11 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 2 سال پیش 950 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یه بار گذاشتم ولی ظاهرا دستم خورده بوده رو شخصی شدن😀🤝🏻
مرینت: دستم عرق کرده بود، شقیقم نبض میزد، بدنم اونقدر گرم شده بود که انگار داشتم توی آتیش میسوختم و قلبم بی وقفه جوری به قفسه ی سینم میکوبید که احساس میکردم اگه دهن باز کنم میپره بیرون و خیره اون چشمای نافذ بودن این حال رو بدتر میکرد. با جیغ آلیا نگاه هردومون سمت گلدونایی برگشت که با نینو پشتش قایم شده بودن. صحبت کردنش با صدای جیغ جیغو باعث شد نگاهمون رو از اون فضای زیبا بگیریم و بهش گوش بدیم: نهههه نهههه لعنت به این دوربیننننن انقد استرس داشتم یادم رفته بود دکمه ضبط رو بزنمممممم. لبم رو گاز گرفتم تا نخندم که صدای در باعث شد از این جو بیرون بیایم و آدرین با گفتن باز میکنم به سمت در بره. با باز شدن در و نمایان شدن پسری جرقه ای توی ذهنم اسم لوکا رو حک کرد. این پسر چشم آبی حتما لوکاست. در حالی که پنهان کردن لبخند روی لبم تقریبا غیر ممکن بود سمت آدرینی که شوکه به لوکا نگاه میکرد رفتم و پشتش ایستادم. خطاب به لوکا گفتم: خب فکر کنم یکی از آرزوهات براورده شد. لوکا کمی آدرین رو کنار زد و داخل شد و رو به آدرین گفت: منتظر بودم خودت دعوتم کنی ولی فک کنم رسم مهمون نوازی رو بلد نیستی. آدرین با دهان باز انگشت اشارش رو سمت لوکا و بعد بیرون گرفت: تو... تعقیب؟ لوکا سری به تاسف تکون داد و سمت من برگشت: خب پس تو مرینت معروفی! لبخند دندون نمایی زدم: شبیه تصوراتت نبودم؟ دستش رو به نشونه ی کم و بیش روی هوا تکون داد و با اشاره به آدرینی که هنوزم متعجب ما رو نگاه میکرد گفت: نمیدونم از بد تعریف کردن ایشونه یا تخیل من، ولی اصلا شبیه تصورم نبودی. خندیدم و در رو بستم که با اهمی به پشت برگشتم. آلیا شاکی گفت: اینم جزو نقشت بود؟ یکم عقب رفتم: آره بابا فکر کردی کی این خونه رو برام پیدا کرد و وقتی من داشتم میخریدمش وسایل مورد نیازم رو بهم رسوند؟ نینو با تعجب گفت: نه بابا یعنی آلیا نخودی نقشت بود؟ لبخند حرصی زدم: جای اینکه نمک بپاشی یه کاری کن بهم حمله نکنه. نینو خندید: خیلی خب بیاین بشینیم روی کاناپه و بعد مرینت یکی یکی به سوالامون جواب میده. دستش رو گذاشت روی شونه آلیا: مگه نه؟ آلیا که تمام مدت شاکی و عصبانی نگاهش روی من بود سر تکون داد و روی کاناپه نشست. نینو آدرین و لوکا رو هم سمت کاناپه برد و من رفتم توی آشپزخونه.
به انگشتر توی دستم نگاه کردم، مگه این برای امیلی نبود؟ اگه از راضی شدن امیلی بگذریم آدرین عمرا انگشتر مادرش رو به من بده. سر تکون دادم و با زمزمه کردن: بعدا ازش میپرسم. انگشتر رو گذاشتم توی جیبم و کیکی که درست کرده بودم رو از یخچال برداشتم و سمت بچه ها که روی کاناپه نشسته بودن و انگار من فیلم مورد علاقشونم تماشام میکردن رفتم. نشستم و کیک رو گذاشتم روی میز: کی کیک دوست داره؟ آلیا در حالی که پایی روی پای دیگه انداخته بود و تکونش میداد طلبکار گفت: تفره نرو، تعریف کن. پوفی کشیدم: باشه بابا، من از لوکا خواستم برام اینجاها یه خونه پیدا کنه، همین. آلیا: این و قبلا گفتی، چیزی که باید رو بگو. مرینت: مثلا چی؟ آدرین: مثلا شماره ی لوکا رو از کجا اوردی؟ مرینت: از کارته کش رفتم. پوکر شد: خب، چطوری هماهنگ کردین؟ مرینت: ببین، بعد تموم شدن بازی باهاش تماس گرفتم، اولش بهش گفتم که میخوام چیکار کنم و ازش خواستم که تورو تا حدودای ساعت 6 سرگرم کنه. ولی اون اصرار داشت بیشتر کمک کنه و منم کل زحمات رو روی دوشش انداختم. لوکا سر تکون داد: من از همه چیز درباره ی شما حتی اونایی که خودتون نمیدونین اطلاع دارم پس گزینه ی خوبی برای کمک های زیر آبیم. نینو: من الان میتونم قهر کنم؟ وقتی نگاه هممون یهو برگشت روش هل کرد و سریع گفت: منظورم اینه که من تنها گزینه واسه کمک های زیر آبی شما بودم، همیشه طرف هردوتون بودم و بهتون کمک میکردم و بعضی وقتام قربانی میشدم اما الان دارین مثل یه پیرزن پیر میندازینم دور و این کله آبی رو میارین جام. خندیدم: معلومه که نمیندازیمت دور. دستم رو جوری گرفتم که مثلا لوکا نشنوه اما با صدای بلند گفتم: بین خودمون بمونه اما اگه تو پیرزنی لوکا بچست، من و آدرین هم اصلا از بچه ها خوشمون نمیاد و تو عمرا جایگیزین بشی. همه گی خندیدیم و آدرین با صدای آرومی گفت: بچه ها، شما همه مورد علاقمین. لوکا: هی، بیخیال. نینو: لوس نشو دیگه. آلیا: نمردیم و خجالت کشیدنتم دیدیم. آدرین دستپاچه گفت: چی؟ خجالت؟ کی گفته؟ با خنده گفتم: لپای قرمزت. سریع دستش رو گذاشت روی گونش: قرمز؟ کو؟ من که نمیبینم.
***** با بسته شدن در خونه توسط آلیا به سمت آدرین برگشتم: خب؟ نگاهم کرد: خب؟ مرینت: شب رو اینجا میمونی؟ سر تکون داد: قطعا. من الان قراره مرینت باشم پس تو بهم میگی باید چه کارایی کنم. خواستم حرفی بزنم که با صدایی که از بیرون اومد میخکوب شدم. اون صدا چند بار نامنظم تکرار شد تا اینکه متوجه شدم قطرات بارونه. به سمت پنجره برگشتم: داره بارون میباره. آدرین: خب فکر کنم اولین بارون این تابستون رو کنار همیم. مرینت: درسته، این اولین بارون توی این تابستونه. با ذوق ادامه دادم: میشه از بالای خونه... با یاد آوری چیزی حرفم نصفه موند و سرم رو پایین انداختم. آدرین: چیزی شد؟ مرینت: نه، بیخیال. آدرین: هی، من این قیافه رو میشناسم. متعجب نگاهش کردم: چه قیافه ای؟ آدرین: این مظلومیت درست مثل وقتاییه که یه چیزی میخوای اما نمیتونی بگی. نیشم باز شد: از کجا فهمیدی؟ خندید: تو چی میخوای؟ دوباره لبخندم پاک شد: گفتم که بیخیال. آدرین: مطمئنی نمیخوای بگی؟ سر تکون دادم: مطمئنم، اگه میخوای بخوابی اتاقا ته راهروان. این حرفم بیشتر شبیه گمشو بخواب بود تا اینکه بهش حق انتخاب بدم. مرموز گفت: باوووشه، شب بخیر! به رفتنش خیره شدم و وقتی از رفتنش به اتاق مطمئن شدم، دریچه ی بالای سقف رو باز کردم و از اتاق زیر شیروونی رفتم بالای خونه. سقف کاملا شیب دار بود و آب ها تا پایین سرسره بازی میکردن. جایی که دو طرف به هم وصل شده بود نشستم و چشمام رو بستم و بارون نوازش وار موهام رو خیس کرد و دلیل ناامید بودنم از تماشای بارون با آدرین جلوی چشمام نقش بست. 2019: مرینت: نمیتونستم روی درس تمرکز کنم، الان تابستون بود و داشت بارون میبارید، و من دیوونه ی بارون بودم. بارون من رو یاد آدرین مینداخت، یه جورایی بارون بوی عشق میداد. با صدای خود شیرین کلاس حواسم جمع شد: استاد داره بارون میباره میشه یکم زود تر کلاس رو تعطیل کنید؟ آدرین با تعجب گفت: بخاطر بارون؟ لارا دوباره با ناز گفت: بله. خوشحال منتظر بودم آدرین موافقت کنه که با چیزی که گفت لبخندم توی یه صدم ثانیه از بین رفت: بارش آب از آسمون چیزی نیست که بخوام بخاطرش زودتر تعطیلتون کنم، لطفا دنبال بهونه نباشید و به درس توجه کنید، به نفعتونه.
