
تاریخچه امپراطوری : سال ها پیش زمانی که کریستوف رایسان ازدواج کرد صاحب دو فرزند شد در همین حال پسرعموی کریستوف که عاشق همسر کریستوف بوده توطئه برای سقوط دوک می کشد ولی خدمتکار وفادار این مرد یعنی رابین و همسرش رزیتا متوجه این موضوع می شوند. رابین این موضوع رو به دوک اطلاع می دهد ، دوک هم به طور غیررسمی برای اینکه دخترش امپراطوریس بشود برنامه میچیند ، در همین موقع پسرعمو کریستوف متوجه این موضوع می شود و دستور مرگ رابین را میدهد رابین هم فرار می کند و تبدیل به جاسوس مخفی حزب امپراطور می شود دلیلی اینکه او و همسرش به طور مشکوک از یتیم خونه دختری به سرپرستی می گیرند نا مشخص بوده است این فرزند نورا نام دارد . فلورا رایسان در 12 سالگی جان کایدن رو از نفرین نجات میدهد ولی یک معامله بد با اقیانوس میکند ، کایدن و آلفیسوس فردا این اتفاق به جنگ اعزام می شوند ، فلورا هم شروع به حل معما درمورد راز های اقیانوس می کند ولی چیز خاصی بدست نمیاد جز اینکه قدرت هایش به سطح 4 می رسد . تینا برای فرار از نامزدی به عنوان پرستار به جنگ می رود و کسی این را نمی داند .نورا و جان به عمارت مالورد بر میگردند ولی این ماجرا مخفی شده هست . کایرا جشن به سن رسیدنش را به سلامت گذراند ولی اعلام کرد فعلا قصد نامزد کردن ندارد. فلورا همچنان نامزد کایدن باقی مانده . الیزه در اواخر 13 سالگی فلورا دچار افت جادو می شود و اکنون نمی تواند از جادوش استفاده کند و همین علت اصرار دارد امپراطور دوباره ازدواج کند . (اینم از تاریخچه این 2 سال در امپراطوری )
(روز تولد 14 سالگی فلورا رایسان)فلورا : مثل همیشه کش و قوسی به خودم دادم و بیخیال به فریاد های هانا به خواب ادامه دادم. اسنو پتو رو از روم کشید و گفت: بلند شو امروز تولدت هست . هانا یک ضرب در را باز کرد و گفت: بانوی من بلند بشید. گفتم: یکم بیشتر ولی اون منو به زور کشید بیرون و گفت: امروز تولد 14 سالگیتون هست . و منو پرت کرد تو وان .تازه فهمیدم چی شده .خدمتکار های دیگه داشتند بقیه چیز ها رو آماده می کردند همینطور که شروع کرد به شستنم رو گفت: ارباب جوان و ولیعهد بخاطر تولدتون بر میگردند . حباب ها رو می ترکوندم و گفتم: زحمت نشه براشون ! گفت: و تمامی اشراف برای این جشن حاضر هستند . تو این دوسال خیلی اذیت شدم ولی ارزشش رو داشت . من توسط دختران اشراف تحقیر میشدم اما من باهوش تر از فلورتیا بودم. از وان بیرون اومدم و لباس زیر لباس اصلیم رو پوشیدم. موهام رو شروع به برس کشیدن و وقتی کار موهام تموم شد نوبت لباس اصلیم بود. حقیقتا این مدت ایتقدر بهم گشنگی دادن تا لاغر بشم و لباس اندازه ام بشه داشتم می مردم ولی این لباس مسخره هنوز اندازه ام نمی شد اونا شروع کردم محکم بند کرست رو کشیدن. و من داشتم از درد می مردم. وقتی به زور کرست رو بستن نوبت اون پیرهن مزخرف بود از دختر دوک بودن متنفرممممممممممممممم!
