15 اسلاید امتیازی توسط: کوثر انتشار: 2 سال پیش 97 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من اومدمممممم چون پارت قبل کوتاه بود گفتم یکم چند پارت بنویسم براتون بزارم البته اون چند پارت همه رو تو یه تست میزارم
نیما : هوووم.... سو... سوگل
بعدشم تقریبا دوباره بیهوش شد
با شنیدن این کلمه از نیما مامان نیما اشک تو چشاش حلقه زد
سوگل کیه؟؟ مگه گذشته نیما چی بوده؟!
ارشام : چیزی نیس مامان رفته بود ویلا اقا جون عکسش دیده واسه همون که صداش میکنه خاطراتش واسه اش مرور شده.....
انگار کلافه بود..... همشون کلافه بودن از این گذشته! مگه چه اتفاقی افتاده بود؟؟
باید از رضا و هیرما بپرسم حتما بهم میگن اصن غلط کردن نگن •~•
شاید نخواد چیزی بدونم به هرحال همه یه گذشته ای دارن که نخوان بقیه بدونن :(
نیما انگار که درد داشته باشه شروع کرد به ناله کردن
من : به دکتر بگیم؟؟
رزیتا : نه همیشه اینجوری بهوش میاد انگاری که تو لحظه هستش که هنوز بیهوش نشده البته درد اش هم بی تاثیر نیس
عجیبن غربین این بچه کلا ادم نیس
نیما : ر... رها.... مواظب باش
من : مواظب واسه چی؟؟
ارشام : هذیون میگه •~•
نیما (تقریبا با داد) : رهاااا
درحالی که نفس نفس میزد بهوش اومد
صورتش از درد جمع شد وقتی اینجوری از سرجاش بلند میشه همینه دیگه
همه مون از رفتارش تو شوک رفته بودیم من زودتر از همه به خودم اومدم
من : خوبی!؟ خواب دیدی؟!
ارشام : تو بیهوشی خواب میبینن مگه؟؟
من : مثل اینکه خواب دیده وگرنه چی میتونسته دیده باشه؟؟
رزیتا :رویای حقیقی؟؟
نیما به سختی شروع به حرف زدن کرد
نیما : نه رویای حقیقی نبود خواب معمولی بود
مامان نیما : چه خوابی دیدی قربونت برم؟؟
رها چیکار کرده بود مگه؟؟
مث اینکه به من شک داشته باشن
من هرجور فکر میکنم باید گذشته نیما رو بفهمم
نیما : رها کاری نکرده بود
رزیتا : خوابت درباره چی بود؟
من : چه اتفاقی واسم افتاده بود؟
نیما : دوتا مار بودن.....البته یک مار دوسر بود یکی سفید و یکی سیاه
نیما ساکت شد
ارشام : خب رها کجا بود؟؟؟
نیما : بزار فکر کنم و دستش گذاشت دو طرف سرش
ادامه داد : مار سیاه دور رها پچیده بود کشتمش ولی اونم نیش ام زد
رزیتا : ببین امکان نداره رویای حقیقی باشه
همه یه خنده نخودی کردند
اما نیما لبخندی زد اما نخندید انگار هنوز پریشون خوابش بود
ارشام : خب ادامش؟
نیما : وقتی افتادم مار سفید فرصت پیدا کرد دوباره رها بگیره و اونو با خودش به ته دره برد
و نگاهی بهم انداخت
مامان نیما : انشاالله خیر هس
عههههه مامان نیما هم این جمله مامانم استفاده میکنه
رامین خان : انشاالله
رزیتا : نیما یه خبر خوب دارم یه خبر بد
نیما : چیشده نکنه فلج شدم
مامان نیما : زبونت گاز بگیر پسر این چه حرفیه
ارشام : خبر بد اینکه حتما باید پرستار داشته باشی
اخمای نیما توهم رفت
نیما : لازم نیس خودم از پس خودم برمیام
من : آره حتما مثل امروز
نیما : اره
من : کم مونده بودم بخیه هات باز بشه
نیما : هوووف کی هست حالا؟
مامان نیما با کمی ذوق : قبول کردی؟؟
نیما : نه هنوز هوم
رزیتا : رها احتمالا بتونه بیاد برای پرستاری ازت
نیما نگاهی بهم انداخت
نیما : آدم کم بود؟؟
همه رفته بودن تو شک
رزیتا : وا این چه حرفیه نیما
من : هیچی رزیتا ولش کن نمیخواد پرستارش باشم خب
از دورن احساس خورد شدن بهم دست داد پسره عوضی خود محور
مامان نیما : بیخود کرده
خدایاااا کمک انقدر امروز شک شدم دارم پس میوفتم
مگه مامان نیما تا چند دقیقه پیش شَک نداشت بهم؟
نیما : مامان جان؟؟
مامان نیما : حرف نزن تو که اعصابم بهم ریختی
چشمای نیما درشت شده واییی قیافشوووو
مامان نیما رو به من گف : دخترم این یچی میگه توجه نکن
من : نه خب وقتی نمیخواد...
