
مرسی که حمایت میکنی🥺اینم پارت پونزدهم🥺
ساعت تقریبا چهار صبح بود و ما منتظر جواب آزمایش بودیم. تو تمام این مدت جیمین و نامجون سعی کردم منصرفم کنن و گفتن منتظر یه قلب دیگه باشم، ولی من نمیتونستم. همش خدا خدا میکردم جواب آزمایش خوب باشه و بتونم هر چه سریعتر جونگ کوک رو برگردونم. مثل همیشه دست بردم سمت موهاش و شلختش کردم، یخورده صورتش رو نوازش کردم و بعد دستم رو برداشتم. به دستگاه اکسیژنی که بهش وصل بود خیره شدم، لبخندی زدم و دستام رو مشت کردم، گفتم: _بزودی از شر این دستگاه های مسخره خلاص میشی قول میدم. و ب*سه طولانی رو پیشونیش گذاشتم. با صدای آرومی گفتم: _من واقعا شرمندم جونگ کوک، میدونم وقتی بهوش بیای خیلی از دستم عصبانی میشی ولی... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: _من مجبورم، من اینکارو فقط برای تو میکنم...تو نباید قربانی اشتباه من و بدبختی من بشی! و دستش رو بین دستام فشردم و اونو روی لپم گذاشتم. همینجور به صورتش خیره بودم که در باز شد و شخصی داخل اتاق اومد. برگشتم و بهش نگاه کردم، دکتر بود. سریع از جام بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم، پرسیدم: _چیشد دکتر؟
کمی پیشونیش رو خاروند و گفت: &میتونی اهدا کنی. خیلی خوشحال شدم، پس یعنی میتونستم جونگ کوک رو برگردونم؟ واقعا میشد؟ تعظیمی کردم و گفتم: _خیلی ازتون ممنونم دکتر. دکتر نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت: &ولی دخترم، مطمئنی میخوای این کار رو انجام بدی؟ با تعجب گفتم: _البته، چطور؟ به حونگ کوک خیره شد و گفت: &اونجور که دوستات گفتن، این آقا پسر خیلی بهتون وابستست، فکر نمیکنین با این کار ممکنه بهش از نظر روحی آسیب بزنین؟ _دکتر من از تصمیمم مطمئنم، جونگ کوک پسر قوی ایه میتونه از پسش بر بیاد. &من به تصمیمت احترام میزارم دخترم و توش دخالتی نمیکنم، من نیم ساعت دیگه عمل رو شروع میکنم، به نظرم تا اون موفع فکراتو دوباره بکن. و از اتاق خارج شد و در رو بست. نمیدونست باید چیکار کنم، دو دل شده بودم، از یه طرف میخواستم اهدا کنم ولی از طرف دیگه... حرفای نامجون و جیمین و دکتر هی توی سرم تکرار میشدن و نمیذاشتن تصمیم بگیرم.
بالاخره بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، تصمیمم رو گرفتم، نه، حرفای اونا نمیتونستن جلومو بگیرن. برای آخرین بار جونگ کوک رو در آغوش گرفتم و ب*سه آرومی روی ل***ب هاش گذاشتم. آروم سمت گوشش رفتم و گفتم: _ دلم برات خیلی تنگ میشه جئون جونگ کوک...خیلی تنگ میشه. و دوباره به چهرش خیره شدم، دل کندن ازش خیلی سخت بود، ولی چاره دیگه ای نداشتم، باید میرفتم. لبخندی بهش زدم و به سمت در رفتم، بازش کردم ولی قبل از رفتن دوباره بهش خیره شدم، اشکی که روی گونم بود رو پاک کردم و گفتم: _خداحافظ. و از اتاق خارج شدم. همراه پرستار به سمت اتاق عمل رفتم، اونجا فرمی رو پر کردم و بعد، بهم یه دست لباس دادن، خواستم بپوشمشون که جیمین و نامجون رو از دور دیدم. رفتم سمتشون و هر دو رو محکم در آغوش گرفتم، دلم برای همشون تنگ میشد. جیمین دیگه نتونست تحمل کنه و آروم شروع کرد به گریه کردن، نامجون هم تمام سعیش رو میکرد تا جلوی من گریه نکنه. بعد از چند دقیقه پرستاری اومد و گفت: &خانم لطفا برای عمل تشریف بیارید. از بغل نامجون بیرون اومدم و گفتم:
