امم.. خب میدونی مامان.. میرم.. این بغل مغلا یه دوری بزنم..😁 / امیلی: کدوم بغل مغلا؟ / آدرین: عامم.. خب.. همین دور و بر دیگه / امیلی: تنها؟! / ادرین: عه مامان گیر نده دیگه / امیلی: راستشو بگو بچه با کی قرار داری؟ / ادرین: هی.. هیچکس! / امیلی: هیچکس؟ باشه.. پس این بغل مغلا رو تعطیل کن چون میخوام خونه رو تمیز کنم باید کمکم کنی / و رفت سمت در اتاقم: سه سوت پایین باشیا / آدرین: نه نه نه صبر کن مامان.. باشه باشه میگم..😒 / امیلی: اها؟ / آدرین: با مرینت قرار دارم / امیلی: خب اینو از اول میگفتی بچه.. چجور قراری؟ / آدرین: هیچی.. یه قرار معمولی.. راستش ما به باهم بودن عادت کردیم و حالا که همه چی درست شده و جدا شدیم باید یه وقتایی همو ببینیم😅
امیلی: به من دروغ نگو پسر جون، من تو رو نشناسم کی بشناسه؟ من بزرگت کردم! / ادرین: من دروغ نگفتم که😐 / مامانم صورتشو نزدیک صورتم کرد و با ابروهای کج و کوله نگام کرد.. ادرین: ب.. باور کن / امیلی: اونوقت این چیه تو جیبت؟ / و جعبهای که حلقه توش بود رو از جیب شلوارم بیرون اورد.. پس زنا همشون قدرت بویایی طلا دارن، فقط مختص مرینت نیست! (اره مامان منم داره😂) ادرین: عامم.. هیچی جعبست دیگه ! / امیلی: ادرین!؟ / آدرین: م.. مال نینوعه، میخواست بده به الیا داد من براش نگهدارم😁 / مامانم که دیگه حسابی کلافه شده بود ۴-۳ متر ازم فاصله گرفت و درحالی که تلو تلو میخورد کفش پاشنه بلندش رو درآورد و گرفت طرفم.. امیلی: ادرینننننننن😑 / دستامو گذاشتم رو صورتم و ملتمسانه نالیدم: نه نه مامان لطفا..! نزن.. باشه میگم.. قول میدم بگم.. / امیلی: منتظرم😠 / ادرین: بذارش پایین تا بگم / امیلی: نمیگی نه؟ خیلی خب باشه / و پرتش کرد طرفم.. صاف خورد تو سینم😐 اه بلندی کشیدم.. ادرین: خیلی خب باشه باشه! میخوام برم ازش خاستگاری کنم.. اییی😖 / مامانم با چشمای متعجب بهم خیره شد..! امیلی: وا.. واقعا؟! / در حالی که هنوز دستم رو رو سینم گذاشته بودم با میلی جواب دادم.. ادرین: بلههه😒 / با احتیاط نزدیکم شد و در حالی که هنوز تو شوک بود حرف زد: میدونه؟ / ادرین: اوهوم.. / امیلی: من.. امم.. ببخشید.. نباید بهت گیر میدادم / ادرین: عیبی نداره مامان.. حالا میشه برم؟ داره دیرم میشه / امیلی: برو عزیزم.. / با عجله پریدم سمت در اتاقم که درست تو لحظهی اخر مامانم با نگرانی صدام کرد.. امیلی: ا.. ادری.. ادرین؟ / ادرین: بله؟ / امیلی: هی.. هیچی / ادرین: بگو دیگه / امیلی: نه برو.. مراقب خودت باش.. / ادرین: باشه پس فعلا
Marrinet❤: بعد از پوشیدن یه لباس استین بلند صورتی و دامن طوسی، ارایش ملیحی کردم.. توی اینه نگاهی به موهای کوتاهم انداختم و بغضم گرفت.. بعد از عصبانیت شدید امروز از دست مامان و بابام، خشممو سر موهام خالی کردم و با بیرحمی اونا رو که تا کمر بودن، تا یکم پایین تر از شونه هام زده بودم.. دو تا کش مو برداشتم و به حالت خرگوش بستمشون.. به هر حال، دیگه قرار نیست به این زودیا بلند بشن.. جواب منفی دادن به ادرین به خودی خود برام سخت بود، اما اینکه بگم قراره برای همیشه پاریسو