قبل اینکه حرفم تموم کنم.......
قبل اینکه حرفم تموم کنم
مامان نیما گفت : بخاطر من بمون
همه به من خیره شده بودن البته غیر نیما
یه نگاه به نیما کردم یه نگاه به خانوادش
من : هوف باشه قبوله
نیما : بدبختی از این بدتر واقعا؟
مامان نیما به چشم غره اساسی به نیما رفت
صدای در زدن اومد بعدش دکتر و پرستار وارد شدن
آقا سعادتی (دکتر) : به به آقا نیما رکورد زدی
نیما با گیجی گف : رکورد؟
آقا سعادتی : بله از سری پیش دیرتر پات به بیمارستان باز شد و خنده ای کرد
نیما لبخندی زد گفت : همش بخاطر شماست دیگه هعی برای من محافظ میزارید
آقا سعادتی همینجوری که با دستگاه ها ور میرفت گفت : خبرا زود میرسه
نیما : بله همینطوره
آقا سعادتی : برای خودت میگم این دفعه بچه بازی نیس بحث مرگ و زندگی هست
مامان نیما با ناراحتی درحال تماشا کردن نیما بود
نیما : میدونم آقا سعادتی اما من راحت نیستم
آقا سعادتی : خودت گول بزن پسرجان
بعدش هم بدون اینکه به نیما اجازه حرف زدن بده رو به خانواده نیما گفت : همتون برید خونه خسته شدین بعد رو به من گف : البته شما بمونید به خانوادتون هم خبر بدید
بعدش با یه خداحافظی بیرون رفت
من : از امشب بمونم؟
ارشام : نه نمیخواد امشب برو خسته شدی خودم میمونم
نیما : رها تو بمون
ارشام : یه بار که بدبختی یه بار بمونه؟
نیما : میخوام عادت کنم به بودن یه آدم رو مخ
مامان نیما : درست حرف بزن بچه ای بابا
من : ولش میمونم خودم
ارشام : هرجور خودت میدونی ولی اگه برای حرفا نیما ولش کن چرت میگه
نیما : مرسی واقعا
ارشام : خواهش میکنم
من : نه مشکلی نیس مرسی
بعد خداحافظی همشون رفتن من با مامان اینا هماهنگ کردم البته بماند چقدر حرف زدن ولی با گفتن اینکه آشنا هستن (هیرما اینا ) تقریبا کوتاه اومدن
الان من بودم و نیما
نیما : گشنمه
من : به من چه
نیما : مثلا موندی مراقب ام باشی ها
من : تو که گفتی تنهایی از پس اش برمیای
نیما : اره میتونم ولی تو وقتی قبول کردی بمونی باید به حرفم گوش بدی
من : عمرا
نیما : اصلا نخواستم
و روش اونور کرد خوابید
دوساعت گذشته بود هنوز حرفی نزده بود نکنه مرده؟؟؟
وجدان : دختر زبونت گاز بگیررر
من : تکون نمیخوره خببب
وجدان : نفس چی نفس نمیکشه؟؟
من : نمیدونم بزار ببینم
زل زدم بهش تا متوجه بالا و پایین شدن قفسه سینه اش بشم اما انگار یا نفس نمیکشید یا آروم نفس میکشید متوجه نمیشدم دقیق
از روی صندلی کنار تخت بلند شدم روش خم شدم
صورتش اسکن کردم چشاش بسته بود صدای نفسش هم نمیومد یا خود خداااا
گوشم نزدیک صورتش بردم تا دقیق تر بشنوم
*سکووووت
نیما : چیکار داری میکنی دقیقا؟؟
هیییین
با صدای ناگهانی نیما از جا پریدم افتادم روی صورت و شکم اش
نیما : اییی خدا نکشت رها هعی میوفتی روی زخمای من
من : به من چه نمیبینی حواسم نیس برای چی حرف میزنی
وهمین طور که حرف میزدم از روش بلند شدم
نیما : خیلی ببخشید که تو حلق من بودی
