
سلام به آخرین پارت فقط تو بخند خوش اومدین بچه ها این یه مینی فیک بود و ببخشید اگه زود تموم شد امیدوارم که از این پارت خوشتون بیاد
......لبخند از روی لب هاشون نمیرفت بوی گل تمام کلیسا را پر کرده بود موسیقی آرام و دلنشینی پخش میشد تهیونگ با استرس و اضطراب با دستاش بازی میکرد او تا الان ۲ مرحله رو گذرونده بود مرحله اول دیدار با عشق زندگیش مرحله دوم اعتراف به عشق زندگیش و مرحله سوم ازدواج و یکی شدن با عشق زندگیش مادرش که اظطراب و استرس تهیونگ را دید از پله ها بالا رفت و روی سن به سمت تهیونگ که در کنار کشیش وایستاده بود قدم گذاشت لبخند آرامش بخشی روی لبش بود دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت تهیونگ از استرس اول نفهمید ولی با فشاری که مادرش آورد سرشو به سمت مادرش چرخوند خانم کیم با آرامش شروع به حرف زدن کرد:تهیونگ من میدونم که به اجبار پدرت داری ازدواج میکنی و از ایندت میترسی من اون موقع نتونستم جلوش بایستم ولی اگه الان خیلی میترسی و از جویی خوشت نمیاد حتی اگه کشیش خطبه رو هم بخونه من سریع این عروسی رو تموم میکنم و بعد هم ایتالیا پیش خالت تا زمانی هم که وضعیت درست نشه برت نمیگردونم ببین تهیونگ مسله چند سال زندگی هست چند ماه یا چند روز نیست من دیر فهمیدم پدرت همه چیزو به من نگفت ولی من تا آخرش پیشتم و هرچیزی بگی ازت حمایت میکنم
تهیونگ که از حرف های مادرش کمی اظطراب کم شده بود لبخند نمایشی زدو گفت:من از جویی خوشم میاد و خوشحالم که دارم با دختر خوب و مهربونی مثل اون ازدواج میکنم الان هم اگه استرس دارم بخاطر این هست که تو خودم نمیگنجم که قراره با کسی که دوست دارم تو یه خون....با تعویض اهنگ و صدای تعریف های مردم هردو به سمت ورودی سالن چرخیدند ...توری بر سر جویی بود و دسته گل زیبایی در دستش جویی نفس عمیقی کشید همه چیز فرمالیته بود اخه کدوم پدرو مادری میزارند تک دخترشون با مردی که فقط یک ماه هست که میشناسه ازدواج کنه نه پدر نه مادر نمیدانستند چطور جویی قبول کرده و تا آخرش ازش حمایت میکنند پدر جویی سرش پایین بود جویی صدای نفس های نامنظم اش را میشنید دستش را به سمت چونه پدرش بردو بالا کشید توی چشم های کهربایی پدرش که خیس شده بود نگاه کرد با لحن مهربونی گفت:بابا چرا گریه میکنی ....اشاره به خودش کردو ادامه داد:ببین من اون دختر کوچولو چند سال پیش نیستم دیگه بزرگ شدن...پدرش زوری لبخند زدو دست جویی رو از چونش برداشت و دستشو گرفت
پدر جویی:حتی اگر عروس خانواده کیم شدی تو بازم عضوی از خانواده چویی هستی اینو هیج وقت یادت نره در خونه ما همیشه به روت بازه اگر اتفاقی هم افتاد کافیه به من زنگ بزنی سریع خودمو میرسونم ....جویی نخودی خندید:بابا من قرار نیست که از سئول یا کلا از کره برم فقط قراره که دیگه با کسی که عاشقشم زندگی کنم ....لبخند پدرش تبدیل به لبخند غمگینی شده بود:چرا اینقدر دیر فهمیدم که بهت وابسته هستم تو بری دیگه کی مزاحم منو مامانت بشه کی لباسای منو بپوشه..کی با خنده هاش خونه رو تبدیل به شاد ترین خونه کنه ..