
سلام 😌😊
دختر ها از میان دهکدهی مرده، از میان سکوت مرگ گذشتند تا به آخرین کلبه های سوخته رسیدند. صوفیا مطمئن بود که لیدیا و آلفردو باید یک جایی باشند . همه که نمرده بودند . احتمالآ او و ماریا تنها نجات یافتگان دهکده نبودند. موازنا یک بار به آن ها گفته بود که بزرگترین مصیبت وقتی است که انسان آخرین زندهی روی زمین باشد . صوفیا گریه کنان به خود گفت ، نمی خواهم اخرین زنده باشم . اگر اتفاقی برای ماریا بیفتد من دیگر تنهای تنها می مانم . لیدیا زنده بود . آلفردو هم همین طور. صوفیا وماریا آن ها را در حاشیه دهکده پیدا کردند .زیر بوته ها پنهان شده بودند. لیدیا و آلفردو دو زن دیگر و سه کودک انجا بودند. صوفیا و ماریا از ترس اینکه مبادا شورشیان هنوز در آن حوالی باشند و صدای انها را بشنوند، از خوشحالی جیغ نزدند فقط یک دیگر را محکم در آغوش گرفتند و بدون آب و غذا زیر بوته ها منتظر ماندند تا هوا تاریک شود . بعد فرار کردند. ابتدا در تاریکی شب میان بوته های خاردار حرکت می کردند و بعد از مدتی جرئت پیدا کردند تا در طول روز هم به رفتن ادامه دهند .
از ان جا که مسیر درست را نمیدانستند، فقط رو به جلو میرفتند؛ مستقیم در نواحی خشک روستایی به سمت کوه های بلندی که در افق دیده میشد . صوفیا هنوز هم گرسنگی آن زمان را فراموش نکرده است ، اما تشنگی بیشتر عذابش میداد. روز سوم ، لیدیا سر این که کدام جهت درست است با بقیه زن ها بحث کرد. لیدیا، صوفیا ،ماریا و آلفردو به سمت کوه ها به راهشان ادامه دادند، اما دیگران جهت حرکت خود را عوض کردند. آن ها بدون اینکه به پشت سر خود نگاه کنند،هم چنان جلو می رفتند. در جایی در آن جادهی ناشناس، ناگهان پیرزنی در برابرشان ظاهر شد. بسیار فقیر بود . لباس هایش پاره بود و پاهای باد کرده اش به شدت زخمی بود . از نظر صوفیا پیرزن هم سن و سال موازنا بود . وقتی مامان لیدیا با او صحبت کرد ، دیدند که هم زبانند و حرف های یکدیگر را می فهمند. لیدیا اتفاق هایی که برایشان افتاده بود را تعریف کرد . از حمله شبانه شورشیان تا کشته شدن هاپاکاتاندا .
پیرزن پرسید《دیگر کی ها را کشتند؟ شورشیان هیولا هایی هستند که کشتن یکی دو نفر راضی شان نمیکند . تا جایی که بتوانند ، می کشند.》 لیدیا جواب داد《آره، همهی افراد دهکده را کشتند》 صوفیا گفت 《حتی حیوانات را 》 پیرزن شروع کرده به ارام آرام گریه کردم و باعث شد لیدیا و ماریا و صوفیا هم گریه کنند . آن ها در سکوت شب با فریاد، اندوه و درد دل خودشان را خالی کردند . سپس روبه کوه ها به راه خود ادامه دادند. پیرزن هم همراه آن ها شد و گوشت پرندهی مردهای را با هم خوردند؛ حتی در بستر رودخانه نسبتا خشکی اب هم پیدا کردند . شب زیر درخت بائوبابِ تنومندی کنار آتش خوابیدند . صوفیا هر وقت که صدای گرگی را در تاریکی میشنید ، ماریا را بیدار میکرد .