کایرا: مقل همیشه خدمتکار هام در حال آماده کردن لباسام بودن. یک پروانه گرفتم که بهم می گفت: ع.ش.ق و همسر آینده ات داره برمیگرده. نگاهی به خدمتکارم انداختم و گفتم: آلفیسوس رایسان و برادرم امروز برمیگردن؟ خدمتکار گفت: بله بانو آن ها نزدیک پایتخت هستند . _ خبر از تینا مالورد نشد ؟ * خیر پرنسس شوالیه های مالورد هنوز دنبال بانو تینا هستند. _خیله خب باشه . من دوسال بود که آلفی رو ندیده بودم احتمالا الان که هردوتامون بزرگ و جذاب شدیم می تونیم ع.ا.ش.ق هم باشیم. اون تینا هم نیست که مزاحمت ایجاد کنه. یک پروانه پرسید: تو از کی تا حالا اینقدر بد شدی؟ راست می گفت من مثل شرور ها رفتار می کردم تا پرنسس مهربون و دوست داشتنی امشب شانسم رو امتحان میکنم اگه نشد از پدرم کمک می خواهم. آلفی: همانطور که به سمت پایتخت قدم می گذاشتیم اسبم را به اسب کایدن رساندم و گفتم : حالت چطوره ؟ گفت: نمی دونم فکرم درگیره میدون جنگ هست .گفتم: تو به عنوان نامزد و من به عنوان برادر باید حضور پیدا می کردیم. گفت: می دونی شاید اینطوری بتونم مادرم رو دوباره ملاقات کنم میگن اون خیلی ضعیف شده . گفتم: منم شاید بتونم تینا رو ببینم . گفت: مگه خبر نداری ؟ گفتم: چرا دارم. میدونم تینا مالورد گم شده ولی شاید امشب پیداش بشه ، گفت: امیدوارم .
کایدن: به پایتخت رسیدیم من با هیئت همراهم به سمت قصر رفتم. ورودمان که اعلام شد کایرا منتظر مان بود. محکم تو بغلم پرید و گفت : برادر ! قد کشیده بود چشم هایش روشن تر از گذشته بودند اون یک دختر بالغ بود. مروارید های گردنبندش را می فشرد و لبخندی گرانبها میزد . دست هایش را گرفتم و به سوی دیدار با مادر می رفتم . وقتی در اتاق امپراطوریس را باز کردم مادرم رو دیدم که بی حال روی تخت افتاده بود. تا من رو می بیند با لبخند از جایش بلند می شود می گوید : کایدن ! به سمتش حرکت می کنم و دست هایش را میگیرم و می گویم :مادر ! (شب)فلورا: از پشت پنجره ورود همه را می دیدم حتی امپراطور و امپراطوریس با حالت بیماری اومد. من قدم به قدم راه می رفتم تا زمانی که حضورم را اعلام کردند . دست در دست پدر از پله ها پایین رفتیم . همه در تعجب از زیبایی من بودن. تو این دو سال بار ها تغییر کردم و زیباتر شدم زیبایی من به زیبایی اقیانوس بود .اگر کایدن نامزد قراردادیم نبود احتمالا 100 بار ازدواج می کردم ولی می دونید من به زیبایی خودم مغرور نیستم قدم هام رو برداشتم تا به آخرین پله ها رسیدیم. مردم شروع کردند به دست زدن. اولین خانواده خانواده سلطنتی بود . امپراطور و امپراطوریس هم زمان با تعظیم من سر خم کردند و امپراطور گفت: تبریک می گویم بانو رایسان . با لبخندی گفتم : ممنونم خورشید امپراطوری . کایرا هم تعطیمی کردی و گفت: عرض تبریک گفتم: و تشکر از پرنسس در نهایت کایدن بود به معنا رسم امپراطوری ب.و.س.ه ای به دستم زد .