ترک کنم سخت ترش هم میکرد! ادرین حتما دیوونه میشد.. خودمم قراره دیوونه بشم.. من ادرین رو دوست دارم.. نه! عاشقشم.. ثانیهای بدون اون رو حتی نمیتونم تصور کنم! ای کاش هیچوقت دزدی نمیکردم تا میتونستیم باهم باشیم.. انقدر سر و صدا راه انداختیم و بوق و کرنا کردیم که کل پاریس خبردار شدن من دزدم و اون پلیس و داستانمون از چه قراره.. پس اگه الان بخوام باهاش ازدواج کنم، آبروش ریخته میشه..! همه بهش تیکه میندازن و مسخرش میکنن که چرا ادمی مثل اون باید با دختر بیچارهای مثل من ازدواج بکنه.. بالاخره دست از نگاه کردن به خودم توی اینه برداشتم و از خونه بیرون زدم.. باید زود سر قرار میرسیدم.. توجهی به اصرار های بابام که میگفت با ماشین من برو نکردم چون میخواستم پیاده برم و زودیم برگردم.. وقتی رسیدم کنار رود سن با نگاهم دنبال ادرین گشتم و بعد چند دقیقه پیداش کردم.. انگار اونم داشت دنبالم میگشت.. دست از اخم کردن برداشتم چون دلم نمیخواست اخرین چهرهای که از من به یاد میاره یه چهرهی سرد و اخمو باشه.. پس شروع کردم نقش بازی کردن.. یه نفس عمیق کشیدم و برای بدترین لحظات زندگیم آماده شدم.. با ذوق ساختگی صداش کردم و طرفش دویدم.. مرینت: ادرینننن😍🙂
ادرین صدامو شنید و طرفم برگشت.. با دیدن من که میدویدم سمتش لبخند زد.. وقتی بهش رسیدم به خاطر سرعت زیاد نتونستم وایسم و محکم خوردم بهش.. نزدیک بود جفتمون بیوفتیم که ادرین خودشو نگه داشت؛ و درست از همون فرصت برای یه احوالپرسی گرم و صمیمی استفاده کرد.. چجوری؟! خب معلومه.. وقتی خواستم ازش جدا بشم بغلم کرد.. خیلی محکم..! متقابلا بغلش کردم و دستمو لای موهاش کردم.. چقدر دلم برای این موهای طلایی و درخشان تنگ میشد..! بالاخره بعد چند دقیقه از هم دل کندیم و جدا شدیم.. مرینت: سلام / آدرین: سلام / مرینت: شرمنده که نزدیک بود بیوفتی / آدرین: نه بابا اشکال نداره.. عامم.. مرینت؟؟ / مرینت: چیه؟ / آدرین: مو.. موهات! / دستی روی موهام کشید و با تعجب ادامه داد: چه بلایی سرشون اومد؟ / مرینت: خب.. امم.. میخواستم یه مدل جدیدو امتحان کنم.. بد شده؟ / آدرین: چی؟ نه.. خوبه.. فق.. فقط.. / مرینت: فقط چی؟ / ادرین: هی.. هیچی.. بگذریم / مرینت: خب.. فکر کنم.. ما.. امم.. یه کاری داشتیم / آدرین: اووه.. اره.. خب.. عامم.. بزار یه راست برم سر اصل مطلب.. خب.. مرینت عزیزم.. من واقعا واقعا بهت علاقه دارم و ازت خواهش میکنم که باهام.. عاممم.. خب میدونی... / مرینت: باهات چی؟ / آدرین در خالی که از خجالت رنگ گوجه شده بود چشماشو بست و با صدای خیلی اروم ولی سریع گفت: مرینت، با من ازدواج میکنی؟ (واااای چطور دلم اومد اینکارو باهاشون بکنم پشیمونم عرررر😭💔) و در حالی که دستاشو به شدت مشت کرده بود و چشماشو بهم فشار میداد، سرشو پایین انداخت.. چطور میتونستم به درخواست صادقانش نه بگم؟ چطور دلم میومد؟ اما چارهای نداشتم.. نمیتونستم کلمات رو درست کنار هم بچینم.. نمیدونستم چطور بگم یا اصلا چی بگم.. نمیخواستم دلیل اصلی قبول نکردنم رو بگم.. پس مجبور بودم دروغ بگم.. فقط یه کلمه گفتم: نه!!
