8 اسلاید صحیح/غلط توسط: koshina انتشار: 2 سال پیش 46 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قسمت ۲ : خداحافظ عمه فیبی
کتاب : اسکارلت و آیوی
نویسنده : سوفی کلورلی
فردای آن روز آفتابی و روشن بود . یکی از روز های داغ و غبار آلود ، که به خودت میگویی این تابستان هیچوقت خیال تمام شدن ندارد . به پشت ، روی لبهی سنگی برکه دراز کشیده بودم و یک نسخهی پاره پورهی کتاب جین ایر را میخواندم و سعی میکردم به سرنوشتی که در مدرسه روکوود در انتظارم خواهد بود، فکر نکنم . گاهی به آب برکه نگاه میکردم و تصویر سبزهی خودم را میدیدم که بهم زل زده . کافی بود وانمود کنم که اسکارلت پیش من است .
تقریبا کافی .
صدای عمه ام از در پشتی آمد :[ آیوی!]
فوری سیخ نشستم. چیزی نمانده بود کتاب از دستم بیفتد تو برکه.
با وجود اینکه داشتم نگاهش میکردم، دوباره صدا زد :[ آیوی!]
ته پیشبندش را تو دستهای بیرنگش میچلاند.
جواب دادم :[ بله!؟]
[ یک نفر آمده تو رو ببینه . یکی از معلمای مدرسه]
به این زودی ؟!؟! هنوز برای آن برنامه آمادگی نداشتم . اما خب، شاید هیچوقت آمادگیاش را پیدا نمیکردم. کروکر راه افتادم طرف ساختمان. توی راه پنجههایم را به سنگها گیر میدادم. عمهام قبل اینکه مرا هل بدهد تو آشپزخانه اضافه کرد :[ یه خانم .]
خانم قدبلند و لاغر بود و پرهن درازش چند سایز براش بزرگ بود، یک پیرهن مشکی که صدتا جیب داشت. صورت کوچک و دماغ تیزی داشت و موهای قهوهایاش را آنقدر محکم پشت سرش جمع کرده بود که انگار یک ردیف گیرهی لباس به پشت سرش وصل کرده باشد، پوستش به شدت کشیده شده بود. ( پ.ن. فقد منم که یاد پرستارای داروخونه افتادم 🫤😂) قیافهاش چنگی به دل نمیزد. به خصوص که مرا طوری نگاه میکرد که انگار همین الان یک زنبور گندیده قورت داده.
بهم گفت :[ آیوی گِری؟]
جواب دادم :[ بله.]
گفت :[ بله خالی نه ، بله *خانم* (پ.ن.😑😐) فکر میکنم نامهی ما بهت رسیده باشه.]
با احتیاط سر تکاندادم و گفتم :[ بله خانم .]
دور میز آشپزخانه راه رفت . انگشتش را روی میز کشید و با حالتی که شباهتی به رفتار یک *خانم* نداشت ، صورتش را تو هم کشید.
[ خوبه، پس باهم میریم مدرسه.]
پلکهایم را به هم زدم و پرسیدم :[ همین الان ؟!]
زن ابروهایش را پایین آورد و دستهای لاغرش را روی هم ضربدر کرد و گفت :[ بله همین الان. ترم داره شروع میشه و باید تو مدرسه باشی .]
برگشتم و دیدم عمهام با چشمهای گشاد ایستاده. گفتم :[ عمه فیبی؟] و نگاه التماس آمیزی بهش کردم.
عمهفیبی به معلم گفت :[ معذرت میخوام، یک لحظه .] و مرا کشید توی راهرو و گفت :[ اوه عزیزم ، درسته که به نظر آدم سختگیری میآد ولی اونجا مدرسهی خیلی خوبیه و به نظر میرسه که تقریبا—]
یواش گفتم :[ ولی عمهجون، فکر میکردم بیشتر از این وقت داشته باشم.] راستش را بگویم کمی هم نگران تنها ماندن او بودم . پرسیدم :[ شما چی میشین ؟]
لبخند زد و گفت:[ چیزی نیست، من تنهایی از پس خودم برمییام. ]
از لای در به آن زن وحشتناک نگاه کردم که پاهایش را تپ تپ به زمین میکوبید و از لای پلکهایش نگاهم میکرد. با افاده گفت :[ من تمام روزو وقت ندارم. برو و وسایلتو جمع کن.] و پلهها را نشانم داد. ( پ.ن. از همین الان فک کنم بدونید چه افریطهایه😑😒)
اگه اسکارلت به جای من بود بک لگد جانانه به پاهای خانم میزد. اما من؟ کاریرا که گفته بودند، کردم.