2022: با یاد آوری اون خاطره چشمام باز شد و سرم رو تکون دادم: بیخیالش، بارون لذت بخشه و اگه آدرین این رو نمیفهمه به من ربطی نداره، بالاخره هر کس سلیقه ی خودش رو داره و نظر آدرین دقیقا نقطه ی مقابل منه. با صدای تقی ترسیده به دریچه ای که نزدیکم باز شده بود نگاه کردم که آدرین جلوی نگاه متعجبم دریچه رو کامل باز کرد و اومد بالا و کنارم نشست. در حالی که قطرات بارون بیشتر شده بودن و خیسم میکردن آدرین بهم لبخندی زد: پس این و میخواستی؟ ازش رو برگردوندم: مهم که نیست. صورتم رو سمت خودش برگردوند: چرا نباشه؟ سرم رو تکون دادم تا دستش صورتم رو ول کنه: چون از نظر تو بارون یعنی فقط بارش آب از آسمون. جلوی نگاه خالی از احساسم اول تعجب کرد اما بعد زد زیر خنده. آدرین: بخاطر همین بهم نگفتی با هم تماشاش کنیم؟ مظلوم سر تکون دادم که مثل مادری که از جوجه ش مراقبت میکنه دستش رو دور شونم حلقه کرد و من رو به سمت خودش کشید: هنوز هم نتونستی اون روز رو فراموش کنی، نه؟ دوباره سر تکون دادم که با مطمئنی گفت: اگه اون حرفم رو یادت میاد پس بعدش رو هم یادت میاد، درسته؟ مرینت: اون لحظه ی خجالت آوری که حرفایی که دربارت زدم رو شنیدی؟ با خنده سر تکون داد و این باعث شد از جلوی چشمم مثل یه فیلم بگذره: 2019: مرینت: نمیدونم چرا نظر آدرین درباره ی بارون انقد بهم بر خورده بود اما کل کلاس حواسم فقط به این حرفش بود. پله های دانشگاه رو یکی دوتا طی کردم و وقتی به پایین رسیدم آخرین دختر از دانشگاه رفت. فقط ماشین آدرین توی پارکینگ مونده بود. کیفم رو روی پله گذاشتم و از زیر سایه ی ساختمون دانشگاه کنار رفتم و زیر بارون قرار گرفتم. آستین لباسم رو تا کردم و دستام رو باز کردم و مثل مجنون ها چرخیدم: آدرین آگرست، که باریدن بارون فقط بارش آب از آسمونه؟ آره؟ اینطوریه؟ ولی میدونی من چی فکر میکنم؟ بارون آرامشه، حس خوبه، دلتنگیه، عشقه، نفرته، همه چیزه. بارون اولین کسی بود که بغلم کرد، بارون بهترین دوست منه، نفرتم از زندگی رو شست و برد، عشق و خوبی رو به یادم اورد، گذشته و شرمساری رو از یادم برد. من خودم رو توی بارون شناختم و تو حق نداری پدیده به این زیبایی رو انقد ساده ببینی. با تمسخر دوباره حرفش رو تکرار کردم: بارش آب از آسمون چیزی نیست که بخاطرش بخوام زود تعطیلتون کنم. اصلا با این حرفت ابرا باید قهر کنن برن خونه ی باباشون. کمی مکث، و بعد دوباره ادامه دادم: در اصل بارون باید باعث شه به آتیش اکسیژن نرسه و خاموش شه، اما آتیش قلب من رو شعله ور میکنه. این عشق که داره وجودم رو میبلعه، از درون داغونم میکنه. هر روز روبرو شدن باهاش و اعتراف نکردنش خیلی سخته، مثل یه بار سنگین روی دوشم، مثل یه اجبار، مثل یه حس از بین نرفتنی و غیر قابل کنترل. وقتی روز به روز بیشتر عاشقش میشی اما اون روحشم خبر نداره، وقتی توی چشماش نگاه میکنی اما نمیتونی به زبون بیاری، وقتی اون رو به عنوان عشقت میبینی اما اون معلوم نیست به چه دیدی تو رو میبینه، وقتی میخوای درباره ی آیندت رویا پردازی کنی و تنها جوابت اونه، با نفس کشیدن هوایی که عطر اون توش پیچیده م.س. ت میشی، صبحا به امید دوباره دیدنش از خواب بیدار میشی. با صدای لرزون ادامه دادم: خیلی سخته.
