
سلام🙂 ناظر خدایی بازم رد؟طاقت ندارم آخه مگه چه چیز بدی داره لااقل بگو🥺
داد زدم:مامان.......مهمون کیه؟ مامانم هم گفت:تو برو لباست رو عوض کن سر و صورتت رو بشور یکم استراحت کن بعد بیا خودت میبینی🙂 منم رفتم بالا ماکارونی که تو دستم بود رو خوردم و همه ی همون کارایی که مامانم گفته بود رو انجام میدادم که ساعت ۷ شب شد رفتم پایین 🤗صدای در خونه اومد و استقبال مامان، ادرین رو دیدم سر جام سیخ شدم😶 مامانم منو دید و گفت بیا دخترم🙂 منم رفتم جلو پیش مامانم بهش گفتم این اینجا چیکار میکنه😶 مامانم گفت:آه دختر برو بشین دیگه 😊 منم رفتم نشستم رو مبل درست جلویه ادرین تازه نگام به سر و وضعش افتاده بود که از تعجب بال درآورده بودم میخواستم حرف بزنم که مامانم اومد و حرف زد و گفت:خوب بیاید شام بخورید بیاید بشینید رو میز آدرین بلاخره یه حرفی زد و گفت:مرینت بابات کجاست میخواستم بگم به تو چه اما مامانم اونجا بود واسه همین یه لبخند فیک زدم و گفتم امروز دیر میاد خونه و زیر لب گفتم:(از شانس گند من) مامانم رفت سس و آین چیزا رو بیاره واسه ی غذا منم سریع به ادرین گفتم: حرف بزن ببینم این چه وضعیه😬 آدرین گفت:دوست نداری؟🙂 مرینت:هان؟؟ آدرین:همون تیپیه که میخواستی😊 مرینت:😑بهت نمیاد آدرین :واقا🙂؟ مامانم اومد و غذا میخوردیم که محو تماشای ادرینی بودم که انگار با اون آرامش شبیه شبیه چی بگم آخه😬 یجوری با چنگال و قاشق رفتار میکرد که میخواست بگه شعورش بالا تر از ماعه اما😑مثل آدم نبود که انگار همه اینجا جنتلمن بودیم😐
با حرف مامانم که گفت غذاتو بخور دوباره شروع کردم به خوردن وقتی غذا خوردن هامون تموم شد همه چیز رو جم و جور میکردیم که مامان به من گفت:خوب دختر از مهمونمون پذیرایی کن😘 منم با ادرین نشستیم روی مبل دوباره ازم پرسید چطور شدم من که نمیفهمیدم این چه وضعیه واسه خودش درست کرده یه لحظه یاد اونموقعی که بهش گفتم از این جور تیپ و شرکت و اینچیزا خوشم میاد افتادم😬 بهش گفتم:چرا خودتو این ریختی کردی؟ گفت:خوب سلیقته🙂 من:نه به تو نمیاد گفت:چرا😊؟ من:چون که تو... حرفم رو خوردم و چیزی نگفتم آدرین گفت:چون که من چی؟😁 ساکت موندم اما تو دلم میگفتم چون توی ذهنم اونجوری حفظ شدی😑 دوباره پرسید گفتم:ولش کن😐 ول کن نبود که آخه گفت:چون که من همونجوری بیشتر بهم میاد چون من جذابم چون من داشت ادامه میداد که از اینکه داشت از خودش تعریف میکرد خسته شدم😬و یجورایی بدم اومد😑 برای همین بلند شدم و رفتم پیش مامانم😕 مامانم گفت:عاعا چرا اینجایی؟برو پیش مهمون منم الان میام🙂 با همون لحن پکرم پرسیدم مامان جان تو از این تیپ خوشت اومده😐 مامانم گفت:مگه تو خوشت نمیاد🙂 منم گفتم:خوب ببین این کلا یجور دیگه بود هرکسی که نباید عوض بشه به ادرین نمیاد اینقدر مجلسی باشه😬 مامانم اینجوری نگام میکرد::😏 گفتم:چیه خوب😶 بعدم دوباره نشستم پیش این آقا😐 گفت:خوشت نیومد دیگه😏 گفتم:اوفف تو اصلا هیچی بهت نمیاد🙄 گفت:🤣عجب واقا😅اما فکر میکنم تیپ خودم بیشتر بهم میاد🙂 گفتم:باشه ولم کن فقط😬 مامانم که میدید داریم صبحت میکنیم بیشتر سعی میکرد نیاد پیشمون🙄 گفتم:واقا واسه چی اینارو پوشیدی؟