_دلم براتون تنگ میشه، مراقب خودتون و بقیه و مخصوصا جونگ کوک باشین. و اونا سر تکون دادن. رو به جیمین با خنده گفتم: _مراقب باش جونگ کوک موچی هات رو یواشکی نخوره! و چشمکی بهش زدم. جیمین در حالی که گریه میکرد لبخندی زد و گفت: ♡باشه. رفتم سمت اون لباسایی که بهم دادن و پوشیدمشون، و بعد، برای نامجون و جیمین دست تکون دادم و به سمت اتاق عمل رفتم. وقتی وارد شدیم و من روی تخت خوابیدم، یه سری دستگاه بهم وصل کردن و همون لحظه، دکتر هم اومد. وقتی چند تا مرستار دیگه هم اومدن، عمل رد شروع کردن دکتر گفت: &دخترم، هر وقت آماده بودی بهم بگو. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _آمادام دکتر، آمادم. دکتر آمپولی رو از پرستار گرفت و بعد، به سِرُمم تزریق کرد، بعد گفت: &ماده بیهوشی بود، تا چند ثانیه دیگه بیهوش میشی. سرم رو تکون دادم و بعد به سقف خیره شدم. پلکام داشت سنگین میشد، دیگه داشتم بیهوش میشدم، ولی قبل از اینکه کامل بیهوش بشم، شخصی در رو به شدت باز کرد
و گفت: &دکتر، ما یه قلب پیدا کردیم........ (از زبان تهیونگ) ساعت ده صبح بود و با بقیه قرار گذاشتیم که بریم به بیمارستانی که جونگ کوک رو بستری کرده بودن. سریع لباسامو پوشیدم و گوشیم رو برداشتم، بعد از خونه خارج شدم و سوار ماشینم شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم. وقتی نامجون بهم زنگ زد و گفت باید دوباره عملش کنن کلی استرس گرفتم. دیگه هم کسی بهم زنگ نزد فقط اینو میدونستم که ا/ت قراره قلبشو اهدا کنه. دیشب کارم شده بود چرخیدن تو کل خونه و به ساعت نگاه کردن، فقط میخواستم زودتر ساعت ده بشه تا برم بیمارستان. بعد از حدودا بیست دقیقه رانندگی کردن به بیمارستان رسیدم. سریع پیاده شدم و به داخل رفتم، از منشی شماره اتاقی که جونگ کوک بستری بود رو گرفتم و به اونجا رفتم. وقتی رسیدم، دیدم همه اونجا بودن. جین تا من رو دید گفت: ♡تهیونگ اومد. و همه نگاه ها سمت من برگشت، رفتم پیششون و گفتم: _چیشد؟ جونگ کوک خوبه؟ شوگا در حالی که به زمین خیره شده بود گفت: ✓فعلا بیهوشه، ولی عملش خوب بود. نفسم رو بیرون دادم و روی زمین نشستم، این حرف شوگا باعث شده بود خیالم راحت بشه و دیگه استرس نداشته باشم. یهو یه چیزی یادم اومد، پس دوباره پرسیدم: _راستی، ا/ت چی؟؟ قلبشو اهدا کرد؟؟ جیهوپ سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد، بعد با صدای آرومی گفت: ☆...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تستت لایک شد(:
پین کن ادمین🥲💔
یکم دل سوز باش🙃💔
منم گونا دارماا😅💔
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=
تا پارت جدید رو پس نگیریم آروم نمی گیگیریم
پارت جدید رو تا دو ساعت دیگه پس میگیری آروم بگیر:)
تا پارت بعد نخونیم آروم نمیگیگیریم
پارت بعد و گذاشتم آروم بگیر:)
میسی😂❤
اجی نگرانت شدم کجایی خوبی؟ 😥
سلام آجی
این چند وقت حالم بود
اومدم، پارت جدید رو گذاشتم
چرا نمیزایی پارت بعدیو
گذاشتم تو بررسیه:)
باشه 💜💜
فگ نمیکنم ک بخای بزاری 😐
چرا گذاشتم تو بررسیه:)
پودر شدیم
نمیزاری😬
تو بررسیه:)
2 هفته شد حاجی سکته کردیم کجایی
حالم خیلی بد بود
الان تو بررسیه:)
احیانا قرار نیست ادامه بدی داستانو
چرا ادامه میدم
حالم خیلی بد بود
مراحل فسیلی هم رد کردیما نمیخوای بزاری
تو بررسیه:)