
ناظر جون واقعا هیچ چیز بدی نداره به خدا خسته شدم می شه منتشر کنی یه نموره خوشحالم کنی؟
(از زبون کوما):خیلی ذهنمو درگیر کرده…قدرت لی چیز خیلی عجیبیه…و من هیچی نمی دونم! که بخوام کمکش کنم:) و این خیلی بده…کانگ و هیونگ هم چیزایی می دونن…ولی من نیاز دارم مطمعن بشم!اصلا هیچ کتابی درباره ی این هست؟خب...تصمیم می گیرم برم پیش ولاد! شاید بتونه کمکم کنه! لی بیرونه حالا حالا بر نمی گرده بس منم برم ولی براش یک نامه می نویسم تا اومد ببینتش اگر من نبودم البته،شروع می کنم به نوشتن نامه [سلام لی! من بیرونم ولی نیاز نیست نگران باشی زود بر می گردم . باشع؟ دوست دارم کوما] نامه کوتاهه ولی خوبه!زود لباس می پوشم می رم بیرون ... [در عمارت ولاد) پشت همون در سیاه ایستادم زنگ در رو پیدا نمی کنم پس اروم به در ضربه می زنم… (از زبون ولاد):صدای در حیاط عمارت رو پر کرده برگه ایی که دستم بود رو روی برگه های دیگه می زارم بعدن می یام و به کار شرکت می رسم با صدای یکم بلند می گم:خانم کیم ببخشید برید در رو باز کنید و عذر من رو بخواید و دلیل اینکه چرا نیومدم دم در رو بگید خدمتکارم جواب می ده:چشم ارباب و به سمت در می ره (از زبون کوما): در بزرگ باز می شه خانم تقریبا جوونی رو می بینم و بهش سلام می کنم خانم می گه:سلام ببخشید که ارباب نیومده دم در اخه افتاب اذیتشون می کنه می گم:مشکلی نیست می دونم می شه با اربابت صحبت کنم؟ خدمتکار می گه:حتما بفرمایید بعد وارد می شم حس می کنم حیاط بزرگ عمارت قشنگ تر و سرسبز تر شده وارد ساختمون عمارت می شم خوبه! اینجا مثل دفعه ی قبل نیست! همه جا تمیزه و گرد و خاکی نیست! بیشتر چراغ ها و چند شمع روشنه! و تاریک نیست ولاد خیلی عوض شده! ولاد روی یک صندلی نشسته همون صندلی قدیمی ولی قشنگتر بنظرم می یاد! من(کوما):سلام ولاد!می بینم عمارت خیلی قشنگ شده! ولاد(می خنده):ارع حد اقل تصمیم گرفتم چراغا رو روشن کنم من(کوما):ولاد اومدم ازت کمک بگیرم خواستم بگم می خوام به لی کمک کنم اخه براش اتفاقای عجیبی می افته و من هیچی در باره ی قدرت لی نمی دونم ولاد:من می تونم کمکت کنم من یک کتاب خونه دارم توی کتاب خونه کتابای در باره ی این چیزا هست چون این کتابا از خاندانم و ناپدریم به من رسیده کتابای جادوگری کتابایی درباره ی قدرت کتابایی در باره ی استفاده یا جنگیدن با قدرت ها بیا بریم
هیولای ما بعد از مدتی اروم روی زمین می شینه …نفس نفس می زنه…بدن خونیش روی زمین افتاده بعد از مدتی چشمای کاملا سیاهش رو می ده… (از زبون لی):اخ روی زمین افتادم…درد بدنم حتی نفس کشیدن هم برام سخت کرده… دستم رو روی سرم می کشم...هنوز گوشام معلومه…لعنت! گوشواره ام کجاس؟ دستم رو روی زمین می کشم نمی تونم پیداش کنم!یادم می افته که گوشواره ام گمشده! لی تو خیلی بی خاصیتی! مگهچند وقت پیشها اون اتفاق نیفتاد! مگه تو هیولای وجودت رو شکست دادی؟ می تونم می تونم فقط باید سعی کنم!تمرکز می کنم زیر لب می گم :مثل همون وقتاییه که می خوای تبدیل به گربه بشی… یاد اون روز می افتادم که جادوگر سرم داد کشید:احمق تمام قدرت تو به ذهنت بستگی داره ذهنت رو پرورش بده! بدو! به ذهنم! سعی می کنم… تونستممم خوبه ولی واقعا بدنم درد می کنه…زخما…باید خودمو یک جوری به خونه برسونم (از زبون کوما):دلرم کتابی که ولاد بهم داده رو می خونم ولی یک مشکلی هست...