سلام این اولین داستانم هست
هلن آخرین چیزی که لازم داشت یعنی دفترخاطراتش رو داخل چمدون گزاشت . به ساعت مچی سفید و سیاه جدیدی که دریکو برای تولدش بهش کادو داده بود نگاه کرد ، ساعت نه بود و اون هنوز دو ساعت وقت داشت اما کارش تموم شده بود . پس به سمت سالن نشیمن خونه رفت
-مامان بابا من آماده ام الان هاست که ویزلی ها همراه هری و هرماینی بیان دنبالم با من کاری ندارین؟
+نه دلمون برات تنگ میشه هرروز برامون نامه بفرست
-حتما
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
عالی
عالی بود لطفا سریع پارت بعد هم بزار :) 🌝✨
حتما😊
احتمال زیاد عصر میزارم باز
کاربر ᴠ ʟᴏᴠᴇʀ هستم 🦊👩🦰
اکانتم با اون همه دنبال کننده پرید 🦊👩🦰
فالوم کنید بک می دم 🦊👩🦰
ادمین لطفا پینم کن🦊
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋🐛
بک میدم 🦋