
سلام دوباره به شما عزیزام با پارت سه اومدم امیدوارم خوشتون بیاد و باز میگم اگه پارت های قبل رو نخوندید حتما بخونید بعد بیاید این تست o:-)
ساعت چهارونیم بیدار شدم تا برم ی سر و گوشی به آب بدم و تا وقتی شیوا بیاد ی راست بریم سراغ اتاقا داشتم از پله ها بالا می رفتم که راننده جدیده آروووم درو بست و اومد داخل تا خواستم خودمو قایم کنم انکار می دونست که اونجام گفت نترس از خودتونم سرمو جلو بردم تو تاریکی شبیه برادر زاده سرهنگ بود ولی مطمعنم سرهنگ از این ریسکا نمی کنه اون پسر خودش نیست مگه می فرسته برای که پاش به خونه طرف باز نشه مبادا پسرشو قورت بدن یادش بخیر ی بار پسرش رادین باهاش دعواش شد سر اینکه نمی گذاشت بره خارج منم چقدر دوست داشتم اون مأموریت رو برم ولی مردونه بود :'( ماهان پسر برادر شهید سرهنگ بود که عجیب می دونم بیاد اینجا آروم گفتم تو ماهانی ؟!خندید و گفت ماهان÷عاره من ماهانم تعجب نکن به زور اومدم برای اولین بار نو این ماموریت خندیدم ولی بی صدا شیواهم اومد و رفتیم اتاقای بالا رو بگردیم که عجیب بود اما ...
ساعت چهارونیم بیدار شدم تا برم ی سر و گوشی به آب بدم و تا وقتی شیوا بیاد ی راست بریم سراغ اتاقا داشتم از پله ها بالا می رفتم که راننده جدیده آروووم درو بست و اومد داخل تا خواستم خودمو قایم کنم انکار می دونست که اونجام گفت نترس از خودتونم سرمو جلو بردم تو تاریکی شبیه برادر زاده سرهنگ بود ولی مطمعنم سرهنگ از این ریسکا نمی کنه اون پسر خودش نیست مگه می فرسته برای که پاش به خونه طرف باز نشه مبادا پسرشو قورت بدن یادش بخیر ی بار پسرش رادین باهاش دعواش شد سر اینکه نمی گذاشت بره خارج منم چقدر دوست داشتم اون مأموریت رو برم ولی مردونه بود :'( ماهان پسر برادر شهید سرهنگ بود که عجیب می دونم بیاد اینجا آروم گفتم تو ماهانی ؟!خندید و گفت ماهان÷عاره من ماهانم تعجب نکن به زور اومدم برای اولین بار نو این ماموریت خندیدم ولی بی صدا شیواهم اومد و رفتیم اتاقای بالا رو بگردیم که عجیب بود اما ...
ما توی اولین اتاق پیداش کردیم اما شک بر انگیز بود چون حتی در گاو صندوق هم به سرعت باز شد اما من یادمه ثنا تو خاطراتی که تعریف می کرد گفت ی کتابخونه هست که پشتش اتاق مخفیه و اگر اینجا اتاق مخفی وجود داره نباید کاو صندوق انقد تو دید باشه حتی از اون شک برانگیزتر اینکه ثنا با یکی از خدمتکارا رفت مثلا دستشویی ولی همیشه تنها می رفت و منم نقشه رو مرور کردم تازه شیوا هم تعجب کرده بود انگار اونم می دونست ی جای کار می لنگه به ماهان گفتم به شیوا هم بگه که من دارم میرم باقی اتاقا رو هم ی دید بزنم رفتم توی اتاق اولی که ثنا از پشت در اومد بیرون و ی کلت مشکی روی گذاشت و هیستریک خندید و گفت ثنا_لعنتیا هیچ کدومتون رو نمی خوام برید به جهنم ماشه رو کشید که یهو در رفتم شلیک کرد اما خطا رفت معلوم بود اشک دیدشو تار کرده تا پریدم بیرون شیوا رو دیدم منو مثل گونی پر بغل گرفت و دویید جلیغه نجات داشتم اما اون دیوونه شده بود و باقی نگهبانا با کلاشینکوف مارو به رگبار بسته بودن اما معجزه بود که تیراشون به خطا می رفت پای شیوا تیر خورد و علی رفت سمتش سریع بلندش کرد شروع کردن به دوییدن و منم جلو تر از همه افتاده بودم و ماهان انگار خودشو قایم کرده بود که پیداش نبود از در که اومدم بیرون با ی حرکت غیر منتظره کشیدنم توی جیپ بنز دارچینی و خیلی سریع حرکت کردن و من با ضربه ی اورانگوتان قهوه ای به گردنم تو سیاهی فرو رفتم >.
