
این رمان فصل دوم رمان وقتی که سال و برای دومین بار با bts تکرار کردمه برا که بهتر موضوع داستان رو درک کنین بهتره اول فصل اول رو بخونین اگرم حوصله ندارین ایرادی نداره میتونین بفهمین...
26 ژوئن 2022 (دویون) با پاهای لرزون وایستاده بودم و بهش زل زده بودم ... اینکه بتونم از این موقعیت مزخرف زنده بیرون بیام یا نه ... چیزی نبود که بتونم حتی پیشبینیش کنم ... هائین همون کسی که رو به روم وایستاده بود . . . کسی بود که بیشتر و بیشتر از همه ازم متنفر بود و کسی بود که بیشتر و بیشتر از همه بهش بی اعتماد بودم . . . اشکام بالاخره راهشونو باز کردن دیگه نمیتونستم اون ادم قویی که وانمود میکردم باشم : بهت که گفتم میتونی بری .... گفتم که جلوتو نمیگیرم ... چرا هنوزم میخوایی بهم اسیب بزنی !؟ *دوستش دستشو روی شونش گذاشت و با استرسی که کاملا از چهرش مشهود بود گفت : بهتره بریم زودتر ... الانه که برسن ... زودتر تمومش کن ... *قلبم محکم توی سینم میکوبید ... کاش دیواری که با وحشت بهش تکیه زده بودم دهن باز میکرد و منو تو خودش میبلعید ... این ادمی که رو به روم بود خود شیطان بود ... منتظر بودم اجری که توی دستش گرفته، هر لحظه توی سرم فرود بیاد ... اما دستاش شروع به لرزش کرد و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید . . .
دستشو پایین اورد و اجر از دستش افتاد .... مچای کبود شدش که حاکی از دستبندای دور دستش بود رو دو طرف سرم گذاشت ... سرمو به طرف خودش کشید و اروم کنار گوشم گفت : متاسفم . . . تویه ارامش بخوابی ممنونم ازت دویون . . . سر اصلحه رو از پشت روی قفسه سینه ام حس میکردم ... یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید میدونستم تهش این میشه و حالا هیچ غلطی نمیتونستم بکنم سرمو پایین انداختم صدای تفنگ و سوزش توی سینم اخرین چیزی بود که شنیدم و حس کردم ...
سه ماه قبل حالت تهوع لعنتی . . . تلو تلو خوران وارد دستشویی عمومی شدم . . . دستمو به لبه های دسشویی فرنگی تکیه زدم و تموم محتویات معدمو بالا اوردم . . . ( چه کوفتی خوردی که این بلا سرت اومده؟) برگشتم عقب تو چهار چوب در دستشویی وایستاده بود و با ی اخم غلیظ داشت نگاهم میکرد . . . گند زده بودم به کل ماموریت . . . خودم خوب خبر داشتم . . . از آخرین باری که نودل خورده بودم ده سال میگذشت و انگار هنوزم مثل قبلا به معدم نمیساخت . . . پاپ اومد جلو زیر بازومو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم : دو سال تموم داری به این در و اون در میزنی تا بتونی این ماموریتو بگیری . . . اما شب ماموریت ببین با خودت چیکار کردی دویون ! ! ! !
_ رامن کوفتی ... عاشقشم اما هیچ وقت بهم نمیسازه.... پاپ سرشو به علامت تاسف تکون داد ... _ببخشید میشه برین کنار؟ سرمو بلند کردم درست توی چهارچوب در وایستاده بود و ما دونفری مانع این میشدیم که بتونه بره داخل دستشویی ... با چشمای مشکی و نافذش بهم زل زده بود نگاهش اونقدر دارک بود که باعث میشد رعشه به تنم بیوفته ... خودش بود ... همونی که امشب ماموریت داشتم به طور اتفاقی خودمو بهش نزدیک کنم . . . شاید هنوزم به اون صورت گند نخورده بود به ماموریت . . . اون امشب از کره میرفت . . . باید همین امشب کار و تموم میکردم . . . بخاطر خودم . . . بابا ... سوهیون و سواه و سوبین . . .
پوزخندی زدم : تو اینجایی؟ ... پاپ رو هل دادم عقب و از یقه ی هائین گرفتم : میدونی چقدر منتظرت بودن سوجونه لعنتی! ؟ هائین از مچ دوتا دستام گرفت و با حرص و وسواس دستامو از یقش جدا کرد با غضب به پاپ نگاه کرد : اجازه میدی رفیقت هرکیو میبینه اینجوری بهش اویزون شه ؟ دستمو به صورتم گرفتم اوق زدم . . . انگار دوباره میخواستم بالا بیارم . . . هائین با وحشت یک قدم به عقب برداشت . . . خندیدم . . . خیلی خوب میتونستم وانمود کنم که مستم و حالا این حالت تهوع لعنتی و رنگ پریدم خیلی خوب داشت کمکم میکرد که نقشمو اجرا کنم . . . یک قدم به سمتش برداشتم و خودمو انداختم تو بغلش : دلم برات تنگ شده بود سوجون . . . جوری با غضب پسم زد که با باسن روی سرامیکای دستشویی افتادم . . . اونقدر دردش بد بود که ناخوداگاه باعث شد اشک توی چشام جمع بشه ... پاپ با وحشت به سمتم اومد و کمک کرد از جام بلند شم... هائین یقشو مرتب کرد و با یک نگاه وحشت ناک وارد یکی از سرویس های بهداشتی شد ... (پاپ زیر لب با حرص گفت : داری چه غلطی میکنی دویون ! چرا خودتو به مرتیکه چسبوندی ! هر لحظه ممکن بود که اسلحشو در یاره و توی سرت خالی کنه ... ) با همون بی حالی به در دستشویی که هائین توش بود نگاهی انداختم و پوزخند زدم : هائین لعنتی هیچ غلطی نمیتونه بکنه . . . تا اطلاعات اون سازمان کوفتیو در نیارم به هیچ عنوان قرار نیست بمیرم . . .
( تهیونگ ) با بی حوصلگی کانالای تلوزیون رو پشت سر هم عوض میکردم ... (چرا من اینجام؟) برگشتم عقب و به جونگکوک که گیج و منگ وسط پذیرایی وایستاده بود نگاه کردم ... _ یادت نیست دیشب چه بلبشویی تو کارائوکه راه انداختی؟ باید میذاشتم توی اون وضعیت برگردی خونتون؟ *به نودل کاسه ای روی میز اشاره کردم و ادامه دادم : اونقد حالت داغون بود که یک پسر بچه دلش واست سوخت و نودل خودشو داد که بهت بدم تا بخوری و حالت خوب شه... *جونگکوک با لبخند به اموجی چسبیده شده ی روی کاسه ی نودل نگاه کرد و زیر لب گفت : کیوته ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
دیر خوندممم
ولی عالی بود فقط یکم گیج کنندس
عالیه😁
وایییییی خیلیییی خوب بود اینقدر منتظرش بودم که نگو پارت بعد رو دیگه مث اون پارتی دیر نزاری یه وقت
باشهه😂😂😂
فالویی بفالو وگرنه انفالو😄
عالی بووود
واییی عالی بود اجی خیلی خوب بود مرسی🥺💜🫂
خیلی خوب تر میشه اگه زودتر پارت بعدو بزاری🥲🥲💜💜🫂🫂
باشه حتمن مرسی❤️❤️
من فقط چون حوصلم سررفته بود خوندمش ولی خوب بود دس خوش😂🤝🏻
ممنونم😂😂😂
دویون ( داداش دوقلوی برایت)