من : فکر کردم مردی راحت شدممم
نیما : من تا خرما تورو نخورم نمیمیرم
من : نخیرم اصن خودم حلوا برای سر قبرت میپزم
نیما : من بیشتر از تو عمر میکنم
من : خیلی ببخشید مرگ کنار گوشت بودااا
نیما : ولی دیدی که زنده ام
من : یکم دیگه ادامه بدی خودم میکشمت هاااا
نیما : باشه بابا چته وحشی
من : ایش
روی صندلی نشستم مشغول گوشیم شدم
نیما : تو الان واسه چی موندی؟ من الان بخوام برم دست به اب تو میخوای منو ببری
من : فلج که نشدیییی
نیما : بالاخره یکی باید کمکم کنه دیگه
صورتم جمع کردم
من : ایش نگران نباش حالا کو تا نیاز پیدا کنی بری دست به آب
نیما : خب الان نیازه واقعا
سر ام از روی گوشی بالا اوردم با قیافه زار نگاش کردم
نیما خنده نخودی کرد گفت : چرا کشتی هات غرق شده خانم عقل کل
من : مررررگ
اینجا پرستار مرد نداره؟؟
نیما : حتما داره ولی معلوم نیست سرشون خلوت باشه
من : عیب نداره باید صبر کنی
نیما : میخوای کنارش سنگ کلیه هم بگیرم ؟
من : حالا با یدفعه چیزی نمیشه آقا جون دوست
نیما : بسه هرچی حرف زدی پاشو برو دنبال پرستار
من : باشه بابا حالا خودت خیس نکنی خاله جان
اخخخخ قرمز شد مث لبوووو
نیما : بزار حالم خوب بشه من و میدونم تو یکی
زبونم تا جایی که میشد بيرون اوردم زبون درازی کردم بعدشم دویدم تو راهرو بيمارستان •~•
شب بود برای راحتی بیمار ها بیشتر برقا بيمارستان خاموش بود تقریبا همشون
این وضع عالیییییی بود برای من که عاشق تاریکی بودم عالی بووود
آروم آروم واسه خودم قدم میزدم اصلا هم برام مهم نبود نیما تو فشار به سر میبرد خخخ
همینجوری واسه خودم راه میرفتم که با صدا پرستار جیغ فرابنفش ای کشیدم
پرستار : خانمممم واسه چی داد میزنی اینجا بیمارستانه بیمار ها خوابن
اوووه قیافه رووو جووون چه خوشگل اخم کرده
وجدان : از نیما خوشگتره؟؟
آره بابا نگاش کن اخههههه
وجدان : من دیگه حرفی ندارم
بهترررر بزار محو زیبایی این بشم
پرستار : خانم محترم؟؟
و بعد زیرلب گفت : دخترا جدیدا هیز شدن ها
من : ترمز کن بابا من ...من
پرستار : تو چی؟؟
من : من فقط تو شوک بودم
پرستار : اره منم گوشاممخملیه
من : شاید
باز دوباره اخم کررررد لعنتییییی
پرستار : واسه چی تو راهرو بودید
من : اوم نیما کمک میخواد
پرستار : نیما کیه؟؟
وایییی نیما چیه مگه این نیما میشناسه
من : یکی از بیماران هستن دیگه
اصن چیکار به این داری کمک میخواد
پرستار هوفی کشید دنبال من راه افتاد
حدود نیم ساعت بود داشتیم راه میرفتیم
چرا به شماره اتاق نگاه نکردم؟؟
الان چی بهش بگم؟؟
پرستار : مطمئنی توهم نزدی؟؟
من : خودت توهمی من چیزه فقط شماره اتاق یادم رفته
اول چشاش و بعد دهن اش باز موند
پرستار : چ...چی ...میگی وای خدای من ببین گیر چه آدمی خُلی افتادم
من : خل خودتی ای بابا پرستار مرد دیگه ای نبود؟
پوزخندی زد گف : مطمئنی اینجا بیمار داری؟؟ احیانا نیومدی پسر تور کنی واسه امشبت
این عوضی چی میگه این... پسره احمق.....
