
فلورا : چشم هام رو باز و بسته کردم و چند بار پلک زدم اون صحنه ها ناپدید شد. طلسم توهم بدترین طلسم ممکن تو نمی تونی واقعیت رو از توهم تشخیص بدی.پس اون پسره راست می گفت! اونا می خواستند مجبورم کنند تو مبارزه یکی دخالت کنم تا حذف بشم . چطور بتونم توهم رو از بین ببرم؟ که یاد حرف اسنو افتادم {اقیانوس همیشه برای حیوانات توهم درست می کرد تا شاد باشند بعد ها این توهم ها باید از بین می رفتند و اون به استفاده از خون خودش می تونست توهمی که ایجاد کرده یا براش ایجاد شده از بین ببره.} قطره خونم! لبه تشت تیزی برنده داشت آرنج دستم رو روی تیزی کشیدم : آخ! یک قطره خون چکید . دستم رو بلند کرد و قطره خون رو گرفتم. اون یکی دستم رو روش گذاشتم تا گرم بمونه و زیر لب زمزمه کردم: توهم مسخره ! و چشم هام رو محکم بستم و الان باید بهتون بگم اجرا یک طلسم لغو کننده توهم اون جایی که معبد توش دخالت میکنه بدترین ایده ممکن هست ، چون متوجه شدم اون پیرزن مو سیاه در حقیقت توهم معبد بود و در نهایت به لطف من یکی دیگه هم حذف شد و فقط 3 نفر موندیم. باید قیافه کشیش رو می دیدین وقتی داشت توسط ماریسا سرزنش می شد .
مرحله پنجم:جادو سیاه : شاید جادو سیاه یک جادوی بدون ارواح باشه ولی دشمن اول اقیانوس هست چون میتونه ارواح رو جذب کنه می خیلی هم خوب نیست !جادوی سیاه دور و اطرافت رو فرا میگیره و من بعد تو رو اسیر خودش میکنه . کسی با جادوی سیاه دنیا نمیاد . آدما جادوی خودشون رو با جادوی سیاه معامله می کنند. فرزندانی که در جادوی سیاه متولد بشن به اقیانوس داده میشن و کسی نمیدونه با اون بچه ها اقیانوس چه میکنه اما یادم هست اقیانوس تو یک خواب بهم نشون داد : اونا رو تبدیل به جادوی عادی میکنه و اونا رو ول میکنه تو امپراطوری! اقیانوس واقعا مهربونه اما گاهی حرص و طمع اقیانوس بقیه رو آزار میده . وارد قفس شدم می دونستم من و ماریسا وارد مرحله آخر میشیم! چشم هام رو به جادوی سیاهی که دورم پرواز می کرد دوختم. جادوی سیاه نامرئی ولی خب ملکه اقیانوس بودن یعنی چشم هایی داشته باشم که اگه بخوام بتونم جادو های نامرئی رو شناسایی کنم البته هر وقت خواستم چون نمی خوام موقع خواب شیرینم و خوردن تارت متوجه یک چیز ترسناک بشم! وقتی سوت زده شدم. نیروم رو تو دستام جمع کردم و یاد حرف های الیزه افتادم: {نفس عمیق و آرامش، جادو تو آرامش تو قوی تر میشه اگه بترسی جادو اذیت میکنه ! حواست رو جمع کن اقیانوس برای آرامش هست }آرامش هم رو حفظ کردم ولی جادو تو مغزم نفوذ کرد. {هلن: تو دختر ما هستی ولی به اسم.} {فایرا :اوه معلومه که من آبجی بزرگه رو دوست ندارم .}{جان: حقته که دستات بشکنه} {جک :به من ربطی نداره .}{تام : تو باید ب.م.ی.ر.ی}
کسی منو نمی دید پس اشکام ریخت بدون هیچ اراده ای.{ آلفی: معلومه که من دوست دارم آخه اگه تو نباشی عمرا بتونم تارت توت فرنگی بخورم آبجی کوچولو} {کارل: تو مثل مادرتی ! همین الان بیا بغل بابا وگرنه از کارامل خبری نیست !}{اسنو :تو واقعا بامزه ای!} {بوک:تو رومخترین صاحب دنیایی!} {الیزه:تو دختر باهوشی هستی !} {کایرا: تو بهترین آبجی دنیا هستییییی!} {کایدن:هی! این فلورا رایسانی نیست که من می شناسم!} آره این من نیستم . اون فلورتیا بود ، فلورتیا قبلی نابود شد . این منم! کسانی هستند که دوسم داشته باشند دیگه نباید به اشتباه های گذشته نگاه کرد از اشکام به عنوان جادو استفاده کردم و تونستم از دست جادو سیاه فرار کنم. اون به مبارزه جسمی نیاز داشت من باید از ذهنم کمک می گرفتم تا بتونم با جادوی خودم به راحتی بیرون بیام!....حدسم درست بود فقط من و ماریسا مونده بودیم. اون بهم نگاه انداخت و گفت :آبی و صورتی ! گفتم: چی؟ گفت: مهم نیست! من به سکو زل شده بودم . جایگاه سلطنتی و جایگاه دوک اونا آرامش بخش بودند. لبخندی زدم و برای مرحله بعد آماده شدم. اگه ایندفعه زودتر از ماریسا بیام بیرون و بتونم حداقل سر یکی از ش.ی.ا.ط.ی.ن رو بیارم برنده میشم و من به عنوان ملکه اقیانوس شناخته میشم!
