
ناظرررررررر هیچی نداره ب خدا چرا سری قبل رد شد😐🙌
Adrian💚: با نینو و مرینت سوار ماشین من شدیم تا نینو رو برسونیم خونه.. البته نه آپارتمان مشترکمون، خونه مامان و باباش.. از اونجایی که اونا اصلا نمیدونستن که پسرشون زخمی شده پس بیمارستانم نیومدن که در نتیجه دنبالش هم نیومدن.. البته نینو خودش نخواست به خانوادش بگیم چون نمیخواست نگران بشن.. اما به هر حال الان باید بفهمن خب.. وقتی رسیدیم همگی باهم پیاده شدیم.. آدرین: خب دیگه اینم از این رفیق! به خونه خوش برگشتی (وات😐) نینو: ممنون بچه ها، واقعا میگم.. / آدرین: نه بابا کاری نکردیم / مرینت: حالام دیگه برو بالا (مقصودش خونست) که منم باید برم خونه / نینو: عه! یعنی نمیاین بالا؟! / آدرین: نه دیگه مزاحمتون نمیشیم.. فعلا، راستی! کاری چیزی داشتی خبرم کنیا!! در ضمن، تا دو هفته آینده تو اداره پلیس نبینمت چون باید استراحت کنی / نینو: چشم جناب😐 / مرینت: خدافظ / نینو: خدافظ / آدرین: خدافظ (لازم بود ۳ تاشون بگن؟😂) نینو زنگ در رو زد و وارد ساختمون شد.. من و مرینت هم دوباره سوار ماشین شدیم.. کمربند رو که بستیم، دو دستی فرمونو چسبیدم و گفتم: خب.. کجا برسونمتون دوشیزه موش موشک؟! / مرینت: مزه نریز شازده خروس، بریم خونه! / آدرین: خونه؟! / مرینت: خونم.. خونه من.. یعنی خونه مامان و بابام / آدرین: همونی که من اومده بودم توش؟ / مرینت: دقیقا همون / آدرین: اما اونکه... / مرینت: بازسازیش کردن / آدرین: یه روزه؟ / مرینت: نخیرم! ۲۰ روزی میشه / آدرین: اما ما که فقط ۷ روزه اومدیم پاریس / مرینت: خب احمق برای این که از وقتی ما انگلیس بودیم بابا و مامانم بازسازیش رو شروع کردن، چون خونه ی دیگه ای تو پاریس نداشتیم که.. اینم موقتیه.. تا وقتی بابام یه خونه خوب پیدا کنه / آدرین: گرفتم / مرینت: حالا که گرفتی میشه لطف کنی راه بیوفتی؟ یا اکه نه تاکسی بگیرم برم!؟ / آدرین: نخیر لازم نکرده من خودم میرسونمت / مرینت: پس راه بیوفت / پس به حرفش گوش دادم و حرکت کردیم سمت خونشون.. && وقتی وارد کوچه شدیم، یاد اون شب اولی افتادم که با مرینت آشنا شدم، اون موقع خیلی لجباز تر از الان بود😅 اما ما دوست شدیم! با هم کنار اومدیم.. و تونستیم یه راز بزرگو کشف کنیم.. (هعی، کاش یکیم بود میتونست راز تلخ ادامه داستان منو کشف کنه😔💔😂اما همچین شخصی وجود خارجی ندارع چون هیچکس نمیتونه مغز منو پیشبینی کنه😜😂) حالا که فکرشو میکنم، خوشحالم که عاشق یه خلافکار شدم! (لخازکنرگنرفیفنرعرهعههرغژغ بالاخرهههههههههههههههه😖😖😃😍😍)