به تو مد میاد اخع؟😐 گفت:واسه جلب توجه ی تو پوشیدم😁 گفتم:ببخشید اما اصلا توجه ام جلب نشد😐 گفت:اره میدونستم🙂 گفتم:چی میگی😐 گفت:هیچی بابا😁 بعد از اینکه با مامانم یه حرفایی زد رفت منم یه نفس راحت کشیدم🌬️
به مامان شب بخیر گفتم با اینکه هم اون هم من میدونیم که من ساعت ۱۲ شب میخوابم اما الان خیلی خوابم میومد😶ساعت۹ بود. دراز کشیدم روی تختم به سقف خیره بودم که صدای گوشیم اومد که انگار یکی پیام فرستاده بوده دقیقا واسه چی نتم باز بود نمیدونم اما گوشی رو باز کردم دیدم ادرین از سر تا پا از خودش با تیپ همیشگیش عکس انداخته😐 منم بهش گفتم:اولا که شمارم رو از کجا آوردی 😐و دوما دیگه تیپت رو عوض نکنی بهتره🤦🏻♀️ ارسالش کردم📤 برام همچین شکلکی فرستاد:🥳 منم دیگه جواب ندادم نت رو بستم و گوشی رو گذاشتم کنار و خوابیدم. ........ از زبون ادرین 😊 دیدم مرینت آفلاین شد منم نت رو بستم گوشی رو با دوتا دستم گذاشتم روی قلبم و تا ۱۲ شب به مرینت فکر میکردم😊 ........... از زبون مری😶 صبح شده بود آماده شدم و رفتم پایین صبحونه خوردم بعد هم از مامان بابا مثل همیشه خداحافظی کردم رفتم بیرون خونه و ایندفعه پیاده رفتم به سوی مدرسه😐😁 تا بلاخره رسیدم. رفتم توی کلاسم و نشستم. بقیه هم میومدن خانم بوستیه درس رو شروع کرد. و وقتی تموم شد گفت:خوب بچه ها فردا دیگه آخرین روز مدرسه هست و دیگه من رو نمیبینید خدانگه دار همتون به امید دیدار😊 هممون خانم رو بغل کردیم و خداحافظی کردیم رفتیم زنگ تفریح آلیا بهم گفت:دختر برنامه ریزیت برای تابستون چیه؟😁 من:نمیدونم😕تصمیمی ندارم لایلا:لابد میخوای بخوری و بخوابی🤣سال پیش که من کارم فقط همین بود. من:خوب....😶نه یه کاری پیدا میکنم دیگه👍🙂 زویی:چطوره بری کلاس😁 من:کلاس چی؟ زویی:هرچیزی مثلا ورزش،ژیمیناستیک،کنگفو یا مثلا کلاس زبان هر زبانی که خواستی یا مثلا.. بهش گفتم:ادامه نده 😶من خودمو کشتم از درسام راحت بشم دوباره برم کلاس🙄 زویی:خوب مثال بود دیگه 🙂 کاگامی:من که میخوام توی خونه با یه نرم افزار عالی زبان روسیه ای یاد بگیرم هر روز برم جاهای مختلف برم ماهی گیری و غیره😁 من:🥺باشه 😊منم حالا یه کاراییی پیدا میکنم آلیا:من میخوام تابستون با خواهرم بکس تمرین کنم🙂 من:اوممم شاید منم بتونم یه کارایی بکنم😁 کاگامی:یعنی الان بهت الهام شد😅 من:نه کاگامی شد😅 کاگامی:مسخره😐 لایلا:خوب میخوای چیکار کنی؟ من:یه چیزایی تو این کله اومد اما از هرکاری که شما میخواهید بکنید بهتر و مفید تره😁👍 آلیا:خوب بگو🙂 من:نمیگم چون قطعی نیست زویی:باشه دختر🌬️مهم نی بعدا بلاخره میگی دیگه من:اره🙂 کلاسهای بعدی هم اومدن و رفتن و مراکان اومد کنارم وایساد و گفت:میخوام برم خونه تو هم میای با هم بریم؟ من:اممممم خوب اره.بریم👍😁 دوتایی رفتیم خونه رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و اومدم پایین مراکان هم اومد و بهم گفت:تو یه خونه ی تکی واسه خودت مثل من نمیخوای🙂 من:اوممم نه بچه بودم میخواستم گفت:خوب واسه چی😅خیلی حال میده ها من:نه ترجیح میدم فعلا تو همین خونه زندگی کنم گفت:دیروز ادرین اومده اینجا نه؟ من:اره اومده بود😐 گفت:چرا اومده بود مامان میگفت خودم دوست داشتم دعوتش کنم
منم گفتم:چی نه بابا من مطمانم خودش از مامان دعوت خواسته بود😐بچه میخواست خودی نشون بده رفتم سمت در که کفشم رو بپوشم مراکان گفت:حالا کجا میری؟🙂 من:میرم..... بهتره تا قطعی نشده نگم خوب😁فقط بدون به نوع برنامه ریزی برای تابستانه🙂 گفت:باشه موفق باشی منم رفتم بیرون و پیاده رفتم به سمت یه فروشگاه بزرگ لوازم تحریر و اونجا هر چیزی که میخواستم خریدم و با دست پر به سمت خانه راه افتادم داداشم هنوز خونه بود،بهم گفت:اینا چین؟ من:خوب دیگه از این به بعد هر روز کارم رو شروع میکنم و لباس میدوزم.😁 گفتش:😐مطمان باش یه چند روزی داخل کارت کم کاری میکنی🙂 گفتم:خوب اره😅مثل همیشه اما خوب یه کارای دیگه ای هم دارم 😊 گفت:چی من:هنوز نمیدونم😅 هر دومون زدیم زیر خنده و بهم کمک کردوسایل رو بردیم اتاقم😁 بعد رفتم پیش بابا مجبورش کردم همین الان بریم تا برام ماشین بخره😐😅😅 بابام و من دوتایی رفتیم بیرون و بابام منو برد به یه ماشین فروشی میدونی ماشین های خیلی خوشگلی داشت اما یکیش بدجور دلمو برد گفتیم چنده گفت۱۰,۰۰۰,۰۰۰ من:اوووو نه بابا😐 آقاهه هم دید خوشم اومده شروع کرد به تعریف از این ماشین منم بابام رو کشید یه کناری و با هم مشورت کردیم تموم که شد اومدم گفتیم:خوب آقا یه صفر کم نمیکنی؟😁 آقاهه:نه خانم این ماشین رو ببین.. داشت باز میگفت که گفتم:باشه باشه میدونم خودم کور نیستم 😐👋بیا فقط چون به علاقم همین میاد و جاهای دیگه رو قبلا بابام خودش گشته میخریم😐👍 ماشین رنگش صورتی بود اما بیشتر به بنفش میخورد😁♊
داخل هم صورتی بود جادار و خوشگل به دلم نشست😐👋مدلش رو کار نداشته باشید که ماله خودمه😂🎤(خودتون هر چی دوست دارید تصورش کنید🙂👍) همچیز داشت خریده شود 🙂👍 بابام میخواست بشینه جلو که گفتم:دخترت خودش بلده برونه🙂👍 نشستم تو ماشین باهاش بابام رو سر کار رسوندم خودم هم رفتم خونه آلیا رفتم پیش آیفون زنگ زدم آلیا سریع اومد گفت:بیا بالا گفتم:بیا پایین گفت:باشه بابا باز چیه خدایا🧡 اومد پایین قیافش این شد😮 جوری هم لم داده بودم به ماشنم و سرم رو تکون میدادم مثل آدمایی بودم که به خودشون افتخار میکنن اومد جلو دستشو زد به ماشینم و گفت:او خداا چه نازه خیلی خوشگله🥺 من گفتم:باشه باشه خش ننداز روش💕😐 آلیا:آه بابا دختر چه خشی اووویییی چه قدر زیباست در ماشینم رو باز کرد رفت تو و گفت:وایییی من بمیرم چقدر خوشگله اومد