چشامو به زور باز کردم انگار دو تا وزنه صدکیلیویی به پلکام آویزون بود :-| ثنا اومد رو به روم گفت تو عادی نیستی منم عادی نیستم تو سالمی قوی و ی دختر خوب ولی من ی دیوونه یه کسی که به پسرا گرایشی نداره اون عشقشم که از دست داده معشوقه باباش بوده چطور اینارو به سرهنگ نگفتی هااان؟! من+چی می خوای از جون من ثنا_لیدا رو می خوام ولی نه از تو از دنیا وقتی نباشه می خوام دنیا نباشه تو هم نباشی :-[ من+چرت نگو دیوونه ٫با پا محکم کوبید رو دستم اما فقط درد داشت و مطمعنم چیزیم نشد اما خب طناب شل شد اون حرف می زد و از عقده هاش میگفت منم طناب رو باز کردم بدون اینکه بفهمه ;-) با ی چاقوی ضامن دار اومد نزدیک گذاشتش زیر گلوم که با ی حرکت زیر گردن خودش گذاشتم و آروم در گوشش گفتم اگه جای اون مدارک رو نگی پدرتم از دست میدی همون که مثلا نمی خوابش ولی بی اون هیچی پوزخند زد و گفت عمرا مهبل ی حرکت بی هوشش کردم و با گوشیش ی پیام دادم به ماهان که ردیاب همین گوشی رو روشن می کنم و منتظرشم سریع زنگ زد که جواب دادم گفت خارج از شهری طول می کشه ی جور جمعش کن که برادرت فهمیده و قراره به گوش پدرت برسه که گرفتنت اونوقت استعفاتو باید در عرض پنج دقیقه امضا کنی :-D من+ماهان شوخی بسه ی موقعیت از این بنا بده بفهمم چه غلطی بکنم و گوشی رو قطع کردم که سریع پیامش اومد
ثنا رو روی شونه هام انداختم و دوییدم به سمت در پشتی و خودم رو برای سگ های شکاری آماده کردم که انگار خواب بودن ولی وقتی رفتم نزدیک دیدم بیهوشن و از دهنشون کف میاد اگه کار بچه های ما نیست پس یعنی دشمنای خودشونن که پشت دیوار منتظرن و اون دشمنان کسی نیستند جز قاچاقچی های مواد از ترکیه به ایران که اگه گیرشون بیارم ی تیر زدم با دو نشون 8-) اونا دنبال ثنا هستند تا مدارک رو از پدرش بگیرن و من باید ثنا رو به اونا بدم و با اونا باشم تا زمانی که مدارک رو از اونا هم کش برم و هردو رو باهم گوشه زندون بندازم به ماهان پیام دادم و براش توضیح دادم تا سریعتر برام مجوز بگیره که پنج دقیقه بیشتر طول نکشید و من با ثنای گامبو از دیوار پایین پریدم و جلو ماشین سیاه وایسادم و گفتم آوردمش براتون معلومه منو نمی شناسن و منتظر کس دیگه ای بودن اما
من باهاشون رفتم پایگاهشون معلومه اینا بالاترن یا شاید پدر ثنا پایگاه نداره :^)فکر کردن مخفی برای بالا دستیشون کار میکنم و ی راست اومدم کمک :-D (زنگ زدن به کامران پدر ثنا و آتیلا برادر ایپک دایی ثنا رو میگم بچه ها) طولی نکشید همه ریختن تو و تیر اندازی شروع شد و من رفتم سراغ ندارم و در رفتم و همون موقع بچه های خودمون با کمک ردیاب ریختن تو و همه رو باهم گرفتن :-P ٫چند روز بعد٫ خودم رو تو بغل آرشام پرت کردمو به اینکه اینجا فرودگاهه توجه نکردم O_o آرشام ∆واقعا که دختره دیوانه سفر قندهار که نرفتی اینجور ندیده بازی در میاری من+بی تر ادب دلم برات تنگیده بود خو