ادرین ک انگار اصلا متوجه جوابم نشده بود با خوشحالی فریاد زد: ایوللل.. «اما یهو مکث کرد» صبر کن چی؟ / سعی کردم بغضمو کنترل کنم.. مرینت: نه! «آره!» / آدرین: نه؟!؟ / مرینت: نه! «آره.. آره!!» / آدرین: یعنی.. من.. درخواستمو.. قبول نمیکنی؟ / سرمو انداختم پایین.. چیزی نداشتم ک بگم.. ادرین که از تعجب خشکش زده بود و چشم های سبز و براقش پر از اشک شده بود، بهت زده فقط نگام کرد.. ادرین: خ.. خب.. چر.. چرا؟! / مرینت: من.. خب میدونی.. ببخشید ولی.. من.. علاقهای.. علاقهای بهت ندارم..😔 «عاشقتم!» / ادرین فقط نگام کرد.. انگار درست نمیتونست نفس بکشه.. بدون اینکه به چشماش نگاه کنم از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم: و یه چیز دیگه.. هفته دیگه.. با پدر و مادرم میرم نیویورک.. یعنی.. نمیخوام.. اما.. مجبورم.. پس.. بهتره.. همو.. همو فراموش کنیم.. یعنی.. خب.. این دوری فرصت خوبیه که.. فراموش کنیم.. «فراموشم نکن!» / و چون میدونستم بیش از این نمیتونم جلوی گریمو بگیرم با سرعت دویدم تا ازش دور بشم.. با تمام قدرت دویدم که اشک هامو که مثل سیلاب از چشمام میومد نبینه.. نمیتونستم نگاش کنم.. میدونستم قراره دلم چقدر براش تنگ بشه.. نم بارونی که از ابتدای قرارمون میومد حالا شدت گرفته بود و مثل دوش حموم پایین میریخت.. اشکام با اب بارون مخلوط میشد.. جلومو خوب نمیدیدم.. فقط حدود ۱۰۰ متر از آدرین دور شده بودم که یهو دستمو محکم گرفت.. تمام مسیر دنبالم دویده بود.. میتونستم تشخیص بدم که خودشه، اما نمیخواستم صورتشو ببینم.. پس تلاش کردم از دستش فرار کنم.. ولی تقلا هام بی فایده بود.. با گریهای که بیش از پیش شدت گرفته بود التماسش کردم: ولم کن ادرین😭 «ولم نکن! نزار برم!»