اینجا نوشته اولین قدرتی که به دست می یاره اینکه تبدیل به گربه بشه و نکته اش اینجاش نیاز نیس کسی رو ببوسه😑🫥 اههه لییی من تورو می کشم اگر سرم کلاه گذاشته باشییییییی ولی لی هنوز بر نگشته… کجایی اخه،... چند ساعت بعد(بازم از زبون کوما): ساعت یک نصفه شبه ولی هنوز بر نگشه نکنه با یکی دیگه اس؟🫠(بیچاره لی😂) زینگ زینگ!صدای زنگ در گوشامو پر می کنه درو سریع باز می کنم...لیـه! وای…سرو وضعش اصلا خوب نیس…!لباساش خاکی و خونیه فقط مونده جیغ بزنم ! من(کوما):لیییی چی شده نفس کشیدنش سخت بود… مونده بودم چی کار کنم! لی انگار از توان افتاده بود…دیگه نمی تونست روی پاهاش وایسه،نزدیکه بی افته کمکش می کنم تا روی مبل بشینه نفس نفس می زد بلند داد می کشم:باید بریم بیمارستان لی به طوری که انگار برق از سرش می پره می گه:نه اصلا ممکن نیست بیام من(کوما):از زندگیت سیر شدی؟می خوای خودت رو به کشتن بدی پسرررر یکهو در کمال ناباوری لی سرم داد می کشه:تو نمی دونی چی شده!! من(کوما):بگو چی شده؟ لی:فکر کنم من نباید اینجا باشم… من(کوما):منظورت چیه؟؟ لی:تقریبا می تونم بگم که همه کسانی که می دونم من یک ادم معمولی نیستم از من متنفرن!فکر می کنن من خطرناکم و می تونم بهشون اسیب بزنم… من(کوما):اونا این بلا رو سرت اوردن؟برای همین نمی خوای بریم بیمارستان؟ لی:شاید…ای،… من(کوما):ولی اینجوری نمی شه باید یه کار کنم
می رم جعبه ی کمک های اولیه رو می یارم و بغل لی می شینم دستم رو به سمتش دراز می کنم پایین هودیش رو چنگ(پ.ن:بچه ها لی الان گربه نیست درواقع این یک مثاله که بنظرم متن رو قشنگ تر می کنه با تشکر از درکتون)می زنه و با صورتِ سرخش داد می زنه:چیی؟نه نه اصلا فکرش هم نگن من(کوما):ها؟چیه نکنه چون نتونستی خودت رو به کشتن بدی می گی خب می زارم زخمام چرک و عفونت کنه؟ لی بدو عجله کن لی:امم نه ببین خودمم می تونم من(کوما):لی اینگاری فراموش کردی اولین با چه طور دیدمت؟بچه شدی؟عجله کن زخمات باید بسته و تمیز بشن لی:قول بده کاری نکنی خجالت بکشم باشه؟ من(کوما):منو مسخره کردی؟چرا باید باهات کلنجاز برم لی؟ لی می خنده و می گه:شبیه مامانا شدی باشه باشه دو ساعت بعد:(از زبون کوما): من(کوما):بیا تموم شد همه ی زخمات پانسمان شدن الان خیلی بهتری لی اروم به بدنش دست می زنه :اره فکر کنم حق با توئه بعد می خواد هودیش رو بر داره که از دستش می کشم با صورت قرمزش داد می زنه:چیی کار می کنی من(کوما):نکنه واقعا می خوای اینو بپوشی؟ این خیلی کثیفه،هم خونیه هم خاکی تازه گرم و کلفته و اصلا برات خوب نیست من می زم یه چیز دیگه برات بیارم (از زبون لی): خب اره واقعا خجالت کشیدم یه گوشه مبل کِز (یعنی یک گوشه نشستن)کردم کوما برام یک تیشرت خنک می یاره کوما میره تو اتاقش ولی قبلش خیلی بد نگام می کنه می پرسم:چیزی شده؟ داد میزنه:ارههههه
ناظرجون خواهشششششششش میکنمممممم منتشر کن فقط فکر کن داری حال یه نفر رو خوب می کنی فکر کن یه هدیه ی رایگان به یکی هدیه می دی؛)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دیول
من دارم از تستچی میرم
دیگه قرار نیس هیچوقت برگردم پس منتظرم نمون
خدافظ
ای خدا
ناظر تو فک کن میخوای به دو تا آدم هدیه بدی🙂
مام اینجا هستیم..
منتظر..
واییییی باورممم نمی شهههه بعد از چهار بار رد شدننن منتشر شدد
آبجی خیلی وقته نیستی دلتنگتم
بهت پیام دادم ولی جواب ندادی 😟
اره خیلی وقته نیستم خیلی بی حال حوصله شدم:)