آلفی: فلورا به راحتی تمام مراحل رو پشت سر می گذاشت و برنده میشد و من متوجه یک چیزی شدم. من اشتباه میکردم فلورا خیلی قوی بود اون نمی ترسید و برای موفقیتش مبارزه میکرد. فلورا رایسان عجیب ولی واقعی بود. اون خواهر من بود کسی که دنیا رو بهش میدادم اون برای من خیلی ارزش داشت ولی غرورم من رو از خواهرم دور می کرد. وقتی بچه بود همه چیز خوب بود ای کاش هیچ وقت 10 سالت نمی شد. با لبخند به به فلورا جسم دوختم که یک دختری بهم اشاره کرد بیام زیر سکو ! قیافش شبیه تینا بود . به پدرم نگاه کردم که سرگرم تحسین فلورا بود. از پله ها اومدم پایین و رفتم زیر سکو اینجا کسی دید نداشت. دختره واقعا تینا بود. بهش نگاه کردم و گفتم : چیکار داری؟ سرش رو انداخت پایین و لباسش رو نگاه کرد . خودش رو تاب میداد. گفتم:صدام کردی که هیچی نگی؟ گفت: ن...ن...ن..ه ..نه . گفتم: لکنت زبون داری ؟ سریع سرش رو آورد بالا و با قیافه جدی خنده داری بهم زل زد . چشم تو چشم شدیم . گفتم : خب؟اگه کار نداری من باید برم و آزمون خواهرم رو نگاه کنم! که گفت :صبر کن! گفتم: پس زود رک و پوست کنده بگو ! داد زد: من خیلی خیلی خیلی دوست دارم !و سریع پا به فرار گذاشت . کایدن : بعد رفتن آلفی تا شروع مرحله آخر خیلی مونده بود خواستم برم دنبالش که کایرا هم گفت: منم میام . بهم رفتیم پشت یک ستون قایم شدیم. آلفی خیلی سرد رفتار می کرد که تینا گفت: من خیلی خیلی خیلی دوست دارم! و سریع از اونجا فرار کرد. آلفی از خجالت و تعجب سرخ شده بود .من و کایرا هم نتونستیم خنده امون رو کنترل کنیم زدیم زیر خنده و اون ما رو شناسایی کرد. گفت: این کار... این کار... از تعجب نمی تونست حرف بزنه کایرا خندید رو گفت : خوب شد تو کریستال این رو ثبت کردم فلورا باید ببینه! آلفی گفت: فقط اون رو.... گفت:شرمنده آلفی خان!* مرحله آخر آغاز می شود و کایرا ادامه داد : باید برم خداحافظ و سریع شروع کرد به دویدن منم پشت سر خواهرم رفتم. آلفی داد زد: هوی ! تو هنوز نگفتی چرا خواهرم رو بغل کردی ؟هی وایسا ببینم! و پشت سرم دوید تا بالاخره به سکوهامون رسیدم وقت شروع مرحله آخر و نهایی بود.