Marrinet❤: جلوی در خونه در زدیم و مامان و بابام در رو باز کردن.. سابین: مرینت! / تام: عسل بابا! / مرینت: سلام مامان! سلام بابا😇 / آدرین: اهم.. سلام / تام: تو حالت خوبه قند عسل بابا؟ دیگه افسرده نیستی؟ / نگاهی به آدرین انداختم و لبخند زدم: نه.. حالم خوبه.. متاسفم که نگرانتون کردم / سابین: خوشحالم اینو میشنوم.. حالا چرا نمیاین تو؟! / مرینت: میایم / آدرین: نه دیگه من برم خونه.. مزاحم نمیشم.. / تام: تعارف نکن بیا تو / آدرین: نه نه جدی میگم! برم بهتره، فقط مرینت من فردا ساعت ۱۰ صبح میام دنبالت که باهم بریم اداره پلیس.. باشه؟! / مرینت: اوکی / آدرین: پس میبینمتون دوپنچنگ ها! فعلا خدانگهدار😁 / و روشو برگردوند و رفت طرف ماشینش.. منم بی اعتنا رفتم داخل خونه.. واووو! محشر شده بود! این به هیچ وجه اون آشغال دونی قبلی نیست! پنجره هاش نو و تمیزن! کابینت های آشپزخونه جدید و یه دستن! کف پارکت ها صدا نمیده چون حالا موزاییکه! مبل ها.. تلویزیون.. لوستر.. اتاق ها.. فرش.. میز.. ظروف.. همه چی کاملا بی نقصه! مرینت: وای! اینجا محشره! / سابین: خوشت اومد؟ بشین برات یه چیزی بیارم بخور.. / مرینت: نه مامان.. تا حلقوم پرم.. ادرین اندازه ۱۳ تا گاو غذا چپونده تو حلقم / تام: خدا خیرش بده.. اصلا انگار رنگ صورتت برگشته.. خیلی نگرانت بودیم / مرینت: ممنون.. امم.. من میرم تو اتاق یکم استراحت کنم.. / تام و سابین: باشه عزیزم..! / رفتم طرف اتاقی که برای من حاضر کرده بودن.. وقتی واردش شدم خیلی تعجب کردم! تمش.. دارک بود.. خیلی خیلی دارک! همه چی داخلش سیاه بود.. از میز تحریر و تخت و کمد گرفته، تا فرش و پرده و کامپیوتر! مشکی مشکی! با ذوق فراوون یه سری تو اتاق چرخوندم و باید بگم تو همون نگاه اول عاشق این اتاق شدم! بعد خودمو یه طرف تخت ولو کردم و کوله پشتیمو طرف دیگه پرت کردم.. عجب حواب لذت بخشی! وقتی که میدونی خانوادت درست اون بیرونن.. دوستت دارن و نگرانتن.. خب منم دوسشون دارم! خیلی زیاد!
&&فردا صبح&& با صدای ساعت *مشکیم* از خواب بیدار شدم.. اوه هدای من داره دیرم میشه! ادرین ساعت ۱۰ میاد و الان ساعت هشته! تا لباس بپوشم و حاضر بشم خیلی طول میکشه باید عجله کنم! (یادتون باشه، برای یه دختر، دیر رسیدن و حتی هرگز نرسیدن، بهتر از زشت رسیدن است😐😂) بالاخره بعد از ساعت ها تلاش ساعت ۱۰:۳۰ آماده شدم (۸ تا ۱۰:۳۰ لباس پوشیدنش طول کشید؟😂) و با عجله کوله پشتیمو رو برداشتم و دویدم بیرون.. با دستپاچگی هعی میگفتم: دارم میام دارم میام دارم میام! که یهویی خوردم به آدرین که جلوی در خونمون وایساده بود😐 فوری خودمو کشیدم عقب: امم.. سلام..! / آدرین: سلام.. نیم ساعت دیر کردی.. کجا بودی؟! / مرینت: شرمنده یکمی دیر بیدار شدم😅 / آدرین: خیلی خب.. بریم؟! / مرینت: بریم.. / همین که آدرین خواست قدمی برداره دستشو کشیدم.. مرینت: صبر کن / آدرین: باز چیه؟ / مرینت: امم.. تو میدونی رئیست باهامون چیکار داره؟ / آدرین: گفتم که، راجب پرونده قتل نگهبان بانکه / مرینت: خب.. ما هنوز ثابت نکردیم که قتل کار من نبوده! / آدرین: اما من کردم! / مرینت: چطوری؟ / آدرین: با تیم تحقیقاتی رفتیم و کل مخفیگاه های عموت رو زیر و رو کردیم.. کلی پرونده و عکس و فیلم پیدا کردیم و یه عالمه خرت و پرت دیگه، توی اون پرونده ها نقشه های عموت برای کشتن تو و قتل لوکا و اون نگهبانه و یه عالمه چیز دیگه پیدا کردیم.. مدارک همشون ظبط شدن و تو بی گناه شناخته میشی... البته اینکه الان رئیس چیکارمون داره نمیدونم / مرینت: هه.. لابد میخواد بازم متلک بهم بندازه / آدرین: غلط کرده.. همیناشم باید عذر خواهی کنه..😒
مرینت: بشین تا معذرت خواهی کنه😒 / آدرین: میشینم.. / راه افتادیم که از کوچه بیرون بریم و سوار ماشین بشیم.. مرینت: از نینو خبر داری؟ حالش خوبه؟ / آدرین: آره دیشب بهش زنگ زدم، گفت خانوادش نزدیک بود بکشنش که بهشون نگفته بیمارستان بوده، بعدشم گفت فقط یکم کتفش درد میکنه.. واگرنه خوبه / مرینت: خداروشکر.. باید یه فکریم به حال آلیا بکنیم / آدرین در ماشینو برام باز کرد و با تعجب پرسید: چه فکری؟! / سوار شدم: همین عشق و عاشقی نینو و آلیا دیگه / آدرین: اها.. اونکه آره.. و در رو بست و دوید تا خودشم سوار شه.. در طول مسیر حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد.. &&در اداره پلیس&& خیلی عجیب بود.. همه به آدرین احترام میزاشتن.. یه جور خیلی خاص.. آدرین که انگار مشکوک شده بود زیرلب طوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت: از این وضع خوشم نمیاد.. جلوی در اتاق رئیسش که رسیدیم در زدیم.. آدرین: قربان منم / رئیس پلیس: بیا تو / نگاهی بهم دیگه انداختیم و در رو باز کردیم.. داخل که شدیم، فوری از جاش بلند شد و از پشت میزش اومد طرف ما.. آدرین: سلام / مرینت: س.. سلام آ.. آقای ادوارد.. (هیچوقت اسمشو لو ندادم اما خب ادوارده دیگه😅😐) / آدرین با تنهای که زد بهم فهموند نباید به اسم صداش میکردم.. این اولین گافم.. (گاف:سوتی) ادوارد دستشو جلو آورد تا باهام دست بده.. ادوارد: سلام خانم دوپنچنگ / با تعجب باهاش دست دادم.. بعد نوبت آدرین بود.. ادوارد: چی صدات کنم؟ آدرین؟ آقای أگراست؟ یا شایدم سرهنگ؟ / من و آدرین که خشکمون زده بود همزمان باهم پرسیدیم: سرهنگ؟؟😳 / ادوارد: بله.. آدرین که قبلا سرگرد بود الان ترفیع گرفته و حالا سرهنگه.. تبریک میگم جناب آگراست / مرینت: پس شما چی؟ فکر میکردم سرهنگ شمایین! / ادوارد: خب البته.. من سرهنگ تمام هستم.. ادرین سرهنگ خالیه.. به هر حال.. بفرمایید بشینید / جفتمون تو شوک بودیم.. این رفتار گرمی که داره خیلی.. امم... عجیبه.. نشستیم.. اونم نشست.. همونطوری که از تو قوری برامون قهوه میریخت شروع به حرف زدن کرد: من قکر میکنم یه عذرخواهی بزرگ به جفتتون بدهکارم.. زود و بد قضاوت کردم.. شرمنده مرینت / زل زده بودم به بخار قهوه که از شدت داغی به وجود اومده بود و تو هوا پراکنده میشد.. مرینت: نه نه.. اشکالی نداره.. حق داشتین.. هر کسی بود باورش نمیشد من قاتل نیستم😊
