
نورا: با عجله از اتاق خارج شدم. مارکیز مالورد افتاده بود زمین و خونی بود . با ترس بهش خیره شده بودم و اون زمزمه کرد : تو همونی ! با ترس شروع به فاصله گرفتن کردم و دویدم سمت اتاق جان . فکر کنم خیلی محکم در میزدم چون جان با تعجب در رو باز کرد و پرسید: نورا چی شده ؟ گفتم: پدرت. ...هق هق. ..مارکیز....هق هق....خون....هق هق پرسید : پدرم اذیتت کرده ؟ جیغ زدم :مارکیز داره م.ی.م.ی.ر.ه جان بی توجه به من سریع سمت پدرش دوید . اون لحظه اولین باری بود که جان آرومم نکرد یا اشکام رو پاک نکرد . کی اینقدر به داشتن اون محبت طماع شدم؟ دیوونه شدم ؟ من و اون باید خیلی زود از هم جدا بشیم! من و اون دشمنیم زندگی من از زمانی که فهمیدم بال سوم شدم مال جان نبود ! بی توجه به گریه و زاری فایرا و هلن و فریاد های جان وارد اتاقم شدم . تو آیینه به خودم نگاه کردم ! بی دلیل به فرزند خوندگی گرفته نشده بودم! لباسم رو پاره کردم و به لباسی که همیشه تو جنگل می پوشیدم نگاه کردم . واقعا باید می رفتم ؟ من لیاقتم همون کلبه جنگلی بود ! و قبول کردم که لباس قدیمیم رو بپوشم . هرچه زیورآلات ازم آویزان بود رو پرت کردم . موهام رو آزاد کردم آرایشم رو پاک کردم. و در نهایت حلقه ازدواج قدیمیم که جان از برگ و چوب و گل ساخته بود به دست کردم و اون انگشتر جدید پر زر و برق رو انداختم رو زمین . پنجره رو باز کردم . و با گرفتن آجر های دیوار یواشکی پایین رفتم حالا که مارکیز مرده بود هیچ کس تو حیاط نبود. آخرین آجر رو هم پریدم و برای آخرین بار نگاهی انداختم و شروع به دویدن کردم نورا مالورد دوباره نورا بود !
فلورا: قدم به قدم به خونه ملکه نزدیک می شدم. وقتی در رو باز کردم صدای جیر در، گوشام رو آزار داد. وارد اتاق شدم. اینو خوابیده بود و بوک روی اون. چطور بیدارشون بکنم؟ و بهترین راه به ذهنم رسید جیغ بزنم. (من خودم همینطور همه رو بیدار میکنم جیغ می زنم )جیغ زدم : اسنو! بوک ! بیدار شیددددددددددددددددددددددددددددد. ولی بیدار نشدند . یادم نبود که اقیانوس خودش اونا رو بیدار میکنه روی صندلی کهنه روبه روشون نشستم و منتظر موندم . بعد 4 سال می تونستم پدرم، برادرم ، کایرا، تینا و کایدن رو ببینم. ولی احتمالا تا الان نامزدیش با من لغو شده و با یکی دیگه نامزد شده ! دلم برای همه تنگ شده . برای همه ! آرام به نجوایی که زمزمه میشد گوش میدادم. کم کم چشم های اسنو و بوک باز می شد و من اولین صحنه حاضر در جلوی چشمان زیبا و درخشان اسنو و بوک بودم. آرام هر دو رو بغل کردم و گفتم: دلم تنگ شده بود. احساس کرد لباسم داره خیس میشه. اشک های اسنو واقعا بچگانه بود . بوک دور من می چرخید و می گفت: فلورا؟ و من با لبخند به هر دو نگاه می کردم و گفتم : داستانش زیاده اگر دوست دارید کاملا براتون تعریف کنم؟ بوک نزدیکم شد و گفت: لطفا بگو ! و اسنو گفت: لطفا بگو چطور شد اربابم رو از دست دادم.
کایدن : همان طور که تو چادر در حال بررسی نقشه های مرزی بودم آلفی وارد شد و گفت: برات نامه اومده گفتم دارم میام ببینمت تحویل بدم. پرسیدم: حالت بهتر شده ؟ گفت: معلومه که بهترم منو چی فرض کردی ؟ شوالیه بی عرضه ؟! گفتم : نه بابا حالت تینا بهتر شد؟ گفت : اینقدر خسته بود و گریه کرد خوابش برد . گفتم : پس بهتره خودت بهش اینو بدی ! و یک نامه دادم دستش . شروع کرد به خواندنش و گفت: خبر فوت مارکیز ما.... شرمنده منظورم مارکیز سابق مالورد بود . گفتم: آره تازه به ما خبر رسیده . _ از نظر من حقش بود ب.م.ی.ر.ه. گفتم: لیویس بیا بیرون . لیویس از پشت کمد خزید بیرون و گفت: مگه دروغ میگم آلفیسوس؟ آخه ارباب اون جز بدبختی و فلاکت هیچی نداره . گفتم: آه از دست تو لیویس ! راستی چرا پشت کمد بودی ؟ گفت: اولا به آلفیسوس ، خواستم بگم که دستور نامزدی شما مثل اینکه به دست پادشاهی رسیده (اگه یادتون باشه این جنگ بین امپراطوری و پادشاهی هست) و دوما به ارباب که یک نامه محرمانه از طرف امپراطوریس اومده ( بچه ها الان الیزه یک امپراطوریس رتبه پایین هست و زن دوم جانسون امپراطوریس اصلی) با حرص گفتم: باشه قبول ولی درمورد تو آلفی قضیه نامزدی چیه ؟آلفی گفت: راستش .... که لیویس ادامه داد: پدرت دستور داده آلفیسوس و خواهرت ازدواج کنند مثل اینکه آبجیت پدرش رو مجبور به صدور این حکم کرده.....