چشمام رو بیشتر روی هم فشار دادم و اشکام همراه بارون روی گونه هام لیز خوردن. اما همین که مژه های خیسم از هم باز شد و چشمام به کفشایی خورد که مطمئن بودم صاحبش اونه، اشکام همونطور که یهو اومده بودن یهو قطع شدن و نگاه لرزونم بالا رفت و رسید به صورتش. صورتی که خالی از حس بود اما توی تصور من لبخند زده بود، بالای پله ها ایستاده بود و وقتی متوجه نگاهم شد از پله ها پایین اومد و کیفم رو برداشت و به سمتم اومد. دقیقا روبروم ایستاد اما من با موهای خیسی که به صورتم چسبیده بود و لب و دماغی که ازش آب چکه میکرد همچنان خیره نگاهش میکردم. کیفم رو روی شونم گذاشت و چترش رو سمتم گرفت: اگه خیلی عاشقشی بجای زیر بارون ر'قصیدن بهش بگو. تنها تغییر توی حالتم بالا اومدن مردمک چشمام و نگاه کردن به چشماش بود. چشماش انگار میلرزید و باعث شد با خجالت دستم رو روی بند کیفم محکم کنم و با دویدن از اونجا دور شم. (الهی به اونایی که منتظر صحنه چتر بودن) 2022: یاد آوری اون خاطره باعث دوباره خجالت کشیدنم میشد. سر تکون دادم: خب؟ میخواستی با یاد آوریش من رو خجالت بدی؟ یا بگی متوجه شدی اونی که عاشقش بودم کیه؟ با لبخند به معنی نه سر تکون داد و سرم رو به سرش نزدیک کرد تا زاویه دیدمون یکی بشه و با انگشت اشارش آسمون رو نشون داد: اون قطره ی آب که افتاد روی زمین رو میبینی؟ حالا بارون برای منم یه معنی داره. باریدن بارون فقط بارش آب از آسمون نیست! این پدیده ی قشنگ که با برخورد ابرا به وجود میاد... تا حالا هیچوقت این رو نگفتم... اما حالا باریدن بارون من رو... چشماش رو روی هم فشار داد و با اطمینان ادامه داد: یاد تو میندازه، درست مثل تو، آزاد، تو مثل بارونی، یه روز میباری، فرداش دوباره تبخیر میشی، چند وقت ازت خبری نیست، ولی اون بالا ها با گذشت زمان قوی تر میشی و دوباره یه ابر تشکیل میدی، این بار با قدرت شروع به باریدن میکنی و ممکنه تا بخوای از اون بالا ها به ما که این پاییناییم برسی تبدیل به برف یا تگرک بشی. مرینت: واو... این... یه توصیف قشنگ بود! شاعرم بودی رو نکرده بودی؟؟ خندید: من الان تنظیماتم یه مرینت 19 ساله است، پس مثل یه مرینت 19 ساله فکر و رفتار میکنم. مرینت: واقعا؟ یعنی میخوای هر کاری که مرینت 19 ساله انجام میداد رو انجام بدی؟ آدرین: دقیقا از بعد تولد عشقم که بهش اعتراف کردم تا فرداش روی برج ایفل که جواب مثبت شنیدم، مرینتم. از بین حرفش فقط قفل روی "تولد عشقم" بودم: چه خودشم تحویل میگیره. عشقم؟ نگاهم رو از آسمون گرفتم و بهش چشم دوختم: من تورو عشقم صدا نمیکنم. آدرین: چرا، موقع صحبت با خودت میکنی، زیاد شنیدم :)
مرینت: ولی من ساعت 9:02 صبح اعتراف کردم نه 9:02 شب. این باعث میشه به مشکل بخوریم. آدرین: مشکلش چیه؟ مرینت: به مشکل بر میخوریم منظورم اینه، برای مثال من صبح که اعتراف کردم م.س.ت بودم. اما تو وقتی اعتراف کردی نه صبح بود نه م.س.ت بودی. متوجه ای دیگه؟ یعنی صبح بعد از اینکه آلیا من رو به خونه اورد و خوابم برد، ظهر بود، بیدار که شدم موقع ناهار بود اما تو شب اعتراف کردی و نمیتونی ساعت 12 شب پاشی ناهار بخوری. تازشم تو اصلا از ساعت 9 تا 12 نخوابیدی. به این همه هل بودنم و تند تند حرف زدنم خندید: مشکلی نیست این و میذاریم به حساب یین و یانگ بودنمون. به سینه ش اشاره کرد و نگاهم همراه انگشتش کشیده شد روی تتوی یین و یانگش که از زیر لباس سفید خیسش که به بدنش چسبیده بود پیدا بود. انگار که پشت ویترین باشم با دستام شونه هاش رو گرفتم و چشمام رو ریز کردم و دقیق آخرین تتو رو نگاه کردم. یکم رفت عقب و دکمه ی لباسش رو باز کرد: اگه خیلی مشتاقی ببینی، فقط همین دوتان. به اونی که تا حالا ندیده بودمش خیره شدم: این آدمکا دوباره چین؟ آدرین: قبل از این که مفهوم اینم خراب کنی دوتا عاشقن که بعد از کلی سختی و دوری به هم رسیدن و دارن دلتنگیشون رو رفع میکنن. مرینت: منظور اینا... منم؟ سرم رو بالا اوردم و منتظر جواب شدم اما نگاهم باعث شد نگاهش رو بدزده و خیره آسمون بشه: انگار اینطوره. دوباره روی آدمکا زوم کردم: این یعنی بعد از دلتنگی ها که برگشتم بغلم کردی دیگه؟ سر تکون داد که مشتی به بازوش زدم: دروغگو تو اصلا وقتی فهمیدی برگشتم بغلم نکردی. آدرین: شاید از ترد شدن میترسیدم... اما حالا... قبل از اینکه متوجه شم دستاش دور کمرم حلقه شده بود و سرم روی شونش قرار گرفته بود. بغلش آرامش خاصی داشت که باعث میشد چشمام رو ببندم و سعی کنم از بودن در آغوشی که بعد از این همه مدت بوی عشق و محبت میداد لذت ببرم. اصلا متوجه نبودم چقدر توی اون وضعیت خیس میشدیم و هر ثانیه بیشتر خودم رو مثل یه جوجه ی بی پناه توی بغلش جا میکردم، شاید به این معنی بود که دلم نمیخواست دوباره از دستش بدم!