Adrrian💚: آدرین: نه ولت نمیکنم / و محکم دستشو کشیدم و صورتشو مقابل صورتم قرار دادم.. پر از اشک بود.. ادرین: مرینت.. / مرینت چند بار محکم با مشت به سینم کوبید و بعد یکم اروم شد.. سرشو به طرف جلو خم کرد و رو سینم گذاشت و در حالی که به شدت گریه میکرد لب باز کرد.. مرینت: ولم کن ادرین😭 «نزار برم عزیزم! رهام نکن!» / ادرین: باشه.. ولت میکنم.. اما فقط تو حرفاتو زدی.. من حرفامو نزدم.. / بعد صبر کردم و دوباره ادامه دادم: عیبی نداره که دوسم نداری.. درک میکنم من که نمیتونم مجبورت کنم.. فقط یه چیزیو بدون.. حتی اگه تو فراموشم کنی من هرگز نمیخوام و نمیتونم فراموشت کنم.. دوستت دارم مرینت.. (همهی اینا رو با بغض میگه) / &Marrinet❤& ادرین اینو گفت و بعد سرمو بالا گرفت.. هردو بدجوری گریه کرده بودیم.. من با ناراحتی اما ادرین با خنده.. یه لبخند ملیح روی صورتش بود و بی صدا اشک میریخت اما من هق هق میکردم.. ادرین خیلی اروم انگشت اشارشو روی لبمای لرزونم کشید.. آدرین: اجازه هست؟ / با تردید سر تکون دادم.. شاید این اخرین بار بود پس نمیتونستم ازش بگذرم.. یه دستشو پشت گرنم گذاشت و لبشو نزدیکم کرد.. کوبید رو لبم و بوسه فرانسوی پر سر و صدایی رو شروع کرد.. لباش انگار تشنه بودن.. البته خب، منم تشنه بودم.. دفعه های پیش فقط لبامونو روی هم میزاشتیم.. اما اینبار نه..! آدرین مک های عمیقی میزد.. (عوووق دارم حالت تهوع میگیرم جمع کنین این تستو😑😂) و زبونشو دور دهنم میچرخوند.. (وای بسه بسه عوووق😭) «ادامه این بوسه که احتمالا منتهی به تخت میشود به دلیل رعایت شیوه نامه های بهداشتی و تستچی و حضور خردسالان در نواحی تست توسط سازنده حذف میگردد😐😂» بعد مدت نسبتا طولانی بالاخره ازم دل کند و جدا شد.. صورت جفتمون تو خمار ترین حالت ممکن بود.. و به شکل غیر طبیعی بهم نزدیک بود.. هردومون خیلی خوب میدونستیم وقت خداحافظی رسیده.. چشمامو بستم و دوتا دستامو رو قلبش گذاشتم.. دلم میخواست فریاد بزنم و بگم ممنون که نجاتم دادی! ممنون که کنارم بودی! ممنون که پدر و مادرم رو بهم برگردوندی! ممنون که گذشتم رو فاش کردی! ممنون که ازم محافظت کردی! پیشم بمون! با من بیا! بیا بریم یه جایی که فقط خودمون دوتا باشیم! دوستت دارم! عاشقتم! ببخشید که اذیتت کردم! مرسی که محبت رو یادم دادی! ازم دور نشو! نرو! جدا نشو! خداحافظی نکن! راضیم کن بمونم! ببخش.. ببخش..! ممنون که بهم اعتماد کردی.. ادرین! پیشم بمون..! گریه هام شدت گرفت.. برای همه ی اینا که اماده بودم بهش بگم، فقط یه کلمه از دهنم خارج شد: متشکرم..! نمیدونستم همین یه کلمه میتونه همه این احساسات رو بیان کنه یا نه، اما هیچ چیز دیگهای نتونستم بگم..! زبونم قفل شده بود! ادرین در پاسخ فقط اشک ریخت و لبخند زد.. اهسته قدمی به عقب برداشتم.. با قدم دوم دستام از روی سینش جدا شد.. چشمامو باز کردم و ارتباط چشمی عمیقی رو برای اخرین بار باهاش برقرار کردم.. لبخند تلخی زدم و بدون هیچ حرف دیگهای رومو برگردوندم.. اشکام تمومی نداشت.. بارون تمام بدنم رو خیس کرده بود و بدجوری سردم شده بود.. باید لباس مناسب تری انتخاب میکردم..😕 همین که خواستم اولین قدم رو برای دور شدن ازش بردارم، حس کردم یه پالتو روم انداخته شد.. محکم تو دستام پالتو رو فشار دادم و با ناراحتی چنگ زدم.. میدونستم کار کیه..! برگشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم.. شاید میخواستم یه بار دیگم که شده صورتشو ببینم.. اما.. هیچکس.. هیچکس اونجا نبود..! آدرین رفته بود..