آلفی گفت: به آبجیت بگو قلب من برای یکی دیگه ساخته شده و از چادر خارج شد به لیویس گفتم: مرخصی اونم گفت: چشم. بعد از رفتن لیویس نامه رو باز کردم:{ولیعهد عزیز ، ما به منظور از پایان دادن جنگ و با توجه به مرگ نامزد شما بانو فوت شده فلورا رایسان تصمیم گرفتیم نامزدی شما را با دخترعمویتان یعنی بانو سارا کاستال قطعی کنیم . ستاره امپراطوری سلامت باشند.} نامه رو مچاله کردم و انداختم رو زمین. از عصبانیت داشتم می مردم. امپراطوریس جدید فقط دنبال فرزند پسر آوردن برای پدرم بود ولی پدرم انگار نه انگار چه اتفاقی در حال وقوع است همش به امپراطوریس اجازه هر کاری می دهد. با عجله یک نامه جادویی برای مادرم ساختم ولی بعد پشیمون شدم رو به آسمون کردم و گفتم : چرا رفتی فلورا ؟ جانسون: با عجله تمام وزرا رو سر کار گذاشتم تا بتونم به دیدن الیزه برم اگه امپراطوریس متوجه میشد احتمالا یه بلایی سر امپراطوری میاورد اگه هیچ وقت اون دو تا کتاب مختصات دفاعی و حمله گم نمی شد وضعمان این نبود . در اتاق رو باز کردم و گفتم: الیزه من ! الیزه با بدن ضعیفش به سمتم آمد و گفت: جانسون ! گفتم: حالت خوبه ؟ گفت: آره خوبم تو حالت بهتره ؟ گفت: بهتر از این نمیشم. گفتم: الیزه قول میدم همه چیز رو درست کنم. گفت: ولی به زودی شب میشه فکر کنم باید به جلسه با .... اجازه حرف زدن بهش ندادم و گفتم: نه تا وقتی که با تو هستم......
تینا: آلفی وارد چادر شد . قیافه سرد به خودش گرفته بود یک نامه انداخت جلوم و بازش کردم خبر فوت پدر بزرگ بودم. احساس خرد شدن داشتم. آلفی فقط زمزمه کرد: حال که پدربزرگت مرده باید برای صلاح خانواده ات ازدواج کنی پس بیخیال این ع.ش.ق شو ! تمام این حرف های با لحن سردش مثل این بود که آبی روم ریخته باشند . با گریه پاشدم و داد زدم: آلفی. .... گفت: آلفیسوس درست هست حالا هم از چادر من برو بیرون . لحن سردش ، قیافه مغرور مانندش لحظه احساس تنفر ازش تو بدنم جریان پیدا کرد . گفتم: ازدواج..... گفت: گفتم برو بیرون باید حتما شوالیه بیارم. با لرز پاشدم و از اتاق رفتم بیرون این حس تنفر داشت بیشتر میشد ولی اگه پدربزرگ مرده باشه و نامه اش اینجا اومده یعنی اونا می دانند من کجا هستم و در حال چه کاری مس نتونستم فرار کنم. به سمت پرستار ها رفتم و یک برگه برای اجازه مرخص شدن نوشتم داشتم کلافه میشدم که با شنیدن یک چیزی معنا اون رفتار سرد مشخص شد:£ شنیدی که میگن بانو کایرا و جناب آلفیسوس باهم نامزد هستند ؟ € گفت معلومه بانو خیلی خوشحال هست. با عجله به سمت چادر کایرا می دویدم بدون اجازه وارد شدم و گفتم : چطور تونستی این کار بکنی با من؟ من پرنسس رو مثل خواهر خودم می دیدم . چطور تونستی تنها ع.ش.ق.م رو ازم بگیری کایرا کاستال؟!
هشدار: پارت بعد پارت تلخی هست.........😟😟😟😟😟😦😦😦😦
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخییییشششش بالاخره م+*+))+ردددد😀😀😀😀
منی ک خوشحالم مارکیز م!*+**رده🗿👍
من فقط شخصیت بده رو نمی کشم تو پارت بعد منظور رو می گیرید
مشکلی نی خوبه یکمم اشک میریزیم میدونم او+**++*سکولم ک گریه میکنم🗿
من خودم اسکولترم
وقتی نویسنده میخواهد خواننده ها را بکشد....
اوکی دارم برات....
عزیزم دلت میاد؟😐😐😐
پارت بعد پلیزززززززززززززززززززز 💙💙💙
چشم امشب میذارم
ممنوننننننن 💙💙
دوست جونم هرکاری می خواهی کن ولی من آخر فیرا و دخترش می کشم 🤧🤧🤧
باشه ولی ممکنه من نذارم
عالیییییییی بوددددددددد💙💙💙💙
تو می خواهی منو بکشی
اصلاح می کنم تو آخر منو می کشی 🤧🤧
یکم رحم کن الان نصف وجودم تو بهشته چون داستان اومده نصفش تو جهنمه چون همچی قاطی شده
راستی چرا نورا پسرش از قصر ملورد خارج نکرد؟
مرسی💖💖💖
یعنی چی قاطی شده؟
فرستاد تو جنگ دیگه
منظورم اینه که همه قلبشون شکسته 💔
کایدن الفی تینا....
😭
عالییییییییی بید مثل همیشه
مرسی عزیزم💖💖
واقعا رمانتو دوس دارم خیلی جالبه ادامه بده!
مرسی عزیزم💖