امارت آگرست: آسلی: نگاهم رو از پام گرفتم و به امیلی ای که تند تند یه خط رو روی لبه فرش راه میرفت و برمیگشت و با خودش چیزایی زمزمه میکرد دوختم. امیلی: مگه نباید ساعت 8 اینجا میبود؟ همه ی مهمونایی که دست خالی برگشتن خونشون به درک میخوام بدونم چه کار مهم تری داشت؟ چرا همیشه روزای تولدش غیبش میزنه؟ چرا گوشیش رو جواب نمیده؟ نکنه بلایی سرش اومده؟؟! سرم داشت گیج میرفت، با خستگی چشمام رو چرخوندم: لطفا بشینید. چهار ساعته یه ریز راه میرید و حرف میزنید، بهتون اطمینان میدم، من آدرین رو میشناسم حتما نصف شب با یه بهونه پیداش میشه. امیلی شاکی برگشت سمتم: ساعت 12 شبه، دیگه از این نصف شب تر؟ اگه زندست چرا حتی یه خبر هم نمیده؟ نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم و یه چیزی نپرونم. ظاهرم رو حفظ کردم و با لبخند گفتم: لطفا بشینید بسه دیگه! ببینید امروز آدرین رسما 28 سالش شد، یعنی چی؟ اون پسر بچه نیست، یه مرده، مرد! میفهمین؟ بعد شما مثل بچه ها براش تولد گرفتین و آدم دعوت کردین؟ معلومه نمیاد. لابد میخواستین بهش تفنگ اسباب بازی هدیه بدین؟ از نگاهش متوجه شدم زیاده روی کردم و دستپاچه گفتم: نیازی به نگرانی نیست، شاید پیش دوستاشه. امیلی: دارم میگم به من دروغ گفته، اون دوستی که میگفت باهاش قرار داره یه دکتر از دنیا بی خبر بود. از کلافگی دستی به سرش کشید و نشست کنارم: وقتی ازش پرسیدم با کی قرار داره دستپاچه شد، حتی یه بار هم به دروغ گفت مرینت و من فکر کردم... چشماشرو روی هم فشار داد و دستش رو روی دستم گذاشت: درست میگی تو آدرین رو میشناسی، ولی میدونی الان کجاست؟ با برگشتن مرینت احساس میکنم داره دوباره همون آدرینی میشه که بوده، کمتر به خانوادش توجه میکنه و خبری هم از اون پسر مهربون که هرچی مامانش بگه میگه چشم نیست. شاید باید بیشتر مراقب باشیم. با این حرفاش انگار لامپی توی سرم روشن شد، همونطور که سرم پایین بود زمزمه کردم: مرینت! درسته مرینت! سرم رو بالا اوردم و با صدای بلندتری گفتم: مرینت! خودشه، شاید مرینت میدونه کجاست. با این حرفم امیلی از جا پرید: چ ...؟ درسته!! چطور به فکر خودم نرسید! گوشیش رو برداشت و کلافه شماره گرفت: شانس بیارین فکری که تو سرمه واقعیت نداشته باشه.