هیچی نمیتونستم بگم چشام پر اشک شد و عقب عقب رفتم
پرستار دستش داخل موهاش کشید بازم جذاب بود ولی خیلی هم عوضی بود
پرستار : ببخشید منظوری نداشتم ببین چیزه من عصبی شدم
همینجوری که عقب میرفتم بخاطر شب بیداری های این چندوقت سرم گیج رفت نزدیک بیوفتم که کمرم گرفت و همون موقع صدای نیما رو که به زور از اتاق خارج شد بود شنیدم چند اتاق عقب تر بود
دستش پس زدم ولی نیما رفته بود
لعنتی لعنتی
به سمت اتاق دویدم و اونم به دنبالم اومد همینطوری اشک میریختم
با سر پایین وارد اتاق شدم
نیما : هه رفتی دنبال پرستار یا
میدونستم چی میخواد بگه وایییی خدایا عقل ندارن این جماعت آخه تو بیمارستان اونم نصفه شب؟؟؟ منو بگو وایستادم ازش پرستاری کنم
گلوم بغض گرفته بود دیگه نمیتونستم تحمل کنم سرگیج ام شدت گرفته بود
چون هم بغض ام باعث آسم ام شده بود و همچنین خستگی این چندوقت
پسره گورش گم کرده بود
نیما هم حرفش ادامه نداد
نیما : خودت فردا میری میگی دانشگاه داری
واقعا حوصلت ندارم هرچند کارهات هم برام مهم نیس
یواش یواش صدای ها برام نامفهوم میشد از صدتا حرف نیما ده تاش میفهمیدم اونم به زور دیگه پاهام جون نداشت.......... !!!!!
خب بچه ها ممنون کم و کسری ها رو تحمل میکنید
اگه جایی بعد کات میخوره میره سوال بعد واسه خاطر اینه که قبلا نوشتم و اینکه دوتا سوال اخر متن اش زیاد شد چون فکر نمیکردم انقدر زیاد باشه
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
عالی بود پارت بعد رو زود تر بده
عالی بود 💚
یکم از کلکل هاشون و کم کن احساس میکنم زیاد شده اما هنوز داستانت هیجان انگیزه 🤩
و فکر کنم بخاطر سردردش غش کنه 😂
عالیییییییی بود
تولو خدا پارت بعد رو بزار
مرسیییی عزیزمممم💕
چشم نوشتم حتما میزارم
اخه میخوام یکم زیاد بشه بعد بزارممم😃💗
نه شما خرد خرد بزار
فقط بزار
خییلی عاالیی بود خسته نباشی عزیزمم🍓💅🏻
بنظرم این کلکلا و هیجان داستانو خیلی قشنگ کرده البته قشنگ بود بیشتر تر قششنگ شدد.🍫🍓به قدری خندیدم سر داستانت که خدا میدونه.😹
شرمنده خواستم بدونم تاریخ پارت گذاری کیها هستش تا داستان رو بخونیم؟👣🍓
مرسی گلم سلامت باشی
از خوندن کامنت ات انرژی گرفتممم😃💕
نظر لطفته خوشحالم که شاد شدی😂💛
راستش رو بخوای نمیدونم هروقت که بنویسم میزارم براتون
همچنین گلی
خداروشکرر..بازم ممنون😹🍓
پس بی صبرانه منتظرمم🍫🧚🏻♀️
ژانر داستانت -؟ 💕
عاشقانه کلکلی دانشجویی طنز کمی جنایی
حتما میخونم💕🥺
بعدیییی
چشم بنویسم میزارمممممم
خودم ناظرش بودم خیلی عالی بود
مرسییییی که قبول اش کردییی و خوندی💕
بک بدههه
بش