
:) 🖋📜
شیخ را گفتند فلان کس روی آب می رود گفت سهل است وزغی و صعوه ای نیز برود گفتند فلان کس در هوا می پرد گفت مگسی نیز می پرد گفتند فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود شیخ گفت شیطان نیز در یک لحظه از شرق به مغرب می رود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست مرد آن است که درمیان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و درمیان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه به دل و از خدا غافل نباشد.
چهار هندی به مسجدی رفتند تا با هم نماز بخوانند. وقتی مشغول نماز شدند، در بین نماز صدای موذن بلند شد یکی از آن ها به شک افتاد که آیا واقعا وقت اذان است؟ پس روبه موذن کردو گفت:ای مرد اذان گو آیا حالا وقت اذان شده است؟ هندی دیگری رو به او کرد و با دلسوزی گفت:ای دوست عزیز موقع نماز حرف زدی و نمازت باطل شد. هندی سوم رو به دومی کردو گفت : چرا به او طعنه میزنی؟ خودت هم در نماز حرف زدی پس نماز تو هم باطل است. هندی چهارم گفت : خدا را شکر! من مثل این سه نفر حرف نزدم و گرفتار خطا نشدم تا نمازم باطل شود. (😂😂)
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد. بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم. دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد. حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟ فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)