مرینت: دستام سرد شده بودن و احساس میکردم الانه که یه آن فقط یه کلمه بهش بگم که چقدر دوسش دارم. چشمام رو بستم، نباید همچین کاری کنم، چرا نمیتونم خود داری کنم؟ احساس میکنم خیلی دارم کشش میدم ولی کاری که بر خلاف میلم میخواستم انجام بدم به نفع هردومون بود و باعث میشد یه بار دیگه مشکلی پیش نیاد. یهو چشمام باز شد، من هنوز بغلش بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چی بهش بگم. سریع از بغلش بیرون اومدم: ببخشید، انقد گرم و نرمی داشت خوابم میبرد. یهو متوجه شدم چه چرت و پرتی بهم بافتم، آخه یعنی چی؟ ولی با خنده ش از افکارم بیرون اومدم و بهش توجه کردم. آدرین: الان داره بارون میباره و لباس نازک من کاملا خیسه، متوجه نمیشم چطور گرم و نرمم؟ با خجالت دستم رو جلوی صورتم گرفتم: نه منظورم این بود که... یعنی... چیزه هر چقدرم هوا سرد باشه بدن آدم حرارت داره، یعنی... میخواستم هنوزم و چرت و پرت بپافم که با حرف آدرین ساکت شدم: آ... اون رو ببین. دنباله ی نگاهش و گرفتم و به جایی که خیره بود نگاه کردم. آدرین: اون ستاره رو میبینی؟ داره چشمک میزنه! مرینت: اوهوم خیلی قشنگه. ولی میدونی که هیچ ستاره ای چشمک زن نیست دیگه؟ با تعجب نگاهم کرد: چطور؟ خندیدم: اگه یه توضیح علمی بدم دوباره نمیگی که دارم فیلسوف بازی در میارم؟ آدرین: هی میدونی که شوخی میکنم. مرینت: در واقع اینکه بعضی ستاره ها چشمک زن دیده میشن بخاطر جریان هوا توی اتمسفر زمینه که باعث شکسته شدن نور ستاره میشه و ما اون رو چشمک زن میبینیم... آدرین: باحاله! مرینت: اوهوم، کاش یه تلسکوپ داشتیم. اینجوری میتونستم کلی چیز بهت نشون بدم و برات تعریف کنم. آدرین: فکر کنم بدون تلسکوپ هم بشه. مرینت: چطور؟ آدرین: تنها کسی که یه تخیل خارق العاده داره تو نیستی. میتونم چیزایی که میخوای نشون بدی رو تصور کنم. مرینت: واقعا؟ سر تکون داد: آره، حالا من بی اطلاع رو از قوانین فیزیک و فضا و سیارات و ستارگان آگاه میکنی، استاد؟ خندیدم: او حتما! ولی شاگرد جوان یادت باشه که حرفای من قوانین نیست، شگفتی، جالبی و واقعیت همه ی ایناست.
مرینت: خب اول یه سوال میپرسم و تو باید جواب بدی. آدرین: خب؟ من آمادم. مرینت: میدونی موجای دریا چطور ایجاد میشه و چرا شبا بیشتره؟ آدرین: قیافه ی من شبیه توئه؟ یه خرخون که همه چی رو میدونه؟ من دانشگاهم رو به زور تموم کردم اونم با تقلب. مرینت: واقعا از درس متنفری؟ آدرین: نه تا وقتی معلمم تو باشی. سر تکون دادم: میدونی، شاید باورت نشه ولی منم از مدرسه متنفر بودم. نذاشتم سکوتم بیشتر از 2 ثانیه طول بکشه و سریع ادامه دادم: الانم هستم، اما همیشه خودم رو مجبور به درس خوندن میکردم. آدرین: خب آره یه جورایی وقتی بعد سه سال میشینی به ریشم میخندی که چطور جلوی چشمم تقلب کردی نمیتونم باور کنم تا این حد خرخون باشی. مرینت: واقعا؟ آدرین: اوهوم، تو فقط با هوشی، اگه بخوای درس رو یاد میگیری. اوم... اما اگه اون درس رو دوست نداشته باشی از هوشت واسه تقلب استفاده میکنی. ابروهام بالا پرید: تو... واقعا درک میکنی! آدرین: چی رو؟ این که نابغه ای؟ مرینت: نه! اگه کسی حتی یکی از برگه های امتحانی من رو ببینه و بعد بهش بگم که من از درس خوشم نمیاد باور نمیکنه. ولی وقتی کسی که سال آخر دانشگاه استادم بوده و به عنوان دوست پسرم توی زندگیم بوده و میدیده، راحت باور کنه... لبخند زد: ببین، نیاز نیست انقد توضیح بدی! من کاملا میفهممت! میفهمم چون همه دور و بریات بخاطر هوشت تشویقت میکردن اونی بودی که اونا میخواستن، یه دختر خوب، درس خون و حرف گوش کن که پاش و کج نمیذاره. اما همیشه توی ذهنت کسی بودی که همه ی مدرسه های دنیا رو خراب میکنه! همیشه تصور میکردی یه آدم معروف شدی و توی مصاحبه ت بر عکس همه ی افراد موفق دیگه میگی توصیت به بچه ها اینه درس نخونن. با حیرت نگاهش کردم: ولی... آخه... چطور؟ آدرین: فکر میکنم هنوز متوجه نشدی که دارم از عشق حرف میزنم. دستم رو گذاشت روی قلبش: هر حسی که داری، هر حرفی که بزنی یا نزنی، هر کاری که بکنی یا نکنی، من همشون رو درک میکنم.