بیرون و گفت:خوب خوب خانم از کجا آوردی😊 من:خوب این رو قراره زیاد بشنوم خریدم🙂 آلیا:چند😮 من:😁با اونش کار نداشته باش اما به پولش میعرضه🙂 آلیا:خوب حالا باشه دختر بیا تو پارکینگ پارکش کن بیا بالا که منم واسه تو سوپرایز دارم😊 من:باشه برو کنار ماشین رو پارک کردم رفتم. بالا در باز بود زدم زیرش و یهو آلیا گفت:۸ سالگیمون مبارک😍 گفتم:وای دختر اینجا چه زیبا شده اما من هم کم نزاشتم ها سریع رفتم پایین تو ماشینم همه چی رو برداشتم بردم بالا و گفتم:منم واسه تو هدایایی دارم😁 آلیا کیک رو در اورد گذاشت رو میز آلیا:خوشحالم تو هم هشتمین روز اشناییمون رو یادت مونده🙂 من:هع من دوستتم ها میشه یادم بره تازه دخترا همه بهمون تبریک گفتن😊 آلیا:اره دیدم😍اونا هم یادشونه😂🙏 من:پنج روز بعد از اشناییمون با اونا آشنا شدیم🙂و اونا یادشونه ما کی با هم آشنا شدیم . الیا:اره با اینکه من داشت یادم میرفت😂😂🧡 مرینت:عاعا الیااا😐 آلیا:😂😂😂 مرینت:ولش کن🙃کیک رو نخوریم☺️ آلیا:نه دختر🤭🤝 آلیا رفت آهنگ گذاشت و کلی رقصیدیم🙂👍بعد از اون هم کیک رو بریدیم کلی عکس و فیلم گرفتیم روی کیک هم شمع ۸ گذاشته بودیم هر کدوممون با کیک عکس میگرفتیم انگار هشت سالمون بود🤣👍 آلیا:بلاخره جشن تموم شد مرینت:اما هشتمین روز هنوز تموم نشده🙂💖 من و آلیا رفتیم سراغ ماشین سوار شدیم و رفتم خونمون بهش گفتم توی ماشین بمونه تا منم لباسام رو عوض کنم یهو مامانم اومد گفت:آشناییتون مبارک🙂☺️ منم بوسش کردم و گفتم:با الیا کلی وقت گذروندم تو مدرسه هم میخوایم با هم باشیم و رفتم بالا آماده شدم و رفتم سوار ماشین آلیا:اوممم....🤤 مرینت:اره مامانم هم تبریک گفت😶👍 آلیا:میدونستم🤣🤝روشن کن بریم دیگه.. رفتیم سوی مدرسه 🏫 (دارم لایف گوزون گوش میدم☺️) آلیا و من پیاده شدیم آدرین ابرو انداخت بالا و گفت:چه خبره؟🧐 منم گفت:هیچی نمیتونم با ماشین خودم بیام😐؟ آدرین:نمیدونستم ماشین داری؟ من:باید بدونی؟تازه اول زندگیته پسر نزدیکش شدم و گفتم:هنوز مونده تا منو بشناسی پس فکر نکن که منو شناختی و همه چیز رو در موردم میدونی😏 قیافه آدرین:🙂 و با آلیا رفتم توی مدرسه یکهو همه ی بچه ها اومدن یکی یکی تبریک گفتن🤭 آدرین به زویی گفت:چه خبره؟😂و با خودش گفت:چند بار دیگه باید از این کلمه استفاده کنم خدایی🤭 زویی گفت:هیچی روزی که مرینت و آلیا با هم آشنا شدن رو جشن میگیریم و امروز هشتمین روزشه🙂 من رو به آدرین:گفتم که مونده منو بشناسی😏 آدرین:😊درسته هممون رفتیم بالا امروز آخرین روز کلاسمون بود و بلاخره تموم شد . (توی نتیجه ادامه رو گذاشتم😊🤝)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قسمت۱۱❤️🥰🤝
تا 100 تایی شدنم بک میدم
برو نظرسنچی اخرش
تزوخدا بعدی لطفا فردا بزارش
اوممم چشم همین الان گذاشتمش🥰
ععععااالی
خیلی ممنون
وای تو هم میراکولری جینا🤩🤩🤩
اونم بله 😊💕
دارلینگم من هنوز در تفکرم کهعکس پروفت کیست😂
خودمم نمد🤣🤣