یکباره درد وحشتناکی رو توی سینم حس کردم.. انگار که قلبمو از سینه کنده باشه و با خودش برده باشه.. حالم بدجوری گرفته شد.. اصلا نمیدونستم چرا زندم و برای چی باید به زندگی ادامه بدم..! مطمئن بودم از دوریش دق میکنم.. نمیتونم بدون اون.. ادامه بدم..! با نگاه خیره به جای خالیش، با صدایی که از شدت گریه به سختی در میومد زمزمه کردم: آدرین..! م.. متاسفم! موهام توی صورتم ریخته بود و با اون سر و وضع خیس و آشفته، هرکس منو میدید قطعا فکر میکرد آوارم.. هرچند که حالا فرقی با یه آواره نداشتم.. قلبم آواره بود.. سرگردون و بی صاحب..! دیگه علتی برای تپیدنش وجود نداشت.. اونی که قلبم به خاطرش میزد، حالا دیگه نبود.. تمام خاطراتی که باهم داشتیم اومد توی ذهنم.. خنده هامون، مسخره بازی هامون، گریه هامون، ما تو غم و شادی شریک بودیم.. اخه چرا سرنوشت مجبورم کرد به خاطر آبروی اون و خانوادش ازش دور بشم؟ که بعدا نگن یه بچه دزد عروس خانوادهی معروف آگراست شده.. &فلش بک در ذهن مرینت& آدرین: موش کوچولو؟ / مرینت: چیه جوجه خروس؟ / آدرین: تو چشمام نگاه کن و بگو بی گناهی! / مرینت(تو چشمام نگاه کرد و مصمم و بی تردید گفت): بی گناهم! / آدرین: خیلی خب....من کمکت میکنم از اینجا بری... بی گناهیتو ثابت کنی و برگردی... اما اگه نتونی... دیگه کاری ازم برنمیاد... / مرینت: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ / آدرین: چون چاره ای نداری / مرینت: و چرا تو میخوای بهم کمک کنی؟ / آدرین: نمیدونم.. یه حسی میگه باید کمکت کنم... / مرینت: باشه! € آدرین از روی من بلند شد اما من جرعت نداشتم سرم رو بلند کنم.. شونه هام رو گرفت و بلندم کرد.. اما من هنوز شل و ول بودم.. نفس نفس میزدم.. خیس عرق بودم! چشم هام پر از اشک بود..!🥺 با حالتی که فقط میشد اسمشو التماس گذاشت نگاهش کردم. لب هام از شدت ترس میلرزید.. منو چسبوند به خودش و....😳 بغلم کرد..!😲 € آدرین با ترحم اومد سمتم و کنارم نشست.... آدرین: خوبی؟ چیزیت نشد؟😥 / مرینت: اون... اون قاتل اصلی بود... باید میگرفتیمش🥺 / وقتی دید انقدر ناراحتم دستش رو دورم انداخت... آدرین: بهت قول میدم پیداش میکنیم و هرجا باشه گیرش میاریم! قول میدم مرینت🙂 / مرینت: ممنون.... € مرینت: پ...پرستاار!!! دستمو جلوی دهنش گذاشتم: هیس! آروم.. نمیخواد... خوبم! / مرینت: آد.. آدرین... خوبی؟ / آدرین: اوهوم.. / مرینت: خداروشکر... با مشت آروم زد به کتفم: دیوونه خل و چل... میدونی چقدر نگرانت شدم؟؟ / پوزخندی زدم: واقعا؟😏 / مرینت: آره واقعا... / اصلا حواسش نبود هنوز تو بغلمه😂 آدرین: ببینم... مرینت.. تتو الان... منو.. بغل کردی؟!😈