از پلهها رفتم بالا. زن وحشتناکی که تو آشپزخانه بود مرا واقعا نگران و عصبی میکرد. اتاقخواب من تو پاگرد پلهها بود و برای آدمی کوچکتر از من ساخته شده بود. سقف کوتاهی داشت. وقتی به خانهی عمهفیبی آمدم خیلی احساس تنهایی میکردم که تو این اتاق جایی برای یک دوقلوی دیگر نیست . اما کم کم تو اتاقم جا افتادم و حالا از اینکه آنجا را ترک میکردم، غمگین بودم. دست کردم زیر تخت و کیف دستبافم را در آوردم. چند تکه خرت و پرتهایم را ریختم توی کیف. شانه، کلیپس سر، لوازمالتحریر، جوهر چندتا کتاب و یک نیمرشته گردنبند مروارید که از مادرم بهم ارث رسیده بود. مادرم به فاصله کوتاهی بعد از تولد من و اسکارلت فوت کرد. بنابراین هیچوقت او را ندیدم و نشناختم. شاید اگر زنده بود و از ما نگهداری میکرد، اسکارلت الان زنده بود .
لباس زیر و بهترین پیراهنم را هم انداختم توی ساک، هر چند که میدانستم تو مدرسهی روکوود باید اونیفرم بپوشم. کفشها و لباس پاتیناژم را هم آوردم بیرون.
جمع کردن محتویات یک عمر زندگیام زیاد طول نکشید و حالا آن اتاق کوچک لخت و غمگین به نظر میرسید. وقتی بند کفشهایم را میبستم به زمین خیره شدم و سعی کردم به خودم بقبولانم که همهچیز درست خواهد شد.
به خودم گفتم، چیزی نمیشه ، از چی میترسی؟ اونجا فقط یه مدرسهست، همین و بس .
چشمهایم را بستم و نفس عمیق و لرزانی کشیدم و با کیف سفری از پلهها سرازیر شدم.
عمهفیبی پرسید :[ برای رفتن حاضری؟ مطمئنم که خانمِ... خانم، معذرت میخوام ، گفتین اسمتون چیه؟]
زن با تشر گفت :[ خانم فاکس صدام کنید]
عمهفیبی بدون اینکه تو چشمهایم نگاه کند، گفت:[ مطمئنم خانم فاکس ازت مراقبت میکنن.] و دستش را برای دلگرمی روی شانهام گذاشت و ادامه داد:[ به زودی میبینمت آیوی عزیزم] و پیشانیام را بوسید.
زورکی لبخند زدم و گفتم:[ امیدوارم. براتون نامه مینویسم.] سرعت ضربههای خانم فاکس تندتر شد و گفت:[ وقت زیادی برای قربون صدقه رفتن نداریم. راننده منتظره .] (😑)
صورتم را تو هم کشیدم و دستهی کیفم را محکمتر تو دستم گرفتم و دنبال خانم فاکس رفتم تو کوچه. نور خورشید چشمهایم را زد.
عمهفیبی گفت :[ خداحافظ عزیزم ]
منم به زحمت جوابشو دادم و قبل اینکه بفهمم، عقب ماشین گرانقیمتی چپیده بودم .
بوی صندلیهای چرمی و دود سیگار راننده دماغم را پر کرد. خانم فاکس همین که سوار ماشین شد و روی صندلی جلو نشست، بهم تشر زد :[ درست بشین]
[ معذرت میخوام خانم، چی گفتین؟!]
برگشت و انگار که به گوسفند مریضی نگاه میکند ، گفت :[ وقتی تو ماشین منی صاف بشین و لطفا به صندلی دست نزن .] ( پ.ن. وسواس در این حد 😐) دستهایم را روی دامنم گذاشتم و شروع کردم که بگویم :[ چقدر طول میکشه—]
حرفم را قطع کرد:[ ساکت! از این حرفهای بیمعنی سرم درد گرفته.]
موتور ماشین روشن شد و من تکیه دادم و سعی کردم چند تا نفس عمیق بکشم ، اما از بوهایی که تو ماشین میآمد سرفهام گرفت و خانم فاکس با صدای بلند نچ نچ کرد.
تنها چیزی که از راننده میدیدم کلاه کِپیِ پشمی و موهای خاکستری روی گردنش بود. بی آنکه حرفی بزند، ماشین را راه انداخت . از شیشه عقب ماشین نگاه کردم، عمهفیبی روی سکوی جلو در ایستاده بود. دستش را با حالت غمگینی برایم تکان داد. آن قدر تماشایش کردم تا زیر نور خورشید و بین درختهای دو طرف خیابان کوچک و کوچکتر شد.
برگشتم و نگاهم افتاد تو آینهی راننده. چشمهایم از اشک برق میزدند.
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند =
«دیگه وقتشه که برین دنبال تحصیل» ................«میتونیم بریم آمریکا، و اون وقت همه دنیا دلشون میخواد با ما دوست بشن» ......................« من تحمل این موجادات رو ندارم »..................... «من...فکر میکردم نامه از طرف مدیر مدرسهست» .......... «منظورم همونه که گفتم. تو جانشین خواهرت میشی . یعنی میشی *اسکارلت*»
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
کی پارت 3 رو میزارین ؟؟؟
صف بررسیه به زودی
بعدییییی با تشکر^^
خدایی قشنگع🥲
مرسییییی
وای عالی بود
مخصوصا اخرش که درمورد قسمت بعد نوشته شده بود
💙