بعد از 2 ساعت به هوش اومدم....پرستار داشت سرمم رو عوض میکرد ...گفتم : اون مرد کجا رفت...... پرستار : عجله داشتن رفتن ولی گفتن توی جیب کتتون رو نگاه کنید توی جیبم یه کاغذ بود ... جبران میکنم خواهش میکنم با این شماره تماس بگیرید فقط یک چیز در سرم میگذشت....باید برادر زادشو بکشم....باید همشونو از بین ببرم "گذشت زمان" بعد از هماهنگی تو یه رستوران قرار گذاشتن
*قاتل باید توجهشو جلب میکردم تا به هدفم برسم قشنگ ترین لباسمو پوشیدم و وقتی وارد رستوران شدم همون مرد رو دیدم....ژاکت چرمی با زیپ باز...چتری های کوتاهی که وقتی خم میشد جلوی چشماشو میگرفت مرد متوجهم شد و بلند شد دنی : خوشحالم که میبینم خوب هستین و لبخندی زد رو به روش نشستم و گفتم : ممنونم .... موهامو پشت گوشم زدم چیزی در چشم های مرد دیدم که در هیچ چشمی ندیده بودم....شبیه چشم های بیل بود...ولی برق چشمش با عشق از دست رفته ام فرقی نمیکرد ،فورد،
مرد دستش رو روی دستی که روی میز گذاشته بودم قرار داد مرد : امیدوارم اشتباهی که کرده بودم قابل جبران باشه.... پوزخندی زدم و صورتم رو نزدیک تر بردم و اروم گفتم: قابل جبرانه مرد گفت : من دنیلم...خوش وقتم ملکه.. *تمام وقت شام به صحبت رفت و دنیل لحظه به لحظه عشقش نسبت به دختر غریبه بیشتر می شد*
دنیل* نگاهی به دختر کردم و لبخند زدم : یکی از بهترین شب های عمرمه.... دختر تو چشمام زل زد: منم همینطور.... "گذشت زمان" دنیل خودش نبود.....حداقل دیگه قلبش برای خودش نبود .... هر شب با فکر به دختر به خواب میرفت و بدون پیام دختر خواب به چشمش نمیومد شبی رسید که تصمیم گرفت دختر رو به خونش دعوت کنه
دنیل* زنگ در به صدا درومد و به سمت در رفتم و در رو باز کردم *سلام عشقم دختر جواب داد : سلام عزیزم *بیا تو *بعد از شام دستم رو توی جیبم کردم و مطمئن شدم سر جاشه....حلقه *عزیزم بیا بریم تو بالکن دختر روی صندلی نشسته بود و من به شیار تکیه داده بودم ....هنوز دستم توی جیبم بود و منتظر فرصت بودم که بارون شروع به باریدن کرد...لبخند زدم ......حلقه رو که بیرون اوردم حس کردم چیزی از پشت توی کمرم فرو رفته...
دردی توی شکمم حس کردم...دستم رو روش گذاشتم و متوجه شی تیزی شدم که ازش شکمم بیرون زده بود...خشکم زد ...شی بیرون کشیده شد و روی زمین افتادم.....دختر رو دیدم.....شی تیز رو محکم تر گرفت و با زانو روی سینه ام فشار وارد کرد.... زمزمه کردم ...*ملکه...* دختر خم شد و زمزمه کرد : ساده احمق.....برو پیش داییت......برو به درک و شی تیز وسط سینم فرو رفت.......حلقه رو محکم گرفتم ....چشمانم سیاهی می رفت......بدن بی جونم به لبه بالکن کشیده میشد..... تمرکزم رو جمع کردم و به دختر نگاه کردم : شاید در جهانی دیگر هم رو ملاقات کنیم......لبخندی زدم و متوجه شدم دارم از دختر دور و دور تر میشم ....و در اخر با ضربه ای هوشیاریم از دست رفت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا و درخشان✨😭
ممنون میشم پست آخر منم لایک کنید.🩰💃
سازنده زیبا پین؟💘🌱
آوا پست: واکنش من به کسایی که میگن اسکیز بده!
رو منتشر میکنی؟؟؟
واییییی خیلی باحال بوددددد😭😭😭😭💞💞💞💞💞🤍🤍🤍🤍
عیجان،عیجان
دنی شانس آورده که واقعا برادرزاده بیل نیستاااا
خیلییی خوبب بید تا تهشو میخونمم✨
وای آوا پروف جدیدم رو خیلی دوست دارمممم، ولی حس میکنم هیچی معلوم نیست داخلش،(لایت یاگامی هست از دث نوت)
عالی بود
مرسی قشنگم
لالالا
حیحیحیی
ممنون🤣🙏💘
خوهشش🤣🫂💞
در آخر عشق واقعیه قاتل فورده🤣🙏
عه واا🤣🤣