کاش به عقب برمیگشتم و مخالفت میکردم من دیر فهمیدم که تو چقدر برام با ارزشی توی این زندگی تو بیشترین زحمت رو کشیدی جویی ازت ممنونم که زندگی من و مامانت و اون توله سگ و شیرین کردی...جویی خندید و بوسه ای روی دست پدرش زد هردو نفس عمیقی کشیدند و به سمت جلو قدم گذاشتند بر عکس تهیونگ جویی خیلی با آرامش به تهیونگ نزدیک میشد با هر قدمی که به تهیونگ نزدیک میشدند قلب تهیونگ تندتر می تپید جوری که فکر میکرد الان هست که از سینه اش بپره بیرون
جویی و آقای چویی بر پله هه قدم میگداشتند و به سن نزدیک میشدند با رسیدن به کشیش و تهیونگ آقای چویی دست جویی رو ول کرد و در گوش تهیونگ چیزی رو گفت و تهیونگ در جوابش پلکی زد و سرش رو تکون داد کشیش سلامی به جویی کرد و تهیونگ و جویی رو تا میز کوچک همراهی کرد در کتابش رو باز کرد و رو به تهیونگ لب زد:نوشته ای که اینجا نوشته شده رو بخون...تهیونگ سری تکون داد و کشیش کتاب رو جلوی تهیونگ گداشت تهیونگ لب تر کردو رو به جویی شروع به خوندن کرد: به نام نامی یزدان تو را من برگزیدم از میان این همه خوبان،برای زیستن با تو میان این گواهان،برلب آرم این سخن با تو وفادار تو خواهم بود در هر لحظه هر جا پذیرا میشوی ایا؟...جویی لبخند زد و کشیش کتاب رو جلوی جویی گذاشت جویی لب زد:پذیرا میشوم مهر تو را از جان هم اکنون باز میگویم میان انجمن باتو وفادار خواهم بود در هر لحظه هر جا با اجازه..کشیش لب زد:هم اکنون شمارا زن و شوهر اعلام میکنم...همه دست زدند و برای ازدواج این دو پایکوبی میکردند تهیونگ از روی میز بلند جعبه انگشتر رو برداشت و انگشتر رو باز کرد دست لطیف جویی رو گرفت و انگشتر در انگشت وسطش کرد هم اکنون جویی هم انگشتر را دست جویی کرد تهیونگ کمر باریک جویی رو گرفت و به خودش نزدیک کردو به آرومی ل.ش رو روی ل. جویی گذاشت و ب.سید ....این پیوند یکی شدن این دو بود با آرزوی خوشبختی برای خانم و آقای کیم ......ادامه نتیجه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان قشنگی بود وری گود خیلی قشنگ نوشته بودیش
نه جدا قلمم بد بوده اینحا الان خیلی خیلی خیلی بهتر شده ولی خب ممنونمم
عالی بود:))
عرررررررر خیلی قشنگ بووووود اشکم درومددددد😭💛
عررررر عالی بود آجی خیلی خوب بود
اجی ینی عالیییی🫂💕
بابا تو محشری به جان خدمممم🥺🧸🎀
به فیکم در مورد تهیونگ سر بزنننننننن
تا الان۲۴ پارته🐯
عرررررررر
عررررررررر تر
عرررررررررررتر تر
عالی بوددد🐠🍬
به فیکم در مورد تهیونگ سر بزنننننننن
تا الان۲۴ پارته🐯♥️♥️♥️♥️
خیلی عالی بودد 💛🤝🏻🥲
به فیکم در مورد تهیونگ سر بزنننننننن
تا الان۲۴ پارته🐯♥️♥️♥️♥️
چشم
عالیی بود منم مث تهیونگ قلبم داره میترکهههههه نمیدونم چرا😂😍
به فیکم در مورد تهیونگ سر بزنننننننن
تا الان۲۴ پارته🐯♥️♥️
عالیییییی
به فیکم در مورد تهیونگ سر بزنننننننن
تا الان۲۴ پارته🐯♥️♥️♥️♥️....
عالی بود❤️🔥
ولیمنشیمهربونمنروادامهبدهلطفا
فک کنم کلا یادت رفته☹️
به فیکم در مورد تهیونگ سر بزنننننننن
تا الان۲۴ پارته🐯♥️♥️♥️♥️..