Adrian💚: با سرفه صدامو صاف کردم: البته به جز من / رئیس پلیس قهوه هارو جلومون گذاشت و با اشاره سر گفت بفرمایید.. ادوارد: در هر صورت، باید بگم شما کاملا و قانونا بی گناه شناخته میشین.. اما.. / آدرین: اما چی؟ / ادوارد: اما خب.. راستش... قتل تنها جرم مرینت نبوده.. / مرینت: ها؟ / ادوارد: دزدی.. دزدی.. دزدی.. و بازم دزدی.. نصف دزدی از بانک ها و طلا فروشی ها برای شماست، و گروهتون که الان ازاد میچرخن.. درضمن شاکی خصوصی هم دارین، چند تا از خونه های خیلی خیلی بزرگ رو نمیدونم چطور اما تقریبا خالی کردین.. به هر حال من مامورم شمارو به مراجع قضایی تحویل بدم.. و واقعا چارهای ندارم / مرینت: چی؟ اونوقت چه بلایی سرم میارن؟ / ادوارد: خب.. با توجه به پروندهای که من دارم میبینم، بین ۱۵ تا ۲۰ سالی حبس میبرن واستون / عرق سرد کرده بودم و حس خیلی خیلی بدی داشتم.. نمیتونستم درست نفس بکشم.. دست و پام شل شده بود و سرم سنگین بود.. آدرین: نه.. / ادوارد: بله متاسفانه / مرینت: یع.. یعنی هیچ راهی نداره؟😞 / ادوارد: راه که چرا.. / مرینت و ادرین: چه راهی؟؟ / ادوارد قهوشو سر کشید: راهش اینه که تمام مبلغی رو که دزدیدین برگردونید، به علاوه طلا ها، اجناس، مجسمه ها وو... / سکوت سنگینی بین سه نفرمون حکم فرما شد.. پدر و مادر مرینت انقدر پول دارن که میتونن حتی چندین برابر این مبلغ رو برگردونن، پس چرا مرینت تو فکره؟ چرا هیچی نمیگه؟ / بعد سکوتی طولانی مرینت گفت: میتونم یه تلفن کوچولو بکنم؟ / ادوارد: البته.. / مرینت: ممنونم.. موبایلش رو درآورد و شروع کرد شماره گرفتن.. مرینت: الو؟ سلام! ممنون.. بیا تو زویی / آدرین: زویی؟ بیاد تو؟ مگن اینجاست؟! / ادوارد: زویی کیه؟ / مرینت: الان متوجه میشین.. بعد گذشت یکی دو دقیقه در اتاق به صدا در اومد.. ادوارد: بله؟ / زویی: میتونم بیام تو؟ / مرینت: اون دوستمه.. لطفا / ادوارد: مشکلی نیست.. زویی در رو باز کرد و با ۵ تا چمدون بزرگ که به کمک همکار هام آورده بود اومد تو اتاق.. با صدای بلند سلام کرد.. خیلی کنجکاو بودم توی این چمدون ها چی هست؟ من و مرینت از جا بلند شدیم و رئیس پلیس هم با تعجب بلند شد.. وقتی تنها شدیم، مرینت و زویی شروع کردن به توضیح دادن.. مرینت: از زمانی که تنها شدم و مجبور به دزدی، تمام مجسمه ها، اشیا و طلاهایی که فکر میکردم ممکنه یادگاری یا عتیقه باشن رو توی این چمدون ها نگه داشتم..
