
* چهار شنبه - شب * *از زبان مرینت* همه از کافه بیرون اومدیم و کلویی و هارپر هرکدوم با ماشین شخصیشون و آلیا و کلر هم پیاده به سمت خونه شون رفتن . منم پیاده به سمت پارک روبه روی کافه رفتم و روی یه صندلی نشستم ، توی اکیپ ما کلویی و هارپر میلیاردرن آلیا و کلر هم وعضشون همچین بدک نیست و فقط منم که همه چیزمو از دست دادم ، هم مامان بابام هم بست فرندم فقط دوستام رو دارم و توی یه مهمون خونه کار میکنم البته مطمئن نیستم بتونم اونجا بمونم چون من هیچ خونه ای ندارم و توی اون مهمون خونه زندگی میکنم پس احتمالا اگه کسی بیاد اونجا دنبال کار منو اخراج میکنن چون حتما اون شخص خودش خونه داره و اینجوری یکی از اتاقاشون هم آزاد میشه
* پنج شنبه - ظهر * * از زبان آدرین * توی گوشیم داشتم میچرخیدم که نینو اومد و گفت که رییس کارم داره پس منم رفتم تو اتاق رییس رییس : سلام آدرین آد : سلام رییس : ماموریت جدید داریم آدرین : خب رییس : امروز یکی اومد و گفت دختر یکی از میلیونر های شهرو ب.ک.ش.ی.م و پول خوبی پیشنهاد کرد آدرین : کی بریم سروقتش؟ رییس : الک رو فرستادم بره جاسوسی ، تو و جان هم میرید واسه ق.ت.ل نینو هم پوششتون میده آدرین : اوک نگفتی در چه زمانی رییس : شب آدرین : باشه حالا با اجازتون من میرم رییس : برو
آدرین : راسی گفتی اسم دختره چیه ؟ رییس : کلویی آدرین : باشه بای *از زبان مرینت * امروز توی مهمون خونه روز سختیرو گذروندم تا اینکه دوستام نجاتم دادن همه اومدن و منو بردن پارک مری: بچه ها از کلویی خبری ندارین ؟ آلیا : ن هارپر: گف چند دقیقه دیگه میرسه کلر : اونجارو رسید کلویی : سلام بچه ها ببخشید دیر کردم هارپر : مشکلی نداره میبخشمت کلویی : برو بابا نه این که تو اصلا دیر نمیکنی :I هارپر : باشه حالا مری : بس کنید دیگه کلر : عه بچه ها اون پسرا که تو کافه بودن کلویی : حیف شد مو آبیه نیس آلیا : بچه ها میاید بریم مخشونو ب.ز.ن.ی.م کلر : یسسسسس هارپر : منم پایم کلویی : مو آبیه نیس من نمیام مری : منم نمیام کی حوصله اینا رو داره
همه داشتن بحث میکردن که بریم م.خ ز.ن.ی یا نه که یه پیام از طرف صاحب کارم اومد و گفت که برم ، منم از بچه ها خداحافظ کردمو رفتم * توی مهمون خونه * رفتم پیش صاحب کارم و بهم گفت که من اخراجم ! و باید پول 5 سال زندگی توی اون اتاق کوچیک رو بدم منم مجبور شدم که گوشیمو بفروشم و تمام وسایل مورد نیازم رو برداشتم و اومدم بیرون حالا دیگه هیچ سرپناهی هم نداشتم گریون و قدم زنان به سمت پارک راه افتادم که بارون شروع به باریدن کرد ، صدای خش خش برگ های پاییزی میومد و باد تندی میوزید خیابون ها کم کم داشتن خالی میشدن ولی بارون شدت بیشتری میگرفت با سرعت به سمت یه کوچه ی خلوت راه افتادم و یه جای خشک پیدا کردم که یه سایه بون داشت به گریه کردن ادامه دادم که یه دفعه یه اتفاقی افتاد و دیگه نفهمیدم چی شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
عالیییییییییییییی
و منی ک عاشق داستانت شدم 😂
ممنون
من ایمیل اکانتمو گم کردم و الان پیدا کردم پارت جدیدم گذاشتم میشه حمایت کنید ؟:)
البتههه
بینظیر بعدی زود تر بزار به داستان های منم سربزن
ممنون
من ایمیل اکانتمو گم کردم و الان پیدا کردم پارت جدیدم گذاشتم میشه حمایت کنید ؟:)
چشم
عالیییی
بعدی را زودتر بزار
سپاس
من ایمیل اکانتمو گم کردم و الان پیدا کردم پارت جدیدم گذاشتم میشه حمایت کنید ؟:)
عالیییی
عاااااااااااااااااااااالی
🌹