رکسانا~خیلی بی شعوری من چی پس بدو بدو رفت پیش داداشش آرسینم بهش خندید و گفت حسود که ی چشم قره لاکچری تحویل گرفت ٫آرسین دوست مهد کودک آرشام داداشمه و رکسانا خواهر و صمیمی ترین رفیق و عاجی خل و چل منه و خانواده هامونم با هم صمیمی هستن اما از وقتی مامان فوت شد یعنی پنج سال پیش رفت و آمد کمتر شده و بابا و عمو که هر هفته کوه میرن با سرهنگ و باقی بروبچ اما ماهام که هر روز پلاسیم پیش هم به جز زمانی که آرسین میره تبریز به خاطر کارخونه ارثیشون و به جز وقتی من میرم ماموریت البته آرشام و رکسنا یواشکی بیرون میرن و نمی دونم خوشبختانه یا بدبختانه ولی از هم خوششون میاد منم که هیچ ولی آرسین از دختر خالش پریا خوشش میاد که یه دختره سبزه و با چشم های سبز تیره و موهای قهوه ای روشن و خود آرسین و رکسانا هم شبیه همدیگه هستن پوست گندمی با چشمای عسلی و موهای خرمایی آرشام هم که مثل خودم پوست سفید و چشم و ابرو مشکی
من باهاشون رفتم پایگاهشون معلومه اینا بالاترن یا شاید پدر ثنا پایگاه نداره :^)فکر کردن مخفی برای بالا دستیشون کار میکنم و ی راست اومدم کمک :-D (زنگ زدن به کامران پدر ثنا و آتیلا برادر ایپک دایی ثنا رو میگم بچه ها) طولی نکشید همه ریختن تو و تیر اندازی شروع شد و من رفتم سراغ ندارم و در رفتم و همون موقع بچه های خودمون با کمک ردیاب ریختن تو و همه رو باهم گرفتن :-P ٫چند روز بعد٫ خودم رو تو بغل آرشام و به اینکه اینجا فرودگاهه توجه نکردم آرشام ∆واقعا که دختره دیوانه سفر قندهار که نرفتی اینجور ندیده بازی در میاری من+بی تر ادب دلم برات تنگیده بود خو رکسانا~خیلی بی شعوری من چی پس بدو بدو رفت پیش داداشش آرسینم بهش خندید و گفت حسود که ی چشم قره لاکچری تحویل گرفت ٫آرسین دوست مهد کودک آرشام داداشمه و رکسانا خواهر آرسین و صمیمی ترین رفیق و عاجی خل و چل منه و خانواده هامونم با هم صمیمی هستن اما از وقتی مامان فوت شد یعنی پنج سال پیش رفت و آمد کمتر شده و بابا و عمو که هر هفته کوه میرن با سرهنگ و باقی بروبچ اما ماهام که هر روز پلاسیم پیش هم به جز زمانی که آرسین میره تبریز به خاطر کارخونه ارثیشون و به جز وقتی من میرم ماموریت البته آرشام و رکسنا یواشکی بیرون میرن و نمی دونم خوشبختانه یا بدبختانه ولی از هم خوششون میاد منم که هیچ ولی آرسین از دختر خالش پریا خوشش میاد که یه دختره سبزه و با چشم های سبز تیره و موهای قهوه ای روشن و خود آرسین و رکسانا هم شبیه همدیگه هستن پوست گندمی با چشمای عسلی و موهای خرمایی آرشام هم که مثل خودم پوست سفید و چشم و ابرو مشکی
خب بچه ها اینم از این و پارت های بعدی رو هم به زودی میزارم براتون و امیدوارم خوشتون اومده باشه و می خوام که نظر بدید و به این سوال که :فکر میکنید خوشبخت میمونم یا قراره بد بیارم با دلیل جواب بدید و کامنت کنید عشقولیام ;)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)