
بریم که فصل ۲ رو شروع کنیم😌 ناظر لطفا رد نکن 😁💙
موازنا پیری بود که راز های درون آتش را برای صوفیا و ماریا فاش کرد . او به آنها گفت که هر شعله رازی در خود دارد و اگر در فاصله ی مناسبی از آتش بنشینند ، میتوانند شعله های رقصان آتش را به وضوح ببینند .میتوانند اتفاق هایی را ببینند که در آینده رخ می دهد، همان اتفاق هایی که پیش رو هستند و در حال حاضر چیزی دربارهی آنها نمی دانند. موازنا با دست های چروکیده و لرزانش به مزرعه ای اشاره کرده بود که گیاهان ردیف به ردیف در آن جا روییده بودند و گفت : زندگی آن شکلی است. هر روز ، مانند گیاهی است که باید از آن مراقبت کنید، آبیاری اش کنید و علف های هرزش را بچینید. بعد، روزی میرسد که زمان برداشت است . هر گیاه به منزلهی روزی از زندگی شماست که هنوز تجربهاش نکردهاید. خاطرات گذشته هم در آتش دیده میشوند . زمانی که صوفیا ماریا هنوز خیلی کوچک بودند ، موازنا در این هم به ان ها گفته بو که با نگاه کردن به آتش میتوانید خاطراتی را به یاد بیاورید که فکر میکردید تا ابد فراموش شدهاند .
صوفیا همیشه به موازنا فکر می کرد. موازنا دیگر نبود؛ همانطور که ماریا دیگر نبود. صوفیا وقتی به موازنا فکر می کرد، به زمانی برمی گشت که هنوز مجبور به فرار نشده بودند، قبل از سفر دور و درازشان ، قبل از این که اینجا، کنار رودخانه ساکن شوند . قبل از اینها روزگار خوبی داشتند. زمانی بود که از درد چیزی نمی دانست .نه از غم خبری بود و نه از گرسنگی، اما حالا که فکر می کرد میدید تنهایی از همه اینها بدتر است. چیزی که صوفیا واضح تر از همه به یاد داشت، دهکده ای بود با کلبه های گرد سقف شان با برگ های نخل پوشیده شده بود. تمام عمرش آنجا زندگی کرده بود. خودش ،ماریا آلفردو در آنجا به دنیا آمده بودند.
وقتی کوچولو بود پدرش هاپاکاتاندا او را بلند می کرد و رو به آسمان می گرفت تا به خورشید سلام کند و مادر او را به پشت خود می بست. در آن زمان مامان لیدیا زیبا ترین و قوی ترین زن دهکده بود. صوفیا عادت کرده بود که وقتی مادر خم می شود تا زمین را بیل بزند، بر پشت او باشد . وقتی به آن فکر می کرد، صدای موسیقی برای تداعی می شد. صوفیا شور و نشاط آن روز را هنوز به یاد داشت. چیزی از گرسنگی و ترس در خاطرش نبود. آن روزها، روزهای خوبی بودند. موازنا درباره چیز های خوب هم برای آنها صحبت کرده بود از بهشت برایشان گفته بود. گفته بود : شادمانی را زمانی که احساس می کنیم که از دستش داده ایم؛ و بعد آن اتفاق افتاد سوفیا سعی کرد فراموش کند، اما خاطره آن شب مانند جای زخمی بود که هرگز محو نمی شود. شب بود .شبی بی ماه، شبی بی ستاره.
و ناگهان همه زندگی اش زیر و رو شد .نور تندی کلبه را پر کرد و همراه آن سر و صدای زیادی آمد. این از آن خاطره هایی است که آرزو می کند فراموش کند .صورت هایی پوشیده در نور تند و زننده. آدم ها بودند ،ولی هیولا به نظر می آمدند بلافاصله متوجه شد که آمدهاند تا او و همه ساکنان روستا را بکشند. آنها شورشیان بودند؛ شورشیانی که زیره تا در تاریکی شب به دهکده خزیدند، کلبه ها را آتش زدند و اهالی را کشتند .در آن آشوب آتش و مرگ، با بدن های خونین و فریاد های وحشت زده، هاپاکاتاندا سعی کرد سپری برای صوفیا و ماریا باشد؛ اما خود با ضربه های چاقویی بزرگ و شاید هم تبری که بر او فرود آمد، از پای درآمد و فرزندانش زیر بدن مرده او پنهان ماندند. بعد از آن سکوت بود و سکوت
آن وقت بود که صوفیا معنای سکوت مرگ را فهمید؛ اما پدر به هدف خود رسیده بود، که حفاظت از جان صوفیا و ماریا در برابر حمله دشمن. صبح که خورشید طلوع کرد، صوفیا و ماریا جرئت کردند بیرون بخزند. پدرشان مرده بود و آنها گریه می کردند. موازنا هم مرده بود ،صورتش روی آتش خاموش قرار گرفته بود، اما نه از مامان لیدیا خبری بود و نه از آلفردو. صوفیا و ماریا جرئت صدا کردن نداشتند. همانطور که از کلبه بیرون می خزیدند، بی صدا اشک می ریختند. کشته ها همه جا بودند. همه آنهایی که آن دو می شناختند یا نسبتی با آنها داشتند، آنهایی که با هم بازی کرده بودند، با هم کار کرده بودند و با هم خندیده بودند. هیولاهایی که شبانه حمله کرده بودند، سکوت مرگ را با خود آورده بودند و دهکده را تبدیل به گورستان کرده بودند. اهالی به شکل های بسیار بدی کشته شده بودند. شورشیان حتی سگ ها را هم کشته بودند. دستها و پاهای بعضی ها قطع شده بود...
💜💜💜💜💜💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود 🖤
😌❤💜