تپش قلبم بالا رفته بود و دمای بدنم تعادل عادی نداشت. با چشمای لرزون خیره ش شدم: و... واقعا؟ آدرین: فکر میکنی چرا دنبالت نیومدم؟ چون دوست نداشتم؟ نه! چون دوست داشتم درکت کردم، اشتباهم رو پذیرفتم، و مهم تر گذاشتم با خودت کنار بیای و وقتی احساس کردی آماده ای دوباره باهام چشم تو چشم بشی. پشت بند این حرف چشمش رو از دستم که روی قلبش گذاشته بود برداشت و به چشمام زل زد. یه برق خاص توی چشماش باعث میشد از خود بیخود بشم. آدرین: اگه فکر میکنی الانه که یهو بگی دوسم داری، گریه ت بگیره، بغلم کنی یا... اهم اهم چیز... همون که خودت میدونی، خب درست فکر کردی! نگران نباش قراره برات عادی بشه. مرینت: میشه... میشه این موضوع رو ببندی!؟ واقعا ممکنه کاری ازم سر بزنه که هر دومون پشیمون شیم. با رگ خنده ای که توی چشماش میدرخشید گفت: نگران نباش من یکی پشیمون نمیشم. چشمام رو ریز کردم: ما چطوری از بحث اتمسفر زمین به این رسیدیم؟ آدرین: موافقم، ادامه بده. بگو موجای دریا چرا شب بیشتره. مرینت: آره داشتم همون و میگفتم، بخاطر جاذبه ی خورشید و ماه توی جو زمین. همونطور که میدونی ماه قمر زمینه و از خورشید به زمین نزدیک تره واسه همین جاذبه ش بیشتره و شبا موجا بیشترن. آدرین: خب اگه جاذبه دارن چرا آبا نمیرن به خورشید و ماه بچسبن؟ مرینت: چون چیزی به اسم جاذبه ی زمین هم وجود داره. یه جورایی مثل یه دعوا که یه چیز باحال میسازه... خورشید و ماه آبا رو به سمت بالا میکشن و زمین به سمت پایین. آدرین: یعنی قدرت جاذبه زمین و خورشید تقریبا برابره که آبا بعضی وقتا اصلا تکون نمیخورن؟ مرینت: سوال خوبی بود شاگرد کنجکاو، این رو جواب میدم اما لطف کن همش سوال نپرس، بعضیاشم باید خودت کشف کنی، لذتش بیشتره. اگه زیاد سوال بپرسی شبیه یکی میشی که اصلا نمیخوام به یاد بیارمش. آدرین: خب جواب سوالم رو بیخیال شدم. با شیطنت ادامه داد: اون فرد کیه؟ مرینت: اییی نگو... زشته اون حرفی که لایقشه رو جلوی تو بگم ولی به معنای واقعا خود شیرین بودن. آدرین: بودن؟ مرینت: آره بودن... دوتا بودن. از اونجایی که هر سه مون در حد هم خرخون بودیم و هر سال خدا توی یه کلاس میوفتادیم همیشه باهام رقابت میکردن. خندید: عاشق تواضعتم. میدونی میلیون ها بار از اونا با هوش تری ولی راحت میگی در سطح هم بودیم؟ مرینت: خب... آدرین: حتی اگه میگفتی میلیارد ها بار بازم فکر نمیکردم اغراق میکنی. مرینت: از کجا فهمیدی میخواستم چی بگم؟ از نگاهش فهمیدم و سریع دستم رو به علامت سکوت گرفتم: آره... آره فهمیدم نمیخواد بگی. آدرین: دیدی؟ توهم از نگاهم منظورم رو گرفتی پس نیاز نیست تعجب کنی. مرینت: ولی... من که... خندید: الان هم دوست داری یه جواب داشته باشی ولی نمیدونی چی بگی.
