سلام همونطور که میدونید اسم واقعی داستانمMarinette and Adrienne lovers too هست اگه این قسمت از داستانم 70 بازدید نداشته باشه مجبورم ادامه ندم (ناظر لطفا منتشر کن)🙏🌹
مرینت= وقتی که به نزدیکی فرودگاه رسیدم تبدیل شدم هوا تاریک بود اونموقع که امدم خونه خورشید داشت غروب میکرد داشتم به سمت فرودگاه میرفتم که بخاطر نور زیاد چشمانم ناتوان بودند با احساس چیزی بیهوش شدم. راوی= بعد از اینکه مرینت رفت ادرین لحظه ای نمیتوانست ارام بگیرد از لاله پرسید فرودگاهی که مرینت میرود کجاست بعد از انکه با سرعت باد خانه را ترک کرد به صورت گربه سیاه به دنبال مرینت رفت دلش شور میزد و نگران بود نگران کسی که به مدت سه سال از او دور بوده و وقتی که او را به سختی پیدا کرد هنوز هم ازش فرار میکرد لحظه ای که به نزدیک فرودگاه رسید با تن بیجان مرینت مواجه شد نمیتوانست تن بیجان مرینت را در حالی که بی رحمانه بر زمین سر افتاده بود ببیند هر لحظه ناتوان تر میشد. ادرین= نمیتوانستم ان لحظه را تحمل کنم هر ثانیه که میگذشت من ناتوان تر میشدم متوجه نشدم چطور مردم را کنار زدم و تن بیجان مرینت را در دستانم گرفتم (دووم بیار) در
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)