پیرزن هرگز نام خود را به آن ها نگفت . او هیچ دندانی نداشت ، اما لبخند پر محبتی بر لبش بود . شورشیان ان شب به خواب صوفیا برگشتند . وقتی یکی از آن ها تبر را بالای سر پدرش گرفت، از خواب پرید . لیدیا،آلفردو را در آغوش خود داشت . پیرزن کنار آتشی که رو به خاموشی می رفت ، خوابیده بود و ماریا هم نزدیک او خوابیده بود . صوفیا با خود فکر می کرد ، آیا روح موازنا میتواند جسم پیرزنی که اسمش را هنوز نگفته بود، ظاهر شود؟ صبح روز بعد به سمت کوه ها به راه خود ادامه دادند. به نظر میرسید فاصلهشان نسبت به کوه هو اصلا کم نمی شود . صوفیا صدای مادرش را که از پیرزن دربارهی شهر سوال میکرد ، شنید .پیرزن میگفت که هیچ وقت آن جا را ندیده است .
پیرزن جواب داد《آن قدر دور است که پای ادم هایی مثل من و تو و بچه هایت به ان جا نمی رسد . من پیر شدم و پاهایم درد میکند . پای بچه های تو هم خیلی کوچکو جوان است . هیچ کداممان پای رفتن به شهر را نداریم》 لیدیا دیگر چیزی نپرسید . در سکوت هم چنان میرفتند. گرما شدت می گرفت . سعی کردند با کاپولانا▪● پارچه ی نخی رنگینی که به عنوان لباس از ان استفاده میکنند ●▪سر خود را بپوشانند تا از گرمای خورشید در امان باشند . پیرزن هنوز کمی اب در ظرف کثیف پلاستیکی خود داشت، اما تا آن وقت غروب چشمشان هنوز به هیچ درختی نیفتاده بود تا دلیلی بر وجود اب در آن نزدیکی ها باشد. تاریکی که از راه رسید ، پیرزن ناگهان ایستاد و به سختی روی زمین خشک نشست. بعد از لحظه ای سکوت گفت 《خیلی راه آمدهام . فعلا دیگر بس است》 لیدیا به صوفیا و ماریا گفت که برای روشن کردن اتش چوب جمع کنند . صوفیا گفت 《اینجا که درختی نیست . از ان گذشته ، کجا میخواهیم بخوابیم ؟》 لیدیا با صدایی خسته جواب داد《 کاری را بکن که گفتم . امشب همین جا می خوابیم》
صوفیا میخواست با هم سوال کند . چه کسی میخواست آن ها را د مقابل حیوانات وحشی محافظت کند ؟ اما جرئت نکرد بیشتر بپرسد. از لحن مادر فهمیده بود که جوابی برای سوال های او ندارد . همراه ماریا و آلفردو شروع کردند به جمع آوری علف و چوب خشک . تمام مدت صوفیا نزدیک آلفردو بود. امکان داشت ماری وجود داشته باشد و آلفردو کوچک تر از ان بود که خطر را درک کند . اتش را روشن کردند . صوفیا دید که پیرزن با چشمان باز بی حرکت نشسته است . صوفیا ، همان طور که آخرین تکه گوشت خشک شده را میخورد ، پرسید 《او نمی خواهد چیزی بخورد ؟》 لیدیا 《گرسنه اش نیست 》 وقتی کنار آتش خود را جمع و جور کردند که بخوابند ، صوفیا به آرامی پرسید《او نمی خواهد بخوابد ؟》 لیدیا《او همین الان خواب است. دیگر چیزی نپرس . بخواب 》 صبح سحر، وقتی صوفیا از خواب بیدار شد ، پیرزن هنوز در همان وضعیت بود . بدنش خشک خشک شده بود . صوفیا فهمید که او مرده است . مادر را صدا زد . او بلافاصله بیدار شد . صوفیا《 او مرده 》
لیدیا بلند شد و کنار پیرزن رفت . در سکوت او را نگاه کرد .سپس ماریا و آلفردو را بیدار کرد و به صوفیا گفت که ظرف اب پیرزن را بردار و راه بیفت. چندین روز راه رفتند. بعدها وقتی صوفیا به آن روزها فکر می کرد، به نظر می آمد همه را در خواب دیده است. شاید هم همین طور بود. سفر در رویا امکان دارد؟ آیا می توان از کوه ها بالا رفت و از عرض رودخانه های نیمه خشک عبور کرد و از خواب نه پرید؟ اما شب هنگام صورت های پوشیده شده بر می گشتند. هیولا ها روی او خم می شدند و او با تکانی ناگهانی از خواب میپرید .
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)