زویی: نمیتونستیم جنس دزدیده شده رو برگردونیم چون ممکن بود گیر بیوفتیم، اما همشون رو بدون هیچ کم و کسری تو این چمدون ها نگه داشتیم، آدرس خونهای که ازش دزدیده شده هم روشون نوشتیم، با تاریخ سرقت.. / مرینت: مطمئن بودم یه روز فرصتی گیر میاد که برشون گردونم، برای پول هایی که دزدیدم هم میتونم همشو برگردونم، البته خودم نه.. مامان و بابام.. / ادوارد: یعنی میتونی تصفیه کنی؟ / مرینت: بله.. میتونم! / از شدت خوشحالی میخ کوب شده بودم.. مرینت واقعا همه این خرت و پرت های گرون قیمت رو نگه داشت و نفروخت!! اصلا باورم نمیشد.. آدرین: خب.. حالا چی قربان؟ بازم باید دستگیرش کنید؟! / رئیس سرشو خاروند و با دقت به چمدون ها خیره شد.. بعد از مدتی سکوت گفت: گزارشش رو میفرستم دادگاه / مرینت که انگار یه سطل آب ریخته باشن رو اتیشش، نفس راحتی کشید و به زویی لبخند زد.. اینم از این! اخرین مشکلمونم حل شد.. دیگه کم کم وقتشه سر و سامون بگیریم😁 (گفتی اخرین مشکل ادرین جان؟ تو که هنوز نرفتی کما😐😂) از اداره پلیس بیرون زدیم.. محکم به شونه مرینت زدم: ای شیطون، پس پچ پچ دیروزت با زویی واس خاطر این بود / مرینت: اره برا همین بود / آدرین: حالا کجا بودن این چمدونا؟ / زویی: محرمانست شازده / آدرین: نه بابا واقعا؟ / زویی: بله😌 / آدرین: باشه.. سوار شید برسونمتون / مرینت: نه دیگه.. من و زویی خودمون میریم / آدرین: د سوار شید میگم / زویی: آقا ادرین خان ما یه مهمونی دوستانه داریم امشب باید سور و سازشو بچینیم.. مزاحم نشو / آدرین: عه؟ حالا کیا دعوتن؟ / مرینت: همه به جز جنابعالی😎 / آدرین: ای بی معرفت😐 / زویی: شوخی میکنه بابا.. شب دست نینو رو یگیر دوتایی بیاین پارک.. مهمونی اونجاست / آدرین: باشه.. پس من میرم.. شب میبینمتون😉. / با دخترا خداحافظی کردم و رفتم طرف خونه.. عجب مهمونی بشه امشب.. (*هشدار: مهمانی پارت بعد حاوی صحنه های آدرینتی و میراکولر کش میباشد🐞 لذا در صورت داشتن هر گونه بیماری قلبی و تنفسی🐾 از خواندن پارت بعد صرف نظر فرمایید.. با تشکر😐💔😂)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستانت دوست دارم
مخصوصا قسمت هایی که خودت چرت پرت میگی(به دل نگیری به وقتا) از خنده منفجر میشم
کجاییییییی پارت ۳۶ میخواممم 🖤💣
عاجو کوجاییی
عالی
آجی پروفایلمو عوض کردم😁
ممممممممممممممملللللللللللللللللااااااااااااااااااا 😠 یا الان جواب میدی یا پارت 34 رو نمیبینی 1روز بهت وقت میدم ، افتاد ؟ 😒
جواب منو پیوی داد زندست نترسید😐😁
پس بهش بگو اگه نیاد پارت 34 رشو نمیبینه
اجی کجایییییییییییی؟؟؟؟
تو پیوی جوابه منو داد هجم پیامای تست زیاده نمیتونه جواب بده زندست نترسید😐😂
عاجووووووو
کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟😐
اجییییییییییییییییییی 😐
یاهههه زندهایی؟🚶🏻♀️🗿