مرینت: یه لحظه وایسا ببینم مگه قرار نبود من درباره سیارات و ستاره ها بگم؟ چرا همش بحث و منحرف میکنی؟ دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا اورد: باشه، من چیزی نمیگم، تعریف کن. مرینت: خب، کدوم رو میخوای بشنوی شاگرد جوان؟ آدرین: تو خوب میدونی چه موضوعی برام جذابه، خودت انتخاب کن. مرینت: اوم... سیاره زحل رو میشناسی؟ آدرین: یه جورایی... همون که یه حلقه ی نورانی داره و سیاره مورد علاقته؟ مرینت: درسته. ولی میدونی، تنها سیاره ای که حلقه ی نورانی داره زحل نیست؟ آدرین: واقعا؟ دیگه کدوم سیاره ها حلقه دارن؟ مرینت: اورانوس، نپتون و مشتری. حلقه ی اونا نسبت به زحل نازک تره و با تلسکوپ قابل دیدن نیست... اومدم واکنشش رو ببینم که با دیدنش شاکی اخم کردم و روم رو برگردوندم. آدرین همونطور که سرش توی گوشی بود و متوجه نبود من دیدمش سر تکون داد: اوهوم... جالبه. مرینت: واقعا؟ خیلی! از جام بلند شدم و با احساس این سرش رو از گوشی بیرون اورد و سریع بلند شد: چیزه... مرینت: نمیخواد چیزی بگی... میدونم علاقه نداری، بیا بریم پایین. میخواستم برم که دستم رو گرفت: نه، اشتباه متوجه شدی. حتی اگه علاقه هم نداشته باشم فکر میکنی وقتی تو تعریف میکنی گوش نمیدم؟ ابرو بالا انداختم که دستی پشت گردنش کشید: اشتباه متوجه شدی... اصلا چرا دارم توضیح میدم؟ اونجا رو ببین. روم رو برگردوند به جلو که یه نمای قشنگ از برج ایفل داشت و چراغ های رنگی ای که برج ایفل رو تزیین کرده بود روشن شد. قبل از اینکه فرصت حرف زدن داشته باشم یه نور صورتی که داخلش m+a خالی بود توی آسمون پیدا شد و یه پهباد دورش قلب کشید. آدرین: همیشه دوست داشتی عشقت برات همچین کاری کنه، درسته؟ برگشتم سمتش: ا... از کجا میدونستی؟ آدرین: خب دیگه. مرینت: آدرین راستش رو بگو، از کجا میدونی؟ من هیچوقت بهت نگفته بودم توی بچگی همچین چیزی رو میخواستم. دستپاچه گفت: باشه، بهترین دوستت یکم... یکم دهن لقه. چشمام و ریز کردم: واسه این سرت توی گوشی بود؟ لبخند دندون نمایی زد. سریع بغلش کردم: ممنونم. انگار انتظار این تغییر یهویی رو نداشت چون باعث شد چند قدم به عقب بره. دستش رو نوازش وار روی موهام کشید: فکر کنم خودتم نمیدونی چند چندی؟ خندیدم: نه... من فقط... بیخیالش فقط یکم حساسم. آدرین: خب فکر کنم بهتره بریم توی خونه، من قراره مرینت باشم و هنوز خیسیم. سرم رو به نشونه ی موافقت تکون دادم و از پله ها پایین رفتیم. ( سوال این پارت: اگه بگم یه شخصیت هست که یه راز داره که اصلا تا حالا بهش اشاره نکردم به نظر شما اون فرد کیه؟ راهنمایی: اسمش ی داره. مر`ی`نت، آدر`ی`ن، آل`ی`ا، ن`ی`نو، ام`ی`لی، گابر`ی`ل، ساب`ی`ن، آسل`ی`، تنها کسایی که توی این لیست نیستن تام و لوکا ن که نگران نباشین در مورد اونا هم یه راز هست اما نه به مهمی این😇 خلاصه ی این یه اسپویل رو میرسونه اونم اینه که درمورد همه ی شخصیت ها یه چیزی هست که شما نمیدونید بجز یه نفر که این وسط مظلوم میمونه و اون شخصیت یه خانوم/دختره. راستی به فیزیک علاقه دارین؟ خودم عاشقشم😀🤝🏻)
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
43 لایک
صد درصد اسلی
چون تو اون قسمتی که اومد وقتی امیلی گفت مری د-د(خودتون حدس بزنید مخفف چیه)آدرینه واکنش عجیبی داشت که الان یادم نیست
ج.چ.
یا سابین یا گابریل
بیشتر سابین
یا خدا برم قسمت بعد
من به همه چی علاقه دارم حتی فیزیک
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ج چ:فک کنم اسلی اما یه حسی میگه مرینت و یه حس دیگه امیلی😐و سابین😐🤦🏼♀️
اصلی
اخه ندیدی چطور با عشق از ادرین حرف مزد 🥱😤😵
عالی بود شاید دیر بزاری ولی زیاد میزاری
چالش:یا اسلی است یا سابین
عالییییی بود .
ج چ : والا نمیدانم ولی احساس میکنم امیلی یا آسلی.
وای نه فیزیکو فقط به خاطر اینکه نمره بگیرم میخوانم ، از فرمولاش تنفر و خصومت شخصی دارم🤣
دقیقا چند پارت قراره باشه؟
چون اینجوری که دیر به دیر منتشر میشه خیلی اعصابمو خورد میکنه.. و من میمونم تا پارت آخر و از اول میخونم
البته الانم میخونم ولی هیچی نمیفهمم[انقد کع نف*همم://///]
اهمم عالی بید
عالی بود آجیییی
به نظر من...... آسلی