و گفت: تبریک گفتم:تشکر تک به تک بهم تبریک می گفتند فقط برادر از دیدار با من اجتناب داشت .در آخر آلفی کنارم ایستاد و گفت: میبینم آدم شدی گفتم : اوه برادر ! من فقط باید رفتار درستی از خودم در جامعه نشان بدهم. گفت: پس بلدید مثل دختر دوک رفتار کنید؟ گفتم : بله ارباب جوان اگر اجازه می دهید به رقص برسم. گفت: خبر خوشی هست . اولین رقصم باید با پدر یا برادرم می بود که من پدر را انتخاب کرده بودم. دست در دست پدرم می رقصیدم و مردم نگاه می کردند . در آخر تعظیمی کردیم. آهنگ دوم برای رقص دوم پخش نفر دومی که ازم درخواست رقص کرد کایدن بود احتمالا نمی خواست درمورد روابطمان شایعه ساخته بشه . موقع رقص شروع به زمزمه کردن کرد:_ بزرگ شدی ؟ ♡ مگه قبلش بچه بودم؟_ فلورا !♡باشه قبول خوشحالم که سالم هستی _ منم خوشحالم که خوشگل شدی ♡فقط خوشگل شدم ؟ _ شبیه پرنسس تو قصه هایی . دستم رو گرفت و باری دیگر چرخیدیم .گفتم: دلم برات تنگ شده بود کاید _منم همینطور ♧امپراطوریس ! ناگهان همه رقص ها ایستاده شد . همه چشم به امپراطوریس انداخته اند که خون بالا می آورد . همه نگران و با وحشت به امپراطوریس زل زده بودند . داد زدم: من می تونم نجاتش بدم فقط تلپورت کنیدش به اقیانوس . امپراطور با نگرانی امپراطوریس رو تو آغوش کشید و تلپورت کرد منم پشت سرش تلپورت کردم . کنار اقیانوس حال امپراطوریس بدتر شد. کایرا با گریه گفت: نجاتش بده . پایین لباسم رو برای راحت راه رفتن پاره کردم. جلو اقیانوس ایستادم و بهش گوش دادم . آوازی که اقیانوس شروع به زمزمه کرد یک معنی داشت . آرام دست هام رو رو به هم قرار دادم و با آواز هم خونی کردم رنگ چشم هام تغییر کرد من در حال ساختن یک قلب جادویی برای امپراطوریس بودم (عکس فلورا) هرچه زودتر قلب وجود میامد من ضعیف تر می شدم. در نهایت با آخرین اشک درد یک قلب برای امپراطوریس ساختم و امپراطوریس را بلند کردم. خودم داشتم خون بالا میاوردم. با ملکه رو هوا دور گرده های جادویی قلب رو جایگزین کردم. نیروم داشت ته می کشید زنده کردن یک نفر از مرگ بیشتر نیروم رو گرفته بود و بعدش موج های اقیانوس وحشیانه شد اسنو و بوک با تلپورت نزدیکم شدند . و بالاخره فهمیدم اقیانوس الیزه رو نجات داد که منو اسیر کند و من همراه با موج های اقیانوس غرق شدم فقط یادم هست موقع کشیده شدن درون آب اسنو و بوک پریدن بغلم و این آخرین لحظه ای بود از این زندگی به یاد دارم.(گریه نکنید ادامه دارد )
به نظرتون چه خواب شیطانی دیدم؟ ☆انجمن :Story writing community☆
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کایدن برو نجاتشششش بدهههههه
عــــــــــــــــرررررر فلوراااااااااااا😭💔عالیییی
😭😭😭😭
مرسی
عالیییی بود
مرسی
خدایی خیلی غیر قابل پیشبینی هستی
عالیییییی
اگه داستان قابل پیش بینی بود جذابیتی نداشت
دیقا
خب بنظر منکه فلورا برمیگرده عالیییی💚
صد در صد برمیگرده
ممنون❤❤
عالییییییییییییییییییییییییی
پس اون اتفاق مهم این بود؟یه لحظه تو شکم😁
پارت بعد
مرسی❤️
همینطور تو شک باش تا پارت بعد
عالیییییییی بود هقق 🤧😭🤧
آخه اقیانوس مشکلش چیه؟ 🤧
مرسی❤️
این داستان ادامه دارد پس می فهمید مشکلش چیه
تنکس 💙