11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Ɛℓα انتشار: 2 سال پیش 38 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر چیز بدی نداره رد/شخصی نکن
چشمش به الن افتادو خیلی ریلکس دستشو بالا آورد و گفت:هی سلام الن!الن هم در جوابش گفت:سلام،چطوري؟!چشمام بیشتر از این نمیتونستن گشاد شن...با لکنت گفتم:شما همدیگرو ملاقات کردین؟توماس سرشو برگردوند سمتم و گفت:آره!پریروز غروب دیدم یه موجود عجیب داره توی راهرو قدم میزنه.اولش تعجب کردم و یکمم ترسیدم ولی بعد که متوجه شدم الن بی آزاره،باهاش یکم وقت گذروندم و یکمم لباس بهش دادم...نباید بزاری بدون لباس بگرده!
خندیم(البته از نوع عصبیش)،با عصبانیت رو به الن کردمو گفتم چرا راجب این اتفاقات چیزی بهم نگفتی؟
عينه آدم های بی تقصیر نگاهم کردو گفت:خب تو که نپرسیدی...تازه من فقط چند ساعته که میتونم به زبون شماها حرف بزنم!نفسمو با عصبانیت بیرون دادم.توماس اومد تو اتاق و جلو الن نشست تا هم قدش بشه...به قلاده ی الن نگاه کردو گفت:واهایی!این یه قلادس که ميتونه چیزی که ميگي رو به زبان ما ترجمه کنه!درست کردن همچين چیزی خیلی سخته!از کجا آوردیش؟چقد هم دقیق درست شده!چه ظرافتی!گفتم:از یه دانشمند توی دانشگاهی که کار میکنم،دزدیدتش!(زیر لبی ادامه دادم)البته مرتیکه هم خیلی دنبالمون کرد و مطمعنم فردا که منو ببينه،قطعا کلی سوال ازم میپرسه!(بلند گفتم)اووووف
توماس رو به من گفت:راستی کار گل کاریت چیشد؟اخراج شدی؟
چشم غره ای براش رفتم و گفتم:نخیرم!یه باغ عالیییی از گل های رنگ و وارنگ براشون درست کردم که کفشون برید!
پوزخندی زد و شونشو بالا انداخت.الن خمیازه ای کشید که گفتم:توماس پاشو برو اتاقت هم من و هم الن باید استراحت کنیم.
گفت:بهتره یه مکان مناسب براش پیدا کنی چون مامان بابا هرلحظه ممکنه بفهمن.
راست ميگفت...مامانم هر روز اتاق هارو چک میکرد و تمیزشون میکرد و اگه غر میزدیم یا در رو قفل میکردیم،تنبیهمون میکرد و ميگفت چیو دارین قایم میکنین!اتاق زیر شیروونی هم باز و بسته کردن درش هم خیلی طول میکشید و هم خیلی پر سر و صدا بود!باید یه جایی رو پیدا کنم که زیاد پر رفت و آمد نباشه...
توماس رفت بیرون و الن هم گوشه ی تخت خوابش برد.منم موهامو خشک کردمو یه لباس راحتی پوشیدم.فردا یه سر میرم دانشگاه و یکم به گل هايي که الن کاشته سر میزنم و بعدش با الن میریم دنبال تیفانی بگردیم.
هوا گرم بود و نفس نفس میزدم.تصویر واضح نبود اما مطمعنم که چند تا پنل بادی جلوم بود.صدای شلیک میومد.گرمایی رو روی بازوی چپم احساس کردم.داشت خون میومد!_تالیاااااا!با صدای مامانم از خواب پریدم.به دست چپم نگاه کردم تا ببینم واقعا خون میاد یا نه...چه خواب عجیبی بود.دوباره صدای مامانم اومد که اسممو صدام میزد.چی؟!مامان؟؟؟تو یه حرکت از تخت پریدم پایین و به سمت در اتاقم رفتم و سریع قفلش کردم!مامانم اومد پشت درو گفت:جرا درو قفل میکنی؟"در زد"تالیا درو باز کن میدونی بدم مياد درو قفل میکنی!