رئیس پلیس: آدرین... دور دور کردن با یه دزد قاتل خوش میگذره؟ / آدرین بدجوری جوش آورد... دستش رو روی سینم گذاشت و هولم داد عقب و پشت خودش بهم پناه داد... با عصبانیت گفت: قربان.. شما رئیس من هستید! بزرگترم هستید! احترامتون واجبه... اما حق ندارید به کسی که بی گناهه بی احترامی کنید... دیگه تکرار نمیکنم قربان! هیچوقت نمیخوام دوباره بشنوم با مرینت اینطوری صحبت کردید😠😑 € مرینت: نفس کشیدن که زندگی نیست.. / آدرین: اره درسته.. ولی تو هنوزم ناراضی هستی؟ چون من نیستم... / مرینت: منظورت چیه / آدرین: از بودن با تو لذت میبرم.. وقت گذروندن باهات جالبه... حرفات، کارهات، نگاهت.. همشون منحصر به فرد هستن.... خودشو بهم نزدیک کرد و دوتا دستم رو گرفت... لپام بدجوری سرخ شد... ادامه داد: چون خود توهم منحصر به فردی موش موشک😉.... لبخند زدم... € آدرین: خیلیا این چیزا رو گفتن... تو تا کمتر از دوسال دیگه شوهر میکنی این خط، اینم نشون! / مرینت: آها اونوقت تو میخوای منو بگیری؟😑 اخه خنگول کی میاد منو بگیره / آدرین: مگه تو چی کم داری... خوشگل که هستی، خفن و باحال که هستی، قوی هستی، هیکلتم که عالی.. خیلیم دلشون بخواد.. € قبل از اینکه دوباره دیوونه بشه؛ محکم بغلش کردم..🙂 اونقدر محکم که دیگه نتونه حتی حرکت کوچیکی هم بکنه... البته خودشم مخالفتی نکرد.. تقلایی هم برای فرار از دستم نکرد.. آروم تو بغلم جای راحتشو پیدا کرد و بعد سرشو روی سینم گذاشت... و شروع کرد هقهق کردن... تو اتاق سرد و سفید بیمارستان صدایی به جز هقهق های اون که سعی داشت گریش بند بیاد، نبود..! وقتی دیدم آروم شده دستامو یکمی از دورش شل کردم تا اذیت نشه... آدرین: حالت خوبه؟! / مرینت: اوهوم..🙂 € داشتم عقبی میرفتم که خوردم به یه چیزی.. خواستم جیغ بکشم که دیدم.. دیدم آدرینه.. بدون هیچ مقدمهای محکم پریدم بغلش.. خیلی تعجب کرد.. آدرین: مرینت؟ چی شده؟ حالت خوبه؟ از شدت ترس نتونستم حرف بزنم.. لبام میلرزیدن! ادرین هنوز متعجب بود.. آدرین: فقط کنتر قطع شده بود.. یکم باهاش ور رفتم و درست شد.. چی تو رو ترسوند؟ چرا گریه میکنی؟ / مرینت: آ.. آدری.. آدرین🥺 &پایان فلش بک& ((نکته: اینارو به صورت یه میکس بخونید *اهنگ غمگین فراموش نشه🙂😂 ولی شاد نزارینا محرمه زشته😑 پاتونم از رو تسبیحم بردارین😐😂)) مرینت: آدرین😭😢 / فایدش چی بود؟ اون لحظات جذابی که باهم داشتیم دیگه هرگز برنمیگردن!! مرینت: متا... هق.. سفم.. آد.. هق.. آدرین🥺 / ادامه دادم: بب.. هیق.. ببخش🥺😭💔 (((🍁نتیجه بسیار مهم میباشد🍁)))
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
61 لایک
بچه ها من ی طنز ما و مرضیه ساختم تست آخرمه شخصی شده با اجازه ی مرضیه جان جنگی که توش پیروزیم رو درست کردم بهش سر بزنید شخصی شده😊
مرضیه پیامم رو پین کن😁
خیییلی ناراحت شدم چراااااااااا نباید اینجوری تموم شه داره قلبم تیر می کشه 😭😭😭😭😭😭
منم فقط ی اهنگ غم گین کم داشت
ای کاش سکانسی از سریال این رمان بود
درباره نتیجه بگم ک نمییییییببببببخخخخخشششششمممممم
عاح سلام خوفی🍰🗿
من خواهر مینا هستمد🧸🧚🏻♀️
رمانت فوگ العادس
مگم اجی مشی؟
هانا
۱۰
؟؟
اسم : taha(طاها)
سن:12
نقش:منفی ترین نقش
عالي بود مرضيه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
مرضیهههه با این دو تا جوون بد بدخت چیکار کردی توووووو😂
عالیعاجی❤❤
💣🔫
ملا 😐