فلورا : نفس عمیقی کشیدم و به راه جنگل نگاه کرد بعد از زدن سوت وارد جنگل شدم. باید زودتر از ماریسا از جنگل خارج میشدم . همینطور که قدم برمیداشتم توجه ام به یک زن جلب شد پس اورا که میگن اینه . اونا یک مدل از ش.ی.ا.ط.ی.ن هستند که قدرت مست کننده دارند. از درخت اومد پایین مو هاش سیاه بود یک چاقو داشت که باهاش زخم رو گونه اش ایجاد کرده بود خون خودش رو می لیسید چشماش سفید بود . گفت: خیلی گشنه ام بود. بال هاش باز کرد و به سمتم حمله ور شد دستم رو گرفتم بالا و داد زدم : شرمنده ولی من امشب قربانی نمیشم. شمشیرم رو گرفتم و ازش در برابر طلسم هاش محافظت می کردم که یاد یک حرفی از بوک افتادم {میدونی عصا های جادویی خودشون جادو ندارند جادوگران جادوشون رو میدن به اون و یک ارتباط جادویی میسازند تو هم میتونی یکم از قدرت رو بدی به این شنشیر فقط کافیه بگی: زیاده ولی برای شمشیرم کمه } زمزمه کردم : زیاده ولی برای شمشیرم کمه ، زیاده ولی برای شمشیرم کمه ، زیاده ولی برای که شمشیرم نور زردی گرفت (اگه متوجه شده باشید کاور داستان عکس 18 سالگی فلورا هست )شمشیر رو به سمت اورا بردم و شروع کردم ازش برای درست کردم سپر. من تند و فرزند بودم و راحت جا خالی میدادم و سعی می کردم در هوا یک قفس نامرئی بسازم . آخرین ضلع قفس هم کشیدم و گفتم : روز خوش اورا و قفس رو انداختم رو سرش . میله ها رو فشار میداد که رهاش کنم ولی من فقط کریستال جادو سیاه نزدیک قلبش رو در آوردم تا ثابت کنم . که صدایی توجه ام رو جلب کرد: حالت خوبه بلونا ؟ اون لقب منو از کجا می دونست؟
چالش : دوست داری داستان غمگین تموم بشه یا شاد ؟ مخلوطی هم می تونم بزنم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شاد باشهههههه لطفا 🥹🙏🏻🙏🏻🙏🏻
چشمممممم
عالی❤
ج چ: شاد یا غمگین بودنش فرقی نداره (بیشتر شاد باشه ) ولی خواهشا فلورا و کایدن ب هم برسن😌😂
مرسییی
حالا فرقی نداره مخلوطی میزنم . صبر کن من هنوز کار دارم با فلورا و کایدن
یوهاهاهااا 😂
ببین کارات خوب باشه هااا جوری که آلفی رو از حرص بکشی😔😂 راستی کی فقط یکبار نگاهم کن رو میذاری؟؟؟ مردم از منتظری😐💔
امشب☺
هورااااا
الان تو بررسیه
نه جواب چالش اشتباه شد مخلوطی رو به شاد بهتره
فهمیدم داستان رو چطور تموم کنم
اوک
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ج چ: شااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
مرسیییییی
ok
شاید باورت نشه ولی یه روز صبح که بیدار شدم مستقیم داستانت اومد تو ذهنم
نه باورم نمیشه ولی خوشحالم که داستانم رو دوست داری عزیزم❤❤❤💖💖💖
😁♥
ج چ: شاد باشه بابا انقدر عذابمون ندهههه😂💔😐
این پارت عالییییییی بـــــــــــــــــــوــــــــــــــدددددددد
ok شادش میکنم فقط یکم وسطاش عذابتون میدم
مرسیییییی❤❤
واهاییی اوکی
شاد پارت بعد
ok چشم امروز میذارم
عالییی بودی🌸💙🌸
من تحمل غم ندارم 😂همین طوری استرس داستان تا پای مرگ بردتم 😂
مرسییییی❤❤
ok شادش میکنم ولی اگه شاد میخواین یکم تو داستان اذیتتون میکنم
💙🌸💙
عالیییییییییییییییییی
مرسیییی❤
البته عشق بدون انتهام غمگبن ولی عالی بود
مرسی عزیزم تو اون داستان از فاز دیزنی در اومده بودم.