با صدای کلفتی که حاصل از خواب بود گفتم:مامان اینجا چیکار میکنی؟مگه قرار نبود تا آخر هفته خونه ی مادربزرگ بمونین؟_درو باز کن تا بهت بگم.(حالا چیکار کنممممم؟الن توی اتاقه)یکم مِن و مِن کردم و گفتم:چیزه من...من لباس مناسبی نپوشیدم!خجالت میکشم درو باز کنم.تو برو صبحونه آماده کن منم آماده میشم.چند ثانیه صدایی ازش نیومد که با شک گفتم:مامان؟
جدی و عصبی گفت:تالیا کسیو دیشب آوردی خونه؟شاکی گفتم:مامااان!این چيزا رو از کجا میاری؟برو پایین تا آماده شم!احساس کردم زیر لبی چیزی گفت و بعد هم صدای پاشو شنیدم که داشت میرفت طبقه ی پایین.نفسمو با آسودگی بیرون دادمو به در تکیه دادمو لیز خوردم تا نشستم رو زمین
رفتم بالا سر الن و گفتم:الن الن بیدار شو مامان بابام برگشتن باید قایم شی!یکی از چشماشو آروم باز کرد و با صدایی که به زور درمیومد گفت:خب برای اونام توضیح بده و بگو نمیخوام بسوزونمشون و با خاکسترشون انرژی تولید کنم!مطمعنم درک میکنن!و بعد هم یه چیزای دیگه ای گفت که خیلی غیر واضح بودن...با صدای یکم بلندتر گفتم:این چرت و پرتا چيه ميگي؟!اگه پدر و مادرم تورو پیدا کنن خودشون سیخت میزنن و اگه نتونن زنگ میزنن اف بی آی یا یه همچين چیزایی و پای مقامات کشور رو میکشن وسط!پس پاشووو
تا بلند بشه و اصطلاحا لود بشه،یه شلوار نخی گشاد مشکی که ازش چندتا بند آویزون بود با یه تاپ کرمی انتخاب کردمو پوشیدم.یه کتونی آل استار مشکی هم برداشتم و یه سری گردنبند و انگشتر و گوشواره انداختم و موهامو پشتم بافتم.یه آرایش ساده کردم و کوله ی مشکیمو برداشتم.الن درحالت گربه ایش رفت داخلش و زیپو بستم.مطمعن نیستم بردن دوباره ی الن به دانشگاه ایده ی خوبی باشه یا نه ولی نمیتونستم تنها تو خونه با والدینم تنهاش بذارم!
گشنم بود اما اگه میموندم و صبحونه میخوردم،الن ممکن بود سرو صدا کنه پس مجبور بودم توی دانشگاه غذا بخورم.رفتم طبقه ی پایینو داشتم به سمت در خروجی میرفتم که مامانم عصبی گفت:کجا داری میری سر صبحی؟روی پاشنه ی پام درحالی که لبخند دندون نمایی داشتم،چرخیدم و گفتم:سر کار!پیشبندشو باز کرد و دستشو به اپن تکیه داد:اما تانیا گفت که اخراج شدی!حرصی گفتم:من استعفا دادم._که به این معناست که دیگه توی رستوران کار نمیکنی!"با همون لبخند دندون نما"حرصی غریدم:و یعنی یه کار جدید پیدا کردم.
جیغ خفه ای زدو بدو بدو اومد سمتمو شروع کرد به زدنم!:چیی؟کجا؟چه کاری؟کارای نامناسب نمیکنی که؟بازم به ملت خدمت میکنی؟؟همينطوري داشت ادامه میداد که با یه صدای بلندتر،درحالی که از کتک هاش فرار میکردم گفتم:یه باغبان توی دانشگاه شدم!دست از کتک زدن برداشت و متعجب نگام کردو گفت:باغبان؟!تو که بلد نیستی.دلخور گفتم:خیلیم بلدم!اگه بدونی چقدر قشنگ یه شبه کل حیاط دانشگاه رو گلکاری کردم،کرکات میریزه!یدونه زد تو بازوم و گفت:کمتر خالی ببند.باغبان و گلکاری؟اونم تو؟چیش
بیخیال بحث کردن باهاش شدم و گفتم:من دیگه باید برم دیرم میشه.گفت:صبحونه چی؟_دانشگاه غذاخوری محشری داره!_یعنی دستپخت من بده؟ناباور نگاهش کردمو گفتم:من همچين حرفی نزدم کههه.چشم غره ای رفت و گفت:هرجا داری میری ساعت شیش غروب خونه باش،تانیا و شوهرش دارن میان.در خونه رو پشت سرم بستم و گفتم"باشه"
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
امیدوار نباش مطمئن باش هر کی اینو بخونه عاشقش میشه
مث من
وییییی ذوققق
:-)
😍